- خوب، دلواپس بودم که نکند کار فتوکپی ها تا فردا اول وقت برای دادن به بیمه حاضر نشود. مطالبی است آماده می کنم برای آلمان. آقای اشمیت همین امشب به کویت می رود، و از آنجا به آلمان. امروز بعدازظهر گرفتار کارهایش بود، به کارخانه نیامد.
او نامه ای را که می نوشت به پایان رساند. آن را امضاءکرد و به پیوست نقشه ها تا کرد و در یک پاکت ضخیم گذارد و درش را چسباند و نوار چسب زد با لبخندی که به معنای رضایت از پایان کار بود به دختر نگاه کرد. سیندخت گفت:
- امروز دیگه بیش از اندازه معطل کردم. اتوبوس معطل من است اگر عمو جان کفرش در نیامده باشد خوب است.
او بیش از آن نگران بود که این گفته اش نشان می داد. جمله آخر را با حالت نازآلود دخترانه ای ادا کرد و سمت نگاهش را به سمت روشنائی بیرون سالن گرداند. آقای فرزاد ناراحتی او را حس کرد. با تلفن دربان دم در را گرفت تا جویا شود که آیا اتوبوس حرکت کرده است یا هنوز هست. به او خبر داد که پنج دقیقه پیش حرکت کرد. خانم فلاحی که سرخ شده بود رفت کیف چرمی اش را که دسته صدفی داشت از اتاق خود آورد. با حالتی دلبرانه که به زیبائی او می آمد و در عین حال نشانه قهر و خشمش نیز بود، آن را در دست چرخ داد، روی پاشنه پا گشت و گفت:
- خوب، مانعی ندارد، اتوبوس های پنج ریالی هست.
«مهندس» لب هایش را به علامت تعجب یا تمسخر جمع کرد و گفت:
- مینی بوس هائی که چغ چغ صدا می کنند و از زیر و بالا و پس و پیش خاک به درونشان می آید. و درشان به وسیلۀ خود راننده با طناب کشیده و بسته می شود. و بغل دست راننده یک فلاسک آب و لیوانی هست که پیاپی به مسافران تشنه آب سبیل می کنند. و آن وقت شما با این وضع توی جاده خاک آلود، چند دقیقه می توانی تحمل کنی و به انتظار رسیدن مینی بوس به ایستی؟
دختر گفت:
- علی آقا، دربان کارخانه می آید پهلویم می ایستد تا اتوبوس برسد و سوارم کند.
- نه خانم عزیز، نه جانم، نه عمرم. من به عنوان رئیس تو اجازه نمی دهم این کار را بکنید. مگر آنکه به جهات خاصی که البته فهمش برای من در این دقیقه دشوار است، مایل نباشید...
او ناگهان رشته کلام خود را برید و افزود:
- می دانید که من بیشتر از همین هفته ای که می آید اینجا مهمان نیستم، به شما خبرش را داده بودم.