آمنه که از اشارات غیردوستانه زن مطالبی شک برده و نسبت به خود ظنین شده بود اخمهایش را بهم کرد و به حالت نیمه قهرآلود برخاست از اتاق به آشپزخانه رفت. سیندخت گفت:
- او در آن موقع فکر کرد که تو جوابش خواهی کرد. چون روستائی است و ساده فکر می کند بهتر دید که خودش برود، نه، نه، اینطور نیست، تو اشتباه می کنی. مامان. پدرم واقعاً از تو رنجیده است. چرا نمی خواهی احساسات او را بفهمی؟ او تو را دوست داشت، آنقدر که هیچ تصورش را نمی شد کرد. او از تو انتظار بی وفائی نداشت.
فرنگیس گفت:
- این ها را می دانم دخترم. گناه با من بود که به او بد کردم. حتی اگر بشود به او بست که با این عفریته می خوابد باز هم باید گناه را به پای من نوشت. یک مرد شکست خورده با یک زن شکست خورده فرقی ندارد. به هر کار کثیفی تن می دهد و توی هر منجلابی خودش را می اندازد. اگر آن اشتباه یا بقول تو بی وفائی من نبود چرا پدرت می باید برود با زنی پیوند کند که شوهر دارد. هر ازدواج دیگری که می کرد سرنوشتی مشابه این داشت. مگر آنکه مثل حالا با کسی می ساخت که هم زمین را برایش می شست و هم رختخوابش را گرم می کرد. خوب، بگذریم دخترم. حالا بگو ببینم خودت چه تصمیمی گرفتی؟ منظورم با آن آقای مهندس مدیر کارخانه است. آیا در این چند روزه موضوعاتی بین شما پیش نیامده است؟ و دوست نداری در خصوص کارهایت با من مشورت بکنی؟
سیندخت گفت:
- البته که دوست دارم مامان. روز اول که شما را دیدم چون برایم خیلی غیرمنتظره بود کمی غریبی می کردم. اتفاقاً امروز همین موضوع را به مهندس می گفتم. می دانی چه به من جواب داد؟ او که تا حد زیادی از بدبختی های من در دوران حکومت نامادری آگاهی دارد به من گفت:
- خانم فلاحی، روح نیز مثل ماده برای خود قوانینی دارد. در سرمای محیط فشرده می شود و چروک می خورد. در گرما باز می شود و به حرکت درمی آید. ولی مهمترین تفاوت آن با ماده در این است که هر تغییری روی آن اثری می گذارد که اگرچه ماهیتش را دگرگون می کند اصالت اولیه اش را از بین نمی برد. روح آدمی مثل یک تیکه ابر توی آسمان هیچ وقت حالت ثابتی ندارد، پیوسته دستخوش تغییر و حرکت است.
فرنگیس گفت:
- خوب، او با این گفته ها می خواهد تو را بپزد، همین. او منتظر است تا نشانه تغییری در روحیات تو آشکار شود تا دوباره جلوت زانو بزند و پیشنهادش را تازه کند. توی این شهر بهتر از تو چه کسی را می تواند پیدا کند؟
سیندخت با اثری از رضایتمندی در لحن و حالات بیانش گفت:
- او خانه ای را که از آن حرف می زد خریده است. گویا همین دیروز تشریفات محضری اش را تمام کرده. از من می پرسید آیا کسی را سراغ دارم که چند روزی برود کارهای نظافت آن را انجام دهد؟ او می توانست از دربان و باغبان یا راننده کارخانه این پرسش یا درخواست را بکند اما مخصوصاً از من کرد. ضمناً می گفت که می خواهد با یک مؤسسه متخصص امور تزئینات مشورت بکند و کار پرده و مبلمانش را به آنها بسپارد. خانه نوساز است و تازه کارگر و بنا از توی آن بیرون رفته اند. ولی نفهمیدم اتاقهایش نقاشی است یا کاغذ دیواری.
فرنگیس انگشت سبابه اش را روی گوشه لبش نهاده بود. خاموش و اندیشناک او را می نگریست. گوئی با خود فکر می کرد، اینجا است که باید پای به میان بگذارد و به نفع آتیۀ دخترش نقش بازی کند. ولی این هم بود که درست از کنه افکار دخترش خبر نداشت. گفت:
- این آقای مهندس حالا کجا زندگی می کند، گفتی هنوز توی هتل- و هتل هم لابد تلفنی دارد. من خودم به زندگی توی هتل ها و مسافرخانه ها آشنائی دارم و روزهای اولی که با آن مردک به تهران رفته بودم چند وقتی مرا در یک مسافرخانه که نزدیک راه آهن بود جا داده بود. کاری ندارم- برخیز و همین حالا برو به او تلفن بزن. خواهش کن که فردا اول وقت، قبل از رفتن به سر کار بیاید اینجا.
سیندخت باورش نشده بود. او را نگاه کرد:
- بیاید اینجا برای چه؟
- بیاید اینجا این تحفه را به او بده برود خانه اش را نظافت بکند. او هر کاری نداند خوب می داند یک ساختمان را که تازه کارگر و بنا از تویش بیرون رفته اند چطور تمیز بکند. این دیگر لباس نیست که آن را موقع شستن چرک مرده بکند که به درد پوشیدن نخورد. تمام پیراهن های پدرت را به این درد مبتلا کرده است. پاشو، پاشو، همین حالا برو به او تلفن بزن. برای او کاری انجام بده. صرف نظر از هر چیز او توی این شهر غریب است، کسی را ندارد. دست نیاز به سوی تو دراز کرده است. او منتظر جواب تو است. خانه ای که یک مؤسسه تزئیناتی لازم است آنرا مبله کند، پس می باید خیلی بزرگ باشد. صاحبش می باید خیلی خوش سلیقه باشد.