- اینطور که می فهمم آمنه مدتی منتظر شده و چون فکر کرده که ممکن است من به این زودیها پیدایم نشود در را قفل کرده و بیرون رفته است من به او کلید داده بودم تا موقع ناهار که برای تهیه غذا بیرون می رود در را باز نگذارد.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود و کبوترانی که در اوج آسمان پر می زدند آفتاب ملایم طلائی رنگی را که پس تیرگی های مغرب در حال نشستن بود، زیر بالهای خود برمی گرداندند. سیندخت به درون حیاط رفت و کنار استخر بزرگ آن که هنوز کاملاً پر نشده بود ایستاد. دیوارهای حیاط که از سنگ تراور تن سفید بود پرتوهای شیری رنگ نور را بر سطح آبی رنگ استخر افکنده و به زیبائی اش جنبه اسرارآمیز داستان های هزار و یک شب را داده بود. در وسط باغچه بزرگ حیاط یک درخت تنومند اکالیپتوس با برگهائی شبیه به برگ بید و چند درختچه بوته مانند شاه پسند بود. آن طرف تر، نزدیک دیوار، درخت ابریشمی بود با برگ های دراز آویخته که شبها می خوابید یعنی برگهایش فرو می بست و روزها از هم می گشود. درخت مثل بید مجنون بزرگی بود که در دو طبقه رشد کرده و بالا رفته بود. شاخه های زیبای آن شعبه شعبه شده و به شکل هفت فارسی از پائین بالا آمده، تمام روی سردر و قسمتی از حیاط را پوشانده بود.
آقای فرزاد، روی لبه استخر چمباتمه نشست. خم شد و دستش را که تا آنج برهنه بود توی آب کرد. گفت:
- به گمانم دو تا سه ساعت دیگر پر خواهد شد. باید دوباره برگردم و آب را ببندم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
- وقتی که به این استخر نگاه می کنم یاد داستان تو می افتم و آن حوض خانه که از آن اسم برده بودی. ولی تو در این خصوص ذکری نکرده بودی که آیا شنا کردن می دانی یا نه.
سیندخت از این یادآوری شرمگین شد. روی پاشنه پا چرخی خورد، موجی به اندام خود داد و گفت:
- آه، نه چندان. فقط در یک طول چهار یا پنج متری- بیشتر از آنش را امتحان نکرده ام. در عوض شاید خوب یاد گرفته ام که چطور ثانیه های طولانی با چشمهای باز زیر آب بمانم و بالا نیایم. یا هوا را از سینه خارج کنم و کف حوض به زمین بچسبم. همه هنرهائی را که در قالب یک حوض کوچک می شود انجام داد می دانم.
آقای فرزاد گفت:
- آن کس که کار کوچک را خوب انجام می دهد از عهده کار بزرگ هم برمی آید. من اطمینان دارم که تو به خوبی می توانی چند طول این استخر را شنا بکنی.
سیندخت در همان ابتدای ورود به حیاط چون دید آمنه کلفتش رفته است، در شأن دوشیزگی خود نمی دید که زیاد آنجا معطل کند. بنابراین، سر زدن به اتاق ها و نظر دادن در خصوص پرده و تزئینات، فعلاً امری زیادی بود. در همان حال که اندک اندک به در حیاط نزدیک می شد. گفت:
- خوب دیگه، من باید زودتر به خانه برگردم. بچه ها دلواپسم هستند چون هوا تاریک شده است نمی شود رنگ نقاشی اتاقها را آن طور که هست تشخیص داد. فرصت دیگری همراه مادرم اینجا خواهیم آمد. او هم که باشد بهتر است.
آقای فرزاد که وضع را اینطور دید، شتابزده به کوچه رفت و از صندوق عقب اتومبیل بسته مقوائی کوچکی را آورد. گفت:
- اگر فهمی که در این بسته چیست، به دیوانگی من خواهی خندید. ماهها بود که در این شهر هر بار از جلوی لوکس فروشی نبش میدان می گذشتم، یک دست لباس تی تیش مامانی شنا که به شکل وسوسه کننده ای توی ویترین گذاشته شده بود نظرم را جلب می کرد. آرزو می کردم هر زودتر زمستان برود و تابستان و فصل شنا بیاید تا بتوانم آن را بخرم.
سیندخت گفت:
- ولی ما اهوازی ها زمستان را بیشتر از تابستان دوست داریم.
آقای فرزاد با حرکاتی شتاب آلود بسته را گشود و لباس شنای یک تیکه را که از جنس ابریشم طبیعی به رنگ صورتی با گلهای بنفش پر طاووسی بود بیرون آورد. آن را جلوی روی دختر گرفت و با لحن پست تری فاش کرد:
- و باید اعتراف کنم که این لباس هم در عشق من به تو نقشی بازی کرده است.
سیندخت گفت:
- در این صورت اگر این لباس به تن من نخورد عشق تو نیز مثل برگهای لاتاری پوچ از میان در خواهد آمد. خوب، از همین حالا می توانم بگویم که این لباس اندازه تن من نیست و شما در این شرط بندی بازنده حتمی هستید.
او با ادای مخصوصی که حکایت از پختگی زنانه و اراده ی وی می کرد و بر هر بحث و گفتگو نقطۀ پایانی می نهاد، لباس را در بسته اش گذاشت و به دست «مهندس» داد. نگاه دیگری به دور و بر حیاط انداخت و گفت:
- نظافت اینجا هنوز چند روزی کار دارد. قرنیزهای پائین دیوار همه گچی و سیمانی است، باید خوب تمیز بشود.
دم در حیاط اتاقک سه در چهاری ساخته شده بود به منظور استفاده مستخدم یا سرایدار که پنجره اش به کوچه باز می شد. آقای فرزاد بسته لباس شنا را درون اتاق، روی پیش بخاری نهاد و در پاسخ دختر گفت:
- بله، همین طور است، ولی بیشتر از این نمی خواهم مزاحم کلفت شما بشوم. در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته است.
- این که تعارف است. این روزها که مادر من به اهواز آمده است، من در خانه به وجود این زن چندان احتیاجی ندارم. یک برس زبر سیمی بخر و به او بده تا دور حیاط و هچنین سنگ های کف را خوب بساید و تمیز کند. او برای اینگونه کارها جان می دهد.
آقای فرزاد گفت:
- پس دست کم بگذار به او پول یا انعامی بدهم.
- نه، از این فقره هیچ حرف نزن که بدعادت خواهد شد. حتی برای ناهار هم به او پول نده. من می توانم از مادرم بخواهم که توسط بچه ها برای او از خانه ناهار بفرستد که مجبور نشود کارش را رها کند و بیرون برود. نمی دانم می دانی یا نه، مادرم برای آنکه ببیند او چکار می کند، دیروز آمده بود اینجا. همه جا را خوب دیده و پسند کرده بود. از آشپزخانه کاشی کاری شده آن با ردیف قفسه های مرتب، از حمام بزرگ با کاشی های گلدار به رنگ بنفش و سرامیک کف...
کلام خود را ناگهان برید و گفت: شما گویا رنگ بنفش را خیلی دوست دارید. گلهای لباس شنا هم به رنگ بنفش بود.
مهندس گفت:
- رنگ بنفش رنگ شرم و حیا است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)