عموجان راننده، ساندویچ ها را آورد و به آنها داد که همان جا توی ماشین مشغول خوردن شدند. وقتی که دوباره به راه می افتادند سیندخت گفت:
- پدرم روزها، اگر البته آن مرد برنج فروش به آبادان و خرمشهر نرفته باشد، هنگام ظهر به خانه می آید. بهرحال چه در خانه باشد چه در دکان، لازم است به او خبر بدهم. که وقت دیدن شما زیاد غافلگیر نشود. شما هم با همین ماشین بروید و چمدان و وسائل خود را از گاراژ بگیرید. و لنگه کفش هاله را- اگر گم نشده باشد.
فرنگیس به حالت لبخند اشتباه او را صحیح کرد:
- لنگه کفش ژاله، هاله این یکی است. هاله و ژاله و زردآلو کاله!
نگاه درمانده ولی سرشار از محبت مادر روی چهرۀ بچه ها خیره ماند. سیندخت نیز با همان نگاه محبت آلوده، آنها را نگاه می کرد ولی نمی دانست چه بگوید. بچه ها، یعنی هاله و ژاله مرتباً اسم خودشان را می بردند- بخصوص برای آنکه خواهر کوچک خود را با نام مسخره ای که برایش انتخاب کرده بودند معرفی کنند. در این کار برای خود تفریحی پیدا کرده بودند: این هاله، ای ژاله، این هم زردآلو کاله. فرنگیس موهای افشان دخترش، یعنی سیندخت را که پیوسته روی گونه اش می آمد با دست نوازشگر کنار زد و گفت:
- به یاد دارم که سوراخ گوشت زمانی بسته شده بود. شاید به همین علت است که گوشواره به گوش نکرده ای. تو زیبا هستی دخترم، آیا می دانی؟
سیندخت سر به زیر افکند:
- شاید می دانم مامان. من هم آئینه ای دارم که توی آن خودم را می بینم، ولی آئینه دو رو دارد که یک رویش گود است. وقتی که خوب در طرف تخت آئینه نگاه کردم آن طرف گود را هم جلوی خودم می گیرم و نگاه می کنم. توی این دنیا هر کسی که احیاناً فکر می کند خیلی زیبا است برای آنکه از زیبائی خودش غره نشود باید دست کم یک بار در روز خودش را توی آئینه گود نگاه بکند. آن وقت با خودش خواهد گفت: نکند شکل حقیقی من همین است که حالا می بینم. آن وقت به رفتار و کردار خودش هم میان مردم ظنین می شود. در این دنیا چه زیبائی بالاتر و برتر از پیوند دلهائی است که باید تا به ابد با هم و در کنار هم باشند؟! و چه چیز زشت تر از آن که این پیوند قبل از آنکه به گل بنشیند و میوه سعادت به بار آورد، دستخوش بوالهوسی های یکی از دو طرف بشود و از هم گسیخته گردد؟! پس آیا به من حق نمی دهی که نسبت به آینده خودم، آینده ای که بیشتر از آنچه مال من باشد مال کودکانم خواهد بود، سخت گیری نشان بدهم و در قبول پیشنهاد اشخاص عجله نکنم؟
بخش اخیر گفتار فوق را دختر موقعی بزبان می راند که اتومبیل سر خیابان بیست متری رسیده و چند لحظه ای محض پیاده شدن او نگاه داشته بود. سیندخت به خانه آمد. هم اکنون ساعت دو و بیست دقیقه بعدازظهر بود. بچه ها به کودکستان رفته بودند. آقای فلاحی با لباس راحت سر خانه توی اتاق خوابیده بود که به صدای زنگ بیدار شد. سرفه کرد و از آمنه پرسید که کیست. سیندخت در اتاق را گشود. پدرش تعجب کرد که چرا آن روز زودتر از همیشه که معمولاً ساعت چهار و نیم تعطیل می شد و حوالی پنج به خانه می رسید از کار برگشته بود. دختر لبخند پیچیده ای به لب داشت. گفت:
- پدر، می خواهم خبری به تو بدهم، در خصوص مادرم.
آقای فلاحی که برخاسته و نشسته بود با لحنی که بی شباهت به قرقر نبود از بیخ گلو گفت:
- مادرت؟
- بله، مادرم. او برگشته است. او پی من به در کارخانه آمده بود. او رفته است از گاراژ وسائلش را بگیرد. از شوهرش طلاق گرفته است. الان سه ماه می شود.
آقای فلاحی ناراحت شده بود. ولی نخواست ظاهر خونسرد خود را از دست بدهد. دوباره دراز کشید و پتوی پشمی را روی شانه آورد. گفت:
- اگر او از شوهرش طلاق گرفته است. این موضوعی چه ربطی به کار ما دارد؟ او برای چه پی تو به در کارخانه آمده و مزاحم کار تو شده است؟ مگر نمی فهمد که سالها است...
چون سرفه اش گرفته بود نتوانست باقی صحبتش را تمام کند. سیندخت گفت:
- بله، من می دانم. اما او حالا برگشته است. با سه تا بچه فسقلی دستگیر که یکی از آنها هنوز از شیر گرفته نشده است. سه تا دختر که بزرگ آنها شش ساله است. چه می توانستم به او بگویم. او آدم بدبختی است و در این شهر فقط ما را می شناسد. آیا می توانستم به او بگویم که او را نمی شناسم؟ او بهرحال تا چند دقیقه دیگر اینجا پیدایش خواهد شد. من او را آورده ام ولی این با تو است که با او بخواهی چه رفتاری بکنی. برای من فرقی نمی کند که تو او را راه بدهی یا ندهی. من خودم به او محبت مخصوصی نشان ندادم. نمی توانستم نشان بدهم. و مجموعه رفتار و حالاتم کاملاً رساننده این بود که از دیدن او خوشحال نشده ام. ولی پدر، شما هم فکر نکن که او در این مدت دست و پا و بالهایش توی عسل گیر کرده بوده است.
آقای فلاحی دوباره برخاست و نشست. آمنه برای او چای آورد و جلویش نهاد. آن را داغ داغ و با یک حبه قند نوشید. بلند شد و به سوی لباسهایش رفت. سیندخت به گفته هایش ادامه داد:
- او آنطور که می گفت از قضیه سفورا، در حدی که توی روزنامه قلمی شده بود خبر دارد. شاید این موضوع در کشاندن او به اهواز یا حتی خود طلاقش بی اثر نبوده است.
آقای فلاحی به سردی گفت:
- ممکن است، همه چیز ممکن است. اما گمان نمی کنم پدرت مایل باشد بار دیگر چشمش توی چشم این زن ستم کاره بیفتد. من می روم به در دکان و شب هم همانجا می خوابم. تو خودت می دانی و او.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)