شب، موقع شام، فرنگیس به دخترش گفت:
- می خواهم به تو مطلبی بگویم، اما احتیاج به مقدمه ای دارم: مارگیرها وقتی که می خواهند توی بیابان ماری را بگیرند اول یک تیکه نمد جلوی او می اندازند. مار خشمگین حمله می برد و زهرش را به نمد می ریزد. آن وقت چوب دو شاخه را روی سرش می گذارند و با دست راحت پشت گردنش را می گیرند و می اندازندش توی کیسه.
سیندخت نگاهی به مادرش و نگاهی به آمنه که کمی دورتر، در آستانه در اتاق نشسته بود انداخت و پرسید:
- خوب، منظور از این مثل؟
فرنگیس گفت:
- منظور از این مثل همین دوشیزه فرخ لقا است که رو به روی تو نشسته است. من در کوششهای این چند روزه ام که پدرت را با خودم مهربان بکنم شکست خوردم دخترم. او رقیب من است.
- مادر!
- خوب، باور نمی کنی، ولی من قصد ندارم مچ آنها را بگیرم. وگرنه این کار از آب خوردن راحت تر است. من پدرت را خوب می شناسم.
فرنگیس در حال نشسته با آئینه کوچکی که در دست داشت صورتش را نگاه می کرد. چین و چروکهای دور چشمانش که او را پیرتر از آنچه حقاً بود نشان میداد با مالیدن کمی پودر و کرم به خوبی از بین می رفت. سیندخت گفت:
- مادر، این دیگر به پدرم یک توهین است. چه کسی است که حاضر باشد توی صورت این تحفه نظر بیندازد. من اطمینان دارم که او خودش از خودش توی آئینه رم می کند، چه رسد به فرد دیگر.
فرنگیس نگاهش به آئینه بود. گفت:
- صورتش بله، ولی بدنش نه، من امروز بعدازظهر با حیله مخصوصی او را لخت کردم و بدنش را دیدم. صاف مثل آئینه، سفید مثل مروارید، نرم مثل شکم ماهی. او اولاً پیر نیست و بیشتر از بیست و هفت هشت سال ندارد. زنان روستا در صورت و دست ها خیلی زود شکسته و خراب می شوند ولی در بدن جوان می مانند. ثانیاً دختر نیست و شوهر کرده است. شوهرش هم تا آنجا که فهمیده ام مردی چیر زن یا به قول اهوازی ها بوریه باف بوده که از نی یا برگ خرما درست می کنند. او زبان ندارد و حرف ما را هم نمی فهمد ولی از آن مارهای هفت خط روزگار است. هوم، بعد از این سن اگر من آدم ها را نشناسم مغزم مثل گچ یا کلوخ برای زیر تخماق خوب است. اگر این عفریته نبود که گاهی خلوتی پیدا بکند و کمر پدرت را مالش بدهد کافی بود که فلاحی بوی مرا توی اهواز بشنود و قرار و آرامش ببرد. من از پدرت شکست نخوردم از این قزمیت لال و پتی شکست خوردم. آیا ندیدی که روز اول تا مرا دید چطور اخمهایش بهم رفت و وسائلش را گوشه حیاط جمع کرد تا برود؟ اگر او فقط به کار در این خانه دلخوش بود آمدن یا نیامدن من چه فرقی برایش می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)