فکر نمی ردم هرگز بخواهی با من این رفتار را بکنی.
گوینده نازک اندیش این کلمات، مثل کسی که یقه پیراهن گلویش را فشار می دهد، به سر زیبایش حرکتی داد و ضمن آن موفق شد از شیشه های اتاق دفتر، تمام محوطه سالن را به یک نظر از زیر چشم بگذراند. جنبدنده ای که بتواند ناظر آنها باشد در آن حوالی دیده نمی شد. خیالش راحت تر شد. با این وصف دید که بیشتر از آن جایز نبود به ماندن در اتاق ادامه دهد. در عین حال، حالا که کار به اینجا کشیده بود نمی خواست رنجش خود را با عکس العملی تند یا بیش از حد جدی به عاشق صاحب مقامش نشان بدهد. بی توجه به سرنوشن کارت ها که همانطور روی زمین و یا فرش جلوی میز ریخته بودند کیفش را برداشت و اراده کرد تا برود. آقای فرزاد که از جسارت خود جسورتر بود بازویش را گرفت و قبل از آنکه بتواند راه بیفتد او را روی همان صندلی در کنار خود نشاند. سیندخت فوراً برخاست دامن خود را مرتب کرد و گفت:
- آیا مادرم به تو راه نشان داد که این طور با من به خشونت رفتار بکنی؟
«مهندس» با غروری حاکی از پیروزی و سرمستی طول اتاق را تا دم در پیمود. دوباره به این سو چرخید و مثل خروسی که دور مرغش می گردد از کنارش رد شد. در چشمهایش نگاه کرد و گفت:
- با تو من هرگز نمی توانم به خشونت رفتار کنم. تو در باغ وجود من گلی هستی. قبل از این وجود من کویری بود که جز خار در آن نمی روئید اما حالا آبشار خروشانی در آن به جریان افتاده که همه جا دور و برش را سر سبز کرده است.
- این که شعر است!
- بله، شعر است ولی تو جوابم را به نثر بده. به هر کلامی که می دانی بده.
سیندخت گفت:
- هنوز آن وقتی که من برای تو تکلیف معین کنم نرسیده است. پشیمانم که چرا آن یادداشت ها را برایت نوشتم. گویا از این کار نتیجه برعکس گرفتم.
موقع بیان این گفته ها آقای فرزاد که حس کرد با یک جست از روی دره ای که او را از معشوقش جدا می کرد گذشته است، ناگهان دریچه دنیای تازه ای را به روی خود گشاده دید. دنیای رؤیاهای شیرین جوانی و عشق که سرچشمه زندگی و همۀ سعادتهای حقه آن است. دختر جوان، حالت کسی را داشت که عصر یک روز بهاری، در پی رعد و برق و رگباری ناگهانی توی باغ می کوشد خود را زیر سرپناهی برساند. اما هنگامی که می بیند به اندازه کافی خیس شده است، می ایستد. سیمای شاداب و به همان اندازه سپاسگزارش را بسوی آسمان خروشان می کند و اجازه می دهد که باران، این خدای باردهنده زمین، با سر و گیسو و بر دوش او هر چه می خواند بکند. او در حالتی که بیش از آن درنگ کردن را جایز نمی دانست و به راه می افتاد، به طعنه گفت:
- مادرها همیشه می گویند پشت گردن بچه را نباید بوسید، قهرو بار میآید.
«مهندس» از احساس خوشبختی گیج شده بود. جواب داد:
- اگر تو قول مادرت را قبول داشته باشی من خوشبخت ترین مرد روی زمین خواهم بود.
سیندخت ندانست چه بگوید. جلوی در اتاق، چند لحظه ای توی شیشه خود را برانداز کرد. موهای سرش بهم نخورده بود. گفت این موها را امروز مادرم این طور برایم درست کرد. می گفت به من می آید. اما امشب بازش خواهم کرد. توی کارخانه آدم نمی تواند به خودش ور برود.
آندو به قصد رفتن از کارخانه با هم به راه افتادند. قلب های هر دو از واقعه ای که بینشان اتفاق افتاده بود می جوشید. سیندخت گفت:
- از کار کلفت من راضی هستی؟ برای تو دسته گلی به آب نداده است؟
- آه نمی دانم به چه زبانی باید از تو تشکر کنم که کمکم کردی. در این چند روزه او خیلی برای من کار کرده است. شیشه ها را تمیز کرده، کف اتاقها و آشپزخانه را که همه پر از لکه های رنگ بود سائیده. و از همه مهم تر، استخر را شسته که دیشب آبش انداختم. او برای من خیلی کارها کرده است.
آیا میل نداری همین طور که می رویم، سر راه با من بیائی و خانه را ببینی؟ استخر را ببینی و بگویی پرده و مبلمان را چگونه انتخاب بکنم.
سیندخت گفت:
- تو که می خواهی هفته دیگر به آلمان بروی.
من بیش از ده روز آنجا نخواهم ماند. وقت برگشتنم باید همه چیز آماده باشد.
- اگر هم با تو به خانه ات بیایم و در خصوص پرده و مبلمان اتاقها نظری بدهم، این دلیل چیزی نیست.
بیست دقیقه بعد آن دو به کوچه وفا واقع در خیابان بهداری رسیده بودند اتومبیل اپل جلوی در آهنی سربی رنگ بزرگی که از وسط شیشه های مشجر می خورد توقف کرد. آقای فرزاد کلید را توی در چرخاند و در همان حال گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)