- خوب، اگر بچه ها شناسنامه ندارند هیچ قانونی نگفته است که حق زندگی ندارند. مشکلات را بالاخره می شود یک جوری حل کرد.
- نه، اینطور نیست. من کار خلاف کرده ام و باید تاوان آن را پس بدهم. این بچه ها هم دنباله من هستند و باید بکشند. من وقتی که قضیه شوهر سابقم آقای فلاحی را شنیدم که زنش را در دادگاه طلاق گفته، با خودم فکر کردم که این کار خدا بوده که خواسته است به من لطفی بکند. با این شوق به اهواز آمدم بلکه با او آشتی بکنم. اما او مرا نپذیرفت. او نخواست توی روی من نگاه بکند. الآن توی خانه او هستم ولی او نمی خواهد حتی برای دیدن دختر و بچه های خودش اینجا قدم بگذارد. این در موضعی است که او فکر می کند من مثل هر فرد دیگری شوهری داشته ام و زندگی سالمی، منتهی حالا به هر علت و دلیل که هست طلاق گرفته ام و اینجا آمده ام. اگر او از این ماجرا که به شما گفتم بو ببرد، دیگر در این شهر هم برایم آبروئی نخواهد ماند. مردم به دخترم هم با نظر بد نگاه خواهند کرد. من بد کرده ام. من به او جفا کرده ام توی یک شهر آبرویش را برده ام. من این عواقب را هرگز پیش بینی نمی کردم. جوان بودم. جاهل بودم. به خودم غره بودم. مرا گول زدند. اما حالا همه چیز عوض شده است. من دیگر آن زن پانزده یا بیست سال پیش نیستم. من زنی بلا کشیده ام. مردم را شناخته ام، غریبی دیده ام. من معنی نفرت را می فهمم و به او حق می هم که از من نفرت داشته باشد.
او دوباره از شدت احساس نتوانست حرفش را تمام کند. پس از لحظه ای دوباره گفت:
- بهرحال، حالا چاره ای ندارم جز اینکه خواه ناخواه از این خانه به جای دیگری بروم. اما کجا؟ خودم هم نمی دانم. بهترین راهی که به نظرم می آید این است که بروم و با بچه ها سر راه ماشین ها بنشینم. به عنوان مسافر- نه راه تهران، این شهر قتلگاه من است. از شنیدن نامش چندشم می شود- سر راه کازرون. من مطمئنم که ماشین پیدا می شود که ما را ببرد. اینها عاملین بدبختی من هستند. جلاد جان من اند. اما هرچه هستند از بند دل خودم هستند. نمی توانم خواری و بدبختی آنها را ببینم.
او بنفشه کوچک را به طرف خودش کشید با دستمالی که سر شانه اش سنجاق کرده بود، آب بینی اش را که سرازیر شده بود گرفت. بچه از فشار دست او که گوئی نوعی عکس العمل در مقابل آن بدبختی ها بود، ناراحت شد، ولی به گریه نیفتاد. با تخت خواب و عروسکش پیش «مهندس» رفت. آقای فرزاد پاهای عروسک را از هم گشود و آن را برای وی روی زمین نشاند. به زن دلداری داد:
- خانم، یک اشتباه را با اشتباه بزرگتر نمی توان جبران کرد. شما چه بخواهید چه نخواهید در هر حال مسئول زندگی این بچه ها هستید. شجاع باشید و آنها را بزرگ کنید.
بیشتر از این ندانست چه بگوید. تعجب می کرد که چطور پدری تا آن حد از اخلاق و مروت انسانی به دور بود که حاضر نمی شد نام خود را روی کودکانی که نتیجه هوس های خود او بودند بگذارد. به قصد رفتن دست روی زانو زد و بلند شد. در همان حال گفت:
- امروز روز پنجشنبه است و روز نیمه تعطیل. اگر خانم فلاحی دختر شما آمادگی داشته باشد و مانعی نبیند بعدازظهر با ماشینم می آیم و شما را می برم به خرمشهر. آنجا لنج سوار می شویم و با بچه ها روی شط می گردیم. یک گردش دو سه ساعته روی آب، در هوای خنک بهاری، روحیه همه ما را عوض خواهد کرد. من، شما، او، و همۀ بچه ها. حتی اگر بخواهید می توانید آقای فلاحی را هم خبر کنید تا در صورتی که مایل اند با ما بیایند. وقت آن رسیده است که من و او با هم بیشتر آشنا بشویم.
او خندۀ خشک و کوتاهی کرد و افزود:
- بالاخره منهم جزو این خانواده هستم. هر چند که هنوز به خودم امیدوار نیستم.
فرنگیس گفت:
- آقای مهندس، یک چیزی را به شما بگویم. من از دخترم دور بوده ام، ولی روحیات او را می شناسم. چون شما مستقیماً با خود او وارد گفتگو شده اید نتوانسته اید جواب دلخواهتان را بگیرید. اما اگر پدرش به شما جواب موافق بدهد او رفتارش به کلی عوض خواهد شد. او خیلی در بند نجابت خانوادگی است.
- بله، خود منهم همین فکر را می کردم.
آن روز موقعی که آقای فرزاد به کارخانه رسید ساعت یک ربع به نه بود. خانم فلاحی فتوکپی شناسنامه ها را همراه نامه توسط نامه بر کارخانه به بیمه فرستاده بود. «مهندس» برای او علت دیر آمدن خود را توضیح داد، ولی به طور سربسته و ناروشن. با خود اندیشید که به هیچ وجه نمی باید راز زن بی نوا را نزد دختر فاش سازد. همچنانکه راز این یکی را نیز نمی توانست پیش مادر فاش سازد. این طور اضافه کرد:
- مادرت رفته رفته قطع امید کرده است که بتواند با پدرت آشتی کند.
سندخت گفت:
- همین موضوع واقعاً برای ما مسئله و مشکلی شده است. و از شما چه پنهان، من امروز قصد داشتم فرصتی به دست بیاورم و با شما مشورت کنم که چاره کار چیست. پدرم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست از خر سیاه شیطان پائین بیاید و نسبت به او نرمشی نشان بدهد یا گذشتی بکند. الآن نزدیک سه هفته است که از ما قهر کرده و به خانه نمی آید. خور و خواب و سر تا پای برنامه زندگی اش بهم خورده است. غذاهای بیرون او را بیمار کرده. شب ها در اتاقی می خوابد که در و دیوارش را تار عنکبوت گرفته و به عمرش رنگ آفتاب را ندیده است- روی یک تیکه گلیم که کاسه آبی کنارش است و موش ها اطراف او رژه می روند. و چون جایش ناراحت است من مطمئنم که خواب درست نمی کند. در تنهائی توی فکر و خیال می رود و چطور می شود که نرود. به آن زن می اندیشد که حالا استخوانهایش در شکم کوسه ماهی ها است. چطور او را راضی کرد که زنش بشود؟ چگونه او را برداشت به کرمانشاه و قصرشیرین برد و بعد به اهواز برگشت؟ و آن وقت این صحنه آخر، این ماجرای وحشت انگیز؟ هر کس که بشنود از وحشت یا نفرت موی بر تنش راست می شود. از طرفی، او اگر بخواهد دوباره با مادرم ازدواج بکند چون در شناسنامه اش نام آن زن هست می باید تقاضای المثنی بکند.
آقای فرزاد به حالت اندیشه دست روی چانه و لبهای خود نهاده بود. گفت:
- بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است.