روز چهارم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر که سوت کارخانه کشیده می شد، آقای فرزاد در اتاق خودش سرگرم رسیدگی و انجام برخی کارهای عقب مانده دفتر بود. از طرف بیمه خواسته بودند که از هر کارگر و کارمند مشمول بیمه دو برگ فتوکپی شناسنامه تهیه و تا روز پنجشنبه پنجم اردیبهشت ماه که همان روز بعد بود به دفتر اداره بیمه داده شود. چون تهیه فتوکپی از شناسنامه به وسیله خود افراد باعث سرگردانی و اتلاف وقت آنان می شد، مدیریت کارخانه از خانم فلاحی خواسته بود که شناسنامه همه را جمع کند و با ماشین فتوکپی خودش در دفتر این کار را بکند. جمع کردن شناسنامه به علت فراموشی و اهمال بعضی افراد تأخیر پیدا کرده و دستگاه فتوکپی هم عیب داشت، سیاه می کرد و کاغذ هدر می داد. نتیجتاً این وظیفه تا آخرین لحظه های وقت اداری آن روز یعنی ساعت چهار و نیم عقب افتاده بود. وقتی که خانم فلاحی در اتاق خودش کارش به پایان رسید و آخرین شناسنامه را فتوکپی کرد، بیست دقیقه بود که کارگران رفته بودند. نظافت چی هم سالن و اتاقها را نظافت کرده و بیرون رفته بود. حالا به علت سکوتی که در محیط کارخانه حکمفرما شده بود، اگر مورچه ای از روی سقف سوله رد می شد صدای پایش شنیده می شد. روی سقف دو بادگیر بود برای جریان هوا که گاهی خود به خود دور می گرفتند و خرخر صدای آنها به طور ملایمی در سالن می پیچید. وقتی که دستگاه ها از حرکت باز می ماندند و سکوت و سکون کارخانه را فرا می گرفت، سلطه ماشین های خوابیده خودش را بیشتر به رخ می کشید تا وقتی که تازه به راه افتاده بودند. در اینگونه موقع ها خانم فلاحی که به عزم خانه سالن را ترک می کرد از کنار هر دستگاه ماشینی که می گذشت گوئی آن آهن پاره ها به زبان بی زبانی به او می گفتند: به امید دیدار تا فردا صبح، خوب بخواب و استراحت کن! او این لحظه ها را چون برایش نوید استراحت داشت همیشه دوست داشت. باری، سیندخت فتوکپی ها را دسته کرد، از نو شمرد و در یک پوشه مقوائی به این اتاق نزد «مهندس» آورد. روی میزش نهاد و گفت:
- جمعاً صد و ده برگ مربوط به پنجاه و پنج نفر، طبق صورت ضمیمه این هم نامه جوابیه اش که امضاء خواهید فرمود.
آقای فرزاد همان بلوز خاکی رنگ آستین کوتاهش را به تن داشت. سرش را پائین انداخته مشغول مسوده کردن یک نامه بود. جلوش چند برگ نقشه های علامت گذاری شده بود که خود سیندخت فتوکپی کرده بود. به او توجه نداشت ولی با تمام روح متوجه او بود. دختر بلوز بهاره سفیدی پوشیده بود که آستین های بلند و گشاد داشت و سرشانه هایش چین می خورد. با دامن نیم تنگ مشکی از جنس ژرسه معروف به مدل اسکاتلندی یا به اصطلاح همشهریان او، طرح لنگی، که از قسمت جلو کاملاً رویهم می افتاد و سنجاق درشت می خورد. کمرش با دو سگک بسته می شد و حاشیه آن ریش ریش بود. این لباس که در اصل برای بچه های چهارده به بالا و دوشیزگان طرح شده بود مدلش تا روی زانو بود. جنس پارچه از پشم بهاره بود با نقش چهارخانه کرم و قهوه ای. سیندخت از این دامن یکی هم با نقش و رنگ دیگر داشت که چهارخانه اش قرمز و زرد بود در متن سبز چمنی. آن روز چون می دانست که تمام وقت را کار دفتری داشت و پشت میزش می نشست، مانعی ندیده بود این را بپوشد، که پوشیده بود. بخصوص رنگ سفید بلوز با دامن خوش طرح که زمینه مشکی داشت خیلی مورد پسند و شادی خاطر خودش بود. آقای فرزاد، بعد از کشیده شدن سوت کارخانه و بیرون رفتن کارگران، در تمام طول مدتی که دختر توی اتاقش مشغول گرفتن فتوکپی ها بود بیش از ده بار از شیشه به آن سو نظر انداخته و او را دید زده بود. اگر بعضی ملاحظه ها در میان نبود همان طور ایستاده پشت شیشه می ماند و آن قدر به نگاه کردن و باز هم به نگاه کردن ادامه می داد تا اینکه دختر هر کار در دست داشت رها می کرد، خود را توی صندلی دسته دارش می انداخت، نفسی می کشید و از سر ناعلاجی می گفت: پس من اینجا هستم برای اینکه تو نگاهم کنی. خوب، حالا هر چه می خواهی نگاهم کن. سیر که شدی بگو تا به کارهایم برسم. آنچه که بر شور و شوق مرد سی و پنج ساله می افزود و او را از باده عشق بیشتر سرمست می کرد این بود که سیندخت در این چند ماهه ای که به کارخانه می آمد برای اولین بار آن روز در آرایش سر و صورت و لباس خود بی باک یا اگر اینطور نگوئیم، علاقه مخصوص نشان داده بود. موهایش را از طرفین جمع کرده و به شکل شانۀ هدهد روی سر برده بود. به گونه هایش پودر و کرم زده و چشمهایش را سایه انداخته بود. برای آنکه خوشگلی اش تکمیل شود دستمال نازکی به رنگ قرمز به گردن سفیدش که به سان ساقه گل مینا ظریف و شکننده بود بسته بود. کفش پاشنه بلند به پا کرده بود که قامتش را رساتر نشان می داد و رویهم رفته حالت شهوانی عاشق کشی پیدا کرده بود که در آن آغاز بهاری، ملایم ترین مردان را جلویش به زانو درمی آورد.
باری، وقتی که آقای فرزاد دختر لاله رخ را جلوی میز خود به انتظار دستور حاضر دید، هنوز بی آنکه سر از روی کارش بردارد، با خونسردی ظاهر گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)