- پدر سیندخت صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می رود. ولی دکانش همین نزدیکی ها است. اگر شما چند دقیقه ای تشریف داشته باشید که به او خبر بدهم. خوشحال می شود که خدمت شما برسد.
آقای فرزاد مشغول نظر بازی با بنفشه دوم بود که دوباره دم در اتاق آمده بود و با حالت خوشمزه مخصوص خودش او را نگاه می کرد. انگشتان یک دست را روی دو ابرو و چشمان گرفته بود، سرک می کشید و دوباره پنهان می شد. «مهندس» با ادای مشابهی به این قایم موشک بازی بچه پاسخ می گفت و لحظه به لحظه شیرتَرش می کرد. حالات و رفتار و درک انسانی او از چشم فرنگیس پنهان نبود. در این میان گاهی لبخندی می زد یا کلمه ای جهت تشویق بچه می گفت و در همان حال با خود می اندیشید که اگر دخترش فرصت را از دست بدهد و نتواند هر طور هست این مرد را تصاحب کند واقعاً یک بد اقبالی بزرگ بود. او نسبت به سن سی و چهار یا سی و پنج ساله ای که سیندخت گفته بود جوان تر به نظر می رسید. نگاه نافذ و مواج و سیمای گیرنده ای داشت. صورت مربعی اش از طرفین با فک هائی محکم و زیبا و از جلو با چانه ای گرد و اندک برگشته که چال کوچکی نیز وسطش بود مشخص می شد. قدش بلند بود و استوار، و وقار جبلی مردانه اش جبران لاغری اش را می کرد. وقت صحبت شانه هایش را بالا جمع می کرد و دستهایش را جلو می آورد. در این معنی مثل معلمی بود که بیش از اندازه دل به درس و کلاس سپرده است. بعضی حالات و حرکاتش در نظر اول شاید کمی زنانه جلوه می کرد، ولی، خوب که دقیق می شد همین حالات و حرکات گویای بارزترین تجسمات مردانه به معنای احساساتی آن بود.
فرنگیس چون دید که مهمان، با علاقه و توجه مخصوص، خودش را با بچه سرگرم نموده است، از فرصت استفاده کرد و همراه بنفشه به آن حیاط رفت. در حقیقت اگر بنفشه را نمی برد پیدا کردن خانه به سادگی برایش امری آسان نبود. بچه تا دست روی زنگ در نهاد و فشار داد خود فلاحی که عازم بیرون بود در را گشود. ابتدا متوجه حضور زن که در پناه دیوار ایستاده بود نشد. بنفشه با کلماتی درهم و حالتی دستپاچه به او خبر داد که آقای فرزاد مدیر کارخانه به خانه آنها آمده است و می خواهد وی را ببیند. مرد که اخمهایش درهم بود نه دختر را تحویل گرفت و نه اینکه اصلاً فهمید از چه صحبت می کند. فرنگیس بی آنکه جلو بیاید در همان پناه دیوار گفت:
- بله، آقای فرزاد رئیس کارخانه روغن موتور که سیندخت آنجا کار می کند، برای کاری به خانه ما آمده است. این فرصتی است که باید از آن استفاده کرد. حالا شما از من خوشت نمی آید که قهر کرده اید و به خانه نمی آئید، از دخترت چطور؟ آیا نمی خواهی که او سرانجامی بگیرد.
آقای فلاحی بیش از پیش اخمهایش در هم رفت. با نگاهی تیره و خالی از هر نوع اندیشه و احساس به چارچوب در و سنگ فرش زیر پایش خیره ماند. فرنگیس به بنفشه که اگر بیشتر معطل می شد، به دبستانش نمی رسید گفت که دیگر با او کاری ندارد، می تواند برود. دست روی شانه اش نهاد و مرخصش کرد. قدمی فراتر نهاد، جلوی مرد ایستاد و به گفتارش ادامه داد:
- او چنانکه سیندخت برای من گفته، از همان ابتدای آمدن به کارخانه و گرفتن پست مدیریت توی نخ دخترت بوده و به دل خودش امیدواری هائی داده است. خوب، کسی که از کسی خوشش می آید نمی شود پرسید دلیلش چیست و به چه جهت تا حالا زن نگرفته. او اخلاق و رفتارش خوب است و از همه مهمتر اینکه هیچ نوع عادت بد یا آلودگی ناجوری ندارد. اگر داشت سیندخت تا حالا فهمیده بود. در همین شهر به تازگی خانه ای خریده که هنوز توی آن نرفته است. سیندخت به آمنه گفته که چند روزی برود و برایش نظافت بکند. او در این شهر کسی را ندارد و بی میل نیست با ما رفت و آمد داشته باشد.
آقای فلاحی هنوز همچنان از نگاه کردن به زن پرهیز داشت. گفت:
- می دانم. چند هفته پیش یکبار هم او را دعوت به گردش بیرون کرد که به اتفاق بچه ها رفت. من گفتم مانعی ندارد می تواند برود.
فرنگیس گفت:
- اما موضوع، به نظر من، کمی پیچیده می آید. ظاهراً آنها هر دو خجالتی تر از آنند که بتوانند تعارف را کنار بگذارند و با هم انسی پیدا کنند. شاید رابطه رئیس و کارمندی و احترام یا اهمیت مخصوصی که هر کدام در جای خود برای دیگری در دل حس می کند مانع است که آنها قدمی فراتر بگذارند و با هم خودمانی تر شوند. از طرفی، آقای مهندس هم چون از حیث خانه و زندگی تا به حال در اهواز وضع ثابتی نداشته به خود جرأت نمی داده که به طور جدی و از طریق رسمی موضوع را دنبال کند. از این می ترسیده که نکند جواب مساعدی به او داده نشود. خوب، آدم غریب هر کس و در هر مقام که می خواهد باشد مثل آدم کور است. فلاحی، در این چند ساله آن سلیطه زنت چه بلائی به سر دخترم آورده که قدرت تصمیم گرفتن را از او گرفته است. بار تنهائی و رنج بردن در تنهائی مثل قوزی سال ها روی گرده ناتوان این دختر معصوم بوده و چنان با آن خو گرفته که حالا می ترسد آن را بزمین بگذارد. آری عزیز دلم، این حقیقتی است، سیندخت جداً احتیاج به کمک ما دارد.
آقای فلاحی در مقابل این پرخاش به طور ابلهانه ای خاموش ماند و چیزی نگفت. برخلاف میل و اراده اش که تصمیم نداشت به زن سابقش روی خوش نشان بدهد براه افتاد و دنبال او به خانه رفت. «مهندس» کم و بیش از همه این موضوعات خبر داشت. هنگامی که برمی خواست و با صاحب خانه خوش و بش می کرد دیگر ننشست. نامناسب بودن وقت و دیر شدن کار را بهانه کرد، آمنه را همراه برداشت و با آنها خداحافظ گفت. این ملاقات سه روز پیاپی در همان وقت و به همان کیفیت تکرار شد. صبح به صبح دنبال زنک می آمد؛ او را سوار می کرد و به آن خانه به سر کار می برد. به او دستورات لازم را می داد که کجاها را نظافت بکند و به چه طریق؛ و عصر هم نزدیک ساعت شش دوباره دنبالش می رفت و برش می گرداند. منتهی چون ماشین توی کوچه نمی آمد سر همان خیابان پیاده اش می کرد که خودش به خانه می آمد. صبح ها قبل از آمدن آقای فرزاد سیندخت از خانه خارج شده بود تا به اتوبوس سرویس برسد. آقای فلاحی با آنکه هر روز از آمدن «مهندس» به خانه خبر داشت پر لازم نمی دید خودش را نشان بدهد. مرد به درون می آمد. توی اتاق پذیرائی، در همانجا و روی همان مبل که همیشه می نشست، چند دقیقه ای می نشست. فرنگیس برای او چای می آورد. ولی از نشستن در حضورش خودداری می کرد. و مخصوصاً دوست نداشت با او وارد هر نوع بحث و گفتگو جز موضوعات کوچک و عادی که مربوط به بچه ها می شد بشود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)