دختر ادامه داد:
- او دئوترم را نفت ریخته، روشن کرده و بچه ها را، بچه های خودش را توی وان حمام شسته بود. شما باید ببخشید که بدون اجازه یک چنین کاری کرده است. خوب، او ذاتاً اینچنین زنی است، شلوغ و مثل کولی ها سرکش و لجام گسیخته. حیف که پدرم نتوانست او را رام کند و اینطور زندگی را بر خود و بر همه ما حرام کرد.
آقای فرزاد در جواب او گفت که از شنیدن این خبر به دلیل اینکه نشانه نوعی یگانگی است خوشحال است. . امیدهای تازه ای به دل او راه یافته بود همه چیز در اطراف او از این داستان می گفت که تا رسیدن به مقصود که وصال این دختر دانا و شیرین بر بود، چندان فاصله ای نداشت. آن روز برای او بزرگترین روز زندگی اش بود. در حالی که ماشین را روشن می کرد و همراه محبوبه اش براه می افتاد تا او را به خانه اش برساند، گفت:
- پس؛ فردا نیز دنبال آمنه خواهم آمد.
- آری، فردا و پس فردا و پسین فردا. خلاصه تا روزی که همه کارهایت تمام شده است. اگر به سفر آلمان رفتی در مدت غیبتت او را می فرستم شب و روز نگهبان خانه باشد. از طرفی، صبح ها و عصرها لازم نیست خودت را برای او به زحمت بیندازی. خودش کوچه و خیابان را بهتر از من و تو می داند. کلید دارد، می آید در را باز می کند. فقط نکته اینجا است که روز به روز باید بداند وظیفه اش کدام است و تکلیفش چیست.
بامداد روز بعد، طبق معمول روزهای قبل، ولی اندکی دیرتر، آقای فرزاد به در خانه فلاحی ها به دنبال آمنه رفت. برای او چند برس نرم و زبر و کارتک و بعضی مواد و محلولهای شیمیائی پاک کننده و ضد رنگ خریده بود. در بازار فرصت کرده بود تا سری به مغازه اسباب بازی فروشی بزند و برای بچه ها، هر کدام به فراخور سن و جنسیت، اسباب بازی های مناسبی بخرد و توی یک بسته بزرگ همراه بیاورد. در اتاق، فرنگیس برای او چای برد و به او خبر داد که آمنه به دستور سیندخت آن روز زودتر از معمول، خودش به سر کارش رفت. «مهندس» بچه ها را دور خود جمع کرد و اسباب بازی ها را هر کدام به دستشان داد. چون بنفشه و بابک به مدرسه رفته بودند سهم آنها را کنار نهاد. فرنگیس که از شادی به هیجان آمده بود خطهای پیشانی اش بالا جمع شد، چشمهایش دو دو زد و گفت:
- شما مرد جوانمردی هستید. این همه علاقه به بچه ها نشان روحی بزرگ و دلی مثل دریا است. دخترم می گفت در آلمان که بودید اوقاتی که دیگران می رفتند پی تفریح و شادی و رقص و از این قبیل حرفها، شما در پانسیون می ماندید و بچه ها را سرگرم می کردید، بچه هائی که غالباً بی پدر بودند.
او به بچه های خود نظر انداخت. لبخند مرده ای به لب داشت. ادامه داد:
- این بچه ها را می بینی، این یتیم هائی که پدر دارند ولی این طور در بدر و بدبخت اند؟ اینها از ابتدای عمرشان هرگز روز خوش ندیده اند. نه روز خوش، نه روی خوش.
«مهندس» با تأثری توأم با شرم یا سرافکندگی آنها را نگاه کرد. گوئی در این میان گناهی کرده بود. با همان سرافکندگی گفت:
- بله داستان آنها را می دانم. سیندخت برای من گفته است.
- نه، نمی دانید، سیندخت در این مورد چیزی نمی داند. من به او چیزی نگفته ام. آه، سیندخت دخترم، او فقط اینطور می داند که شوهر من مرا طلاق داده و این بچه ها را هم ندیده گرفته است. ایکاش بدبختی من این بود!
دوباره با نگاهی کوتاه ولی تهی او را نگاه کرد. آقای فرزاد کمتر از او بهت زده نبود. زن از سر گرفت:
- بدبختی من این بود که پدر اینها، آن بی غیرت بی وجدان، کاری را که کرده بود به گردن نمی گرفت. از اول مرا عقد نکرد و تا آخر هم وجود اینها را به عنوان فرزندان خودش نپذیرفت. از اول مرا عقد نکرد چون که زن داشت و طبق قانون نمی توانست زنی دیگر بگیرد. و من بدبخت که سرنوشت چشمانم را کور کرده بود، این را نمی دانستم. خوشبختی خیالی من با او تا زمانی بود که بچه اولم را حامله نشده بودم. طولی نکشید که زن او کشف کرد که شوهرش زنی دیگر را از شهرستان آورده و در یکی از محله های جنوب تهران، در خانه ای نشانده است. جای مرا پیدا کرد و با توپ و توپخانه اش به سر وقتم آمد. او خودش دو پسر و یک دختر دستگیر داشت و طبیعتاً نمی خواست توله تف لیس های دیگری به عنوان وارث مقابل روی بچه هایش برای خودش بتراشد. از این گذشته، چه زنی است که وجود زنی دیگر را به عنوان همسر یا معشوقه یا ضبطی شوهرش حتی برای یک ساعت یا یک روز بتواند تحمل کند؟ من موقعیت ضعیفی داشتم که هر کس می فهمید مثل سگ زخمی سنگ به سویم پرتاب می کرد. تا همین آخری ها که بچه سومم را زائیدم شب ها از ترس او آسوده نمی خوابیدم. مثل گربه های چشم باز نکرده اینها را به دندان گرفته بودم و از این کوچه به آن کوچه و از این محله به آن محله می بردم. محله های پست و خراب اطراف مسگرآباد که گورستان قدیم شهر است؛ خزانه فرح آباد جوادیۀ راه آهن، پل امامزاده معصوم، مسافرخانه های بدنام- و هر جا می رفتم نمی دانم او با چه علم غیب یا رمل و اصطرلابی فوراً می آمد و پیدایم می کرد. آن وقت توی مردم کاری می کرد کارستان- آبروئی برایم نمی گذاشت که بتوانم به حساب آن یک هفته آسوده زندگی کنم و آب خوش از گلویم پائین برود. هر خانه ای که بودم اگر خودم به رضای خودم نمی رفتم بیرونم می کردند. هفت سال همین کارم بود و هر چه به مردک فشار می آوردم که عقد رسمی ام کند یا لااقل بپذیرد که پدر این بچه ها است تا من بتوانم برای آنها شناسنامه بگیرم، زیر بار نمی رفت. زنش بیشتر از اینجهت میل نداشت من برای مدتی در یک خانه یا یک محله پا بگیرم که می ترسید با مردم انسی بهم بزنم و آنگاه آنها را توی ملاحظات نوع دوستی یا قید و بند و رودربایست بگذارم و یا تمام کردن استشهاد، برای بچه ها به نام پدرشان شناسنامه بگیرم. او از آن آپاراتی های روزگار بود، درس خودش را خوب روان بود. و از طرفی من، اگر می خواستم که او مطلقاً از جا و مکانم آگاه نشود، البته این کار شدنی بود. ولی در این صورت می بایست به طور کلی قید مردک، شوهرم را می زدم و نمی گذاشتم به سراغم بیاید؛ و اینهم بی معنی بود. من می خواستم مردم بدانند که بچه هایم پدر دارند. اما او، گفتم- نمی دانم چطور بو می برد. شاید از خود آن مردک می پرسید، یا اینکه برای او جاسوس تعیین کرده بود. به محض اینکه شبی پایش می لغزید و به خانه من می آمد، فردا صبح بدبختی من و این بچه ها در محله شروع می شد. گوئی من آن حشره ای بودم که پس از اولین معاشقه با جفت به حکم غریزه می باید بمیرم. گاهی فوراً همان شب و بلکه همان ساعت پیدایش می شد و او را با رسوائی از پیش من می برد. حالا دختر بزرگ من، هاله، همین ماه وارد هفتمین سال تولد خودش می شود. می باید سال گذشته اسم او را در دبستان می نوشتم، اما چگونه؟ شناسنامه اش کجاست؟ اسم پدرش چیست؟!
او های های گریست. در یک لحظه چشمانش برآمده شد و اشک پهنای صورتش را تر کرد. نفس های بلند و رنج آلودی که می کشید گفتی با طول هفت سال درد و عذابش نسبت مستقیم داشت. بچه ها با اسباب بازی های خود سرگرم بودند. اما غم آنها را نیز فرا گرفته بود. بنفشه کوچک یک تخت خواب چوبی در دست داشت، آن را بلند می کرد و با ضربه های سخت توی پشت او می زد. این به عنوان اعتراض او بود که چرا گریه می کند. آنها هم به کوچکی خودشان معنی گریه را خوب می فهمیدند و به آن حساس بودند. می فهمیدند گریه ای که خودشان سر می دهند با گریه بزرگترها، با گریه مادرشان تفاوت دارد. آقای فرزاد اشک های درونی خود را فرو خورد و گفت: