صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عموجان راننده، ساندویچ ها را آورد و به آنها داد که همان جا توی ماشین مشغول خوردن شدند. وقتی که دوباره به راه می افتادند سیندخت گفت:
    - پدرم روزها، اگر البته آن مرد برنج فروش به آبادان و خرمشهر نرفته باشد، هنگام ظهر به خانه می آید. بهرحال چه در خانه باشد چه در دکان، لازم است به او خبر بدهم. که وقت دیدن شما زیاد غافلگیر نشود. شما هم با همین ماشین بروید و چمدان و وسائل خود را از گاراژ بگیرید. و لنگه کفش هاله را- اگر گم نشده باشد.
    فرنگیس به حالت لبخند اشتباه او را صحیح کرد:
    - لنگه کفش ژاله، هاله این یکی است. هاله و ژاله و زردآلو کاله!
    نگاه درمانده ولی سرشار از محبت مادر روی چهرۀ بچه ها خیره ماند. سیندخت نیز با همان نگاه محبت آلوده، آنها را نگاه می کرد ولی نمی دانست چه بگوید. بچه ها، یعنی هاله و ژاله مرتباً اسم خودشان را می بردند- بخصوص برای آنکه خواهر کوچک خود را با نام مسخره ای که برایش انتخاب کرده بودند معرفی کنند. در این کار برای خود تفریحی پیدا کرده بودند: این هاله، ای ژاله، این هم زردآلو کاله. فرنگیس موهای افشان دخترش، یعنی سیندخت را که پیوسته روی گونه اش می آمد با دست نوازشگر کنار زد و گفت:
    - به یاد دارم که سوراخ گوشت زمانی بسته شده بود. شاید به همین علت است که گوشواره به گوش نکرده ای. تو زیبا هستی دخترم، آیا می دانی؟
    سیندخت سر به زیر افکند:
    - شاید می دانم مامان. من هم آئینه ای دارم که توی آن خودم را می بینم، ولی آئینه دو رو دارد که یک رویش گود است. وقتی که خوب در طرف تخت آئینه نگاه کردم آن طرف گود را هم جلوی خودم می گیرم و نگاه می کنم. توی این دنیا هر کسی که احیاناً فکر می کند خیلی زیبا است برای آنکه از زیبائی خودش غره نشود باید دست کم یک بار در روز خودش را توی آئینه گود نگاه بکند. آن وقت با خودش خواهد گفت: نکند شکل حقیقی من همین است که حالا می بینم. آن وقت به رفتار و کردار خودش هم میان مردم ظنین می شود. در این دنیا چه زیبائی بالاتر و برتر از پیوند دلهائی است که باید تا به ابد با هم و در کنار هم باشند؟! و چه چیز زشت تر از آن که این پیوند قبل از آنکه به گل بنشیند و میوه سعادت به بار آورد، دستخوش بوالهوسی های یکی از دو طرف بشود و از هم گسیخته گردد؟! پس آیا به من حق نمی دهی که نسبت به آینده خودم، آینده ای که بیشتر از آنچه مال من باشد مال کودکانم خواهد بود، سخت گیری نشان بدهم و در قبول پیشنهاد اشخاص عجله نکنم؟
    بخش اخیر گفتار فوق را دختر موقعی بزبان می راند که اتومبیل سر خیابان بیست متری رسیده و چند لحظه ای محض پیاده شدن او نگاه داشته بود. سیندخت به خانه آمد. هم اکنون ساعت دو و بیست دقیقه بعدازظهر بود. بچه ها به کودکستان رفته بودند. آقای فلاحی با لباس راحت سر خانه توی اتاق خوابیده بود که به صدای زنگ بیدار شد. سرفه کرد و از آمنه پرسید که کیست. سیندخت در اتاق را گشود. پدرش تعجب کرد که چرا آن روز زودتر از همیشه که معمولاً ساعت چهار و نیم تعطیل می شد و حوالی پنج به خانه می رسید از کار برگشته بود. دختر لبخند پیچیده ای به لب داشت. گفت:
    - پدر، می خواهم خبری به تو بدهم، در خصوص مادرم.
    آقای فلاحی که برخاسته و نشسته بود با لحنی که بی شباهت به قرقر نبود از بیخ گلو گفت:
    - مادرت؟
    - بله، مادرم. او برگشته است. او پی من به در کارخانه آمده بود. او رفته است از گاراژ وسائلش را بگیرد. از شوهرش طلاق گرفته است. الان سه ماه می شود.
    آقای فلاحی ناراحت شده بود. ولی نخواست ظاهر خونسرد خود را از دست بدهد. دوباره دراز کشید و پتوی پشمی را روی شانه آورد. گفت:
    - اگر او از شوهرش طلاق گرفته است. این موضوعی چه ربطی به کار ما دارد؟ او برای چه پی تو به در کارخانه آمده و مزاحم کار تو شده است؟ مگر نمی فهمد که سالها است...
    چون سرفه اش گرفته بود نتوانست باقی صحبتش را تمام کند. سیندخت گفت:
    - بله، من می دانم. اما او حالا برگشته است. با سه تا بچه فسقلی دستگیر که یکی از آنها هنوز از شیر گرفته نشده است. سه تا دختر که بزرگ آنها شش ساله است. چه می توانستم به او بگویم. او آدم بدبختی است و در این شهر فقط ما را می شناسد. آیا می توانستم به او بگویم که او را نمی شناسم؟ او بهرحال تا چند دقیقه دیگر اینجا پیدایش خواهد شد. من او را آورده ام ولی این با تو است که با او بخواهی چه رفتاری بکنی. برای من فرقی نمی کند که تو او را راه بدهی یا ندهی. من خودم به او محبت مخصوصی نشان ندادم. نمی توانستم نشان بدهم. و مجموعه رفتار و حالاتم کاملاً رساننده این بود که از دیدن او خوشحال نشده ام. ولی پدر، شما هم فکر نکن که او در این مدت دست و پا و بالهایش توی عسل گیر کرده بوده است.
    آقای فلاحی دوباره برخاست و نشست. آمنه برای او چای آورد و جلویش نهاد. آن را داغ داغ و با یک حبه قند نوشید. بلند شد و به سوی لباسهایش رفت. سیندخت به گفته هایش ادامه داد:
    - او آنطور که می گفت از قضیه سفورا، در حدی که توی روزنامه قلمی شده بود خبر دارد. شاید این موضوع در کشاندن او به اهواز یا حتی خود طلاقش بی اثر نبوده است.
    آقای فلاحی به سردی گفت:
    - ممکن است، همه چیز ممکن است. اما گمان نمی کنم پدرت مایل باشد بار دیگر چشمش توی چشم این زن ستم کاره بیفتد. من می روم به در دکان و شب هم همانجا می خوابم. تو خودت می دانی و او.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او برافروخته شده بود. تمام صورت و سفیدی چشمان و حتی زگیل روی سرش از خون سرخ شده بود. گونه هایش تند تند می پرید و نفسش به شماره افتاده بود. موقع خروج از در با حالتی از تردید ایستاد، بازوی دختر را گرفت و با صدای پست و خراشیده ای از او پرسید:
    - ببینم، تو از آن قضیه، یعنی ماجرای غرق شدن خانم بلی در کارون، پهلوی او حرفی به میان نیاوردی که؟
    سیندخت به او اطمینان داد:
    - نه پدر، مگر من نمی فهمم که هیچ کس از این موضوع نباید بوئی ببرد. من هنوز که هنوز است نگذاشته ام عمه ام چیزی از این قضیه بفهمد. او خودش هم داناتر از آن است که اگر چیزی در این خصوص حس کرده با من صحبتش را به میان بکشد. تا این حد.
    - هان، خوب است. اما اگر او اینجا باشد از این نگرانم که زیر زبان تو را بکشد و چیزهائی کشف بکند. باید مواظب گفته های خودت باشی. و اگر از من روی خوش نبیند، که البته نخواهد دید، به طرف عمه ات نخواهد رفت- این یکی را مطمئنم.
    سیندخت با چشمانی که از خاطره وحشت اندکی کوچک و گرد شده بود پدرش را نگاه کرد و دوباره گفت:
    - من مقداری از لباسهای او را که توی گنجه بود تنگ کردم و به آمنه دادم پوشید. بقیه را هم از بین بردم. مادرم هیچوقت چیزی نخواهد فهمید. ولی آیا نه اینست که نام او توی شناسنامه تو هست؟
    - بله، ولی من شناسنامه ام را جائی پنهان کرده ام. عقدنامه او هم هست که بنا بود موقع برگشتن از سفر کرمانشاه به قم برویم و آن را از محضر بگیریم، که همانجا مانده است. بهرحال، من همینقدر اطلاع دارم که همسر بنده شب دهم فروردین ماه، ساعت ده، از خانه بیرون رفته و دیگر هرگز برنگشته است. من چه می دانم او کجا رفته و چه بلائی به سرش آمده است. شاید هم یک روز مثل همان مردک ریشوی شل یا مثل همین مادر تو که حالا برگشته، برگشت و گفت اینست من آمدم. ولی تا وقتی برنگشته است ما مهر خاموشی از روی لب بر نخواهیم داشت. چرا، یک وضع دیگر هم ممکن است پیش بیاید. ناگهان خبر شویم که متوفی از جائی صاحب ارثیه هنگفتی شده است. در این صورت من فوراً استشهاد تمام خواهم کرد که او مرده است و من وارث طبقه اولش هستم. البته پسرش هم هست و به من بیش از هشت یک سهم ارث نخواهد رسید.
    از رفتن آقای فلاحی ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که فرنگیس و بچه ها سر رسیدند. ماشین اپل چون نمی توانست داخل کوچه بیاید توی خیابان نگه داشته بود. وسائل آنها عبارت بود از دو چمدان کوچک، یک دست رختخواب که توی مفرش پیچیده شده بود. عمو جان در دو راه آنها را حمل کرد و به درون خانه آورد. سیندخت، دم در از پیر مرد به خاطر این زحمت هایش تشکر کرد و گفت اگر بتواند چند دقیقه ای صبر کند، او دوباره به کارخانه برخواهد گشت.
    فرنگیس مانند کدبانوئی که پس از یک مسافرت عادی ولی نسبتاً طولانی به سر زندگی و خانمان همیشگی خود برگشته است، دنبال سیندخت داخل خانه شد. وسائلش را جلوی در اتاق نشیمن گذارد و بچه ها را به جز بنفشه به درون حیاط فرستاد تا برای خود بروند بازی کنند. بدون آنکه تو برود داخل اتاق نشیمن را با دیدی کوتاه از زیر نظر گذراند. پرده های جلوی پنجره تا آنجا که به خاطرش می آمد آن زمان قرمز بود ولی اینک آبی سیر، که تور هم به آن اضافه شده بود. تور را همان تازگی ها خود سیندخت دوخته و زده بود. مبل های اتاق پذیرائی همان بود که بود. جز اینکه چند کوسن نقش دار کار چین یا هنگ کنگ، زینت افزای آنها شده بود. و کف اتاق هم به جای فرش یکسره موکت همرنگ پرده ها بود. او نگاهی سرسری به داخل آشپزخانه انداخت و دوباره به حیاط پیش بچه ها رفت. حوض، که آب آن بی حرکت ایستاده بود؛ بند کشی های دیوار آجری که تازگی و جلای اولیه خود را از دست داده و گچ هایش بعضی جاها ریخته بود؛ پنجره بلند خانه همسایه که یک شیشه آن شکسته بود و چون آفتاب عصر برگشته بود جز از راه همان جام شکسته فضای نیم تاریک پشتش را نمی شد دید. این منظره های مأنوس همه برای او خاطره هائی را زنده می کرد که مانند پلی، گذشته دورش را به زمان حال و همچنین آینده مرتبط می ساخت. بچه ها چون در تهران زیاد از این خانه به آن خانه، از این محله به آن محله کوچ می کردند و به قبول هر نوع تغییری خو گرفته بودند اینجا نیز خیلی زود با محیط درونی حیاط و آسمان درخشان فضای آن اخت شده بودند. فرنگیس دست روی شانه سیندخت که کنارش ایستاده بود گذاشت. مثل اینکه می خواست خستگی در بکند. کاملاً روشن بود که میل داشت او را در آغوش بگیرد و روی و مویش را غرق بوسه های مادرانه خود بکند. ولی چون هنوز بر شرم خود غلبه نکرده بود پی بهانه یا وسیله ای می گشت تا به کمک آنها به هدف برسد. در همان حال که روی شانه دختر تکیه کرده بود، دست او را در دست خود فشرد و گفت:
    - انگار همین دیروز یود که اینجا را ترک کردم و به تهران رفتم. آدمها خیلی زود عوض می شوند امّا اشیاء و وسائل نه. اما من وقتی که به خودم می اندیشم و آن بدبختی ها و خواری هایم را در شهر بزرگ و میان مردمانی که همه نسبت بهم غریبه اند جلوی چشم می آورم، می بینم که کاملاً عمری از سرم گذشته است. بدبختی آدم را زود پیر می کند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سیندخت نمی دانست در مقابل این گفته ها چه بگوید؛ محبت هایش را چگونه پاسخ گوید و با راز گشائی هایش به چه ترتیب همدلی نشان دهد. این زن که آن روز مثل جن از توی قوطی جادوگر بیرون پریده و جلوی روی او شکل آدمی به خود گرفته بود مادر او بود؛ ولی وقتی که توی روی او نگاه می کرد و می کوشید که کلمه «مامان» را به زبان آورد گوئی دهانش یخ می کرد. به او گفت:
    - پدرم چون کار داشت نتوانست بماند. نمی دانم شب چه وقت کارش تمام می شود و به خانه می آید؛ شاید ساعت نه یا نزدیکی های ده. ولی بهرحال او خبر دارد که تو آمده ای.
    فرنگیس احساس کرد که ورودش چندان پذیرای خاطر دختر و همچنین شوهر سابقش واقع نگردیده است.این موضوع را امری طبیعی دانست و دلگیری اش را بروز نداد. گفت:
    - بهتر که او در خانه نبود و ما وارد شدیم. من باید لباس این بچه ها را عوض کنم. خودم هم با این سر و وضع درهم و آشفته شکل ریحانه جادو شده ام. قیافه کولی ها را پیدا کرده ام. بالاخره همانطور که تو گفتی شد. لنگه کفش بچه را نتوانستم پیدا کنم. جهنم، جفتی دیگر برای او می خرم.
    سیندخت آمنه را صدا زد و نیز به مادر گفت:
    - شما چای بخورید و خستگی در بکنید. اگر هم چیزی خواستید به آمنه بگوئید. ولی متوجه باشید که او گنگ است و باید با علم و اشاره حالی اش کرد. اگرچه مهندس بعدازظهر امروز را به من استراحت داده ولی ترجیح می دهم که بروم. دوست ندارم کارهای امروزم برای فردا بماند.
    آنگاه با اشارات سر و چشم، و توأم با حرکات دست، به کلفت گفت:
    - این خانم مادر من است. هشت سال پیش از پدرم طلاق گرفت و رفت. حالا برگشته است حالا برگشته است اهواز. او دوازده سال توی این خانه زندگی کرد و مرا هم همین جا به دنیا آورد.
    آمنه اخم هایش بهم رفت. خود را کنار کشید. یک وری نزدیک دیوار ایستاد و سر را به زیر انداخت. فرنگیس گفت:
    - دکی، گویا من باید قبلاً از وجود ذی وجود ایشان اجازه می گرفتم و به این خانه وارد می شدم. نکبت پشتش را به من کرد. از پیشت چه خیری دیدیم که از پشتت ببینیم. تو سیندخت این عنتر را از کجا پیدا کردی و آوردی؟ عنتری که از همه زشتره بازیش از همه بیشتره!
    صدای بهم خوردن در حیاط به گوش رسید. بنفشه و بابک بودند که از دبستان و کودکستان باز می گشتند. سیندخت گفت:
    - خوب، اینهم از بچه ها. حالا نمی دانم موضوع را برای آنها چطور باید توضیح بدهم، و آیا اصلاً لازم به این توضیح هست یا نه.
    بچه ها که از وجود مهمان بیگانه و بخصوص کودکان هم قد و همسال خود در خانه تعجب کرده بودد به حالت ادب کفشهاشان را کندند و وارد اتاق شدند. سیندخت گفت:
    - بنفشه، بابک، لابد شما می دانستید که من مادری داشتم که سالها پیش به تهران سفر کرده و آنجا ماندگار شده بود. او حالا برگشته و به اهواز آمده است تا به من سر بزند. اینها هم بچه های او هستند. این هاله، این ژاله، این یکی هم زردآلو کاله. خوب، نام این یکی هم مثل تو بنفشه است. بنابراین ما حالا دو تا بنفشه داریم. بنفشه اول و بنفشه دوم. بروید، بروید توی حیاط و با آنها آشنا بشوید. بچه ها خیلی زود با هم دوست می شوند.
    فرنگیس افزود:
    - همان زردآلو کاله برای او نام خوبی است.
    زردآلو کاله نسبت به دو بچه دیگر فرنگیس زشت تر بود. چشمهای وق زده مثل قورباغه، دهان گشاد و قیافه ای معترض و مضحک داشت. هر کس نگاهش می کرد خنده اش می گرفت. زیرا چنین بود که به زبان حال می گفت: من هم برای خودم زندگی می خواهم.- حتی از بچه ها شرم می کرد و با همان روش نمکین خودش دستش را جلوی صورتش می گرفت.
    سیندخت، مادر و بچه هایش را گذاشت و به قصد کارخانه از در منزل بیرون آمد. عموجان سر خیابان منتظرش بود. همینکه توی اتومبیل نشست با خودش فکر کرد.
    - خوب، او آمده است، ولی اینکه داستانش با پدرم به کجا بکشد امری است که همین دو سه روزه معلوم خواهد شد. اگر پدرم به او روی خوش نشان ندهد لابد فکر دیگری خواهد کرد.
    همانطور که اتومبیل سرعت می گرفت و به سوی کارخانه می راند افکار او نیز عمق پیدا می کرد. آیا او نمی باید به راستی از این واقعه خوشحال باشد و آن را به فال نیک بگیرد؟ آیا آن وقت ها که بدرفتاریها و نامهربانی های سفورا او را از جان سیر می کرد، همیشه یک گوشه فکرش متوجه فرشته نجاتی نبود که ناگهان به امر خدا از آسمان بر بام خانه آنها یا توی حیاط فرود می آمد و او را زیر بال و پر حمایت خود می گرفت؟ آیا بارها در عالم خیال صدای مادرش را نشنیده بود که از راه دوری، خیلی خیلی دوری، او را به نزد خود می خواند؟ یا گاهی برای مدت چند ثانیه طولانی گوشش به صدا درنمی آمد که یعنی آشنای نزدیک ولی دورافتاده ای یاد او را کرده یا نامش را به زبان آورده بود؟ خوب، این آشنای دورافتاده غیر از مادر او چه کسی می توانست باشد؟!
    سیندخت در میان سکوتی که مثل دیوار او را از راننده پیر جدا کرده بود حس کرد که نمی باید پیش او این قدر خود را در خود فرو رفته نشان بدهد. از نظر ادب و نزاکت انسانی هم که بود این قیافه درست نبود. پس گفت:
    - عموجان، مادرم را دیدی؟ هشت سال بود او را ندیده بودم.
    پیرمرد چون کوتاه بود کمی هیکلش را راست کرد و از توی آئینه به او گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - او طلاق گرفته و پیش تو برگشته است.
    - بله، او طلاق گرفته است. مثلی است که می گوید، ندیده مبیناد، بیوه شی مکناد! یعنی زن بیوه وقتی شوهر می کند چشم و گوشش بسته است، مثل آدم ندیده بدید توی بلا می افتد.
    وقت عصر که سیندخت از سر کار برگشت، فرنگیس لباس خود و بچه ها را عوض کرده بود. توی آشپزخانه مشغول بررسی آذوقه های موجود خانه و چین و واچین وسائل بود. ژاله، دختر وسطی او، با آنکه خودش جثه نحیف و ریزه ای داشت، خواهر دو ساله اش را بغل گرفته و در دهلیز خانه می گرداند. هاله به مادرش کمک می کرد. سیندخت از روحیه مثبت و خوشبین مادرش که هنوز نیامده مشغول تحویل گرفتن زندگی خود بود در دل به طور مبهمی احساس شادمانی کرد. اما وقتی که دید آمنه بقچه وسائلش را در گوشه حیاط آماده کرده و با حالت تیر خورده ای کنار آن نشسته است، از تعجب نتوانست خودداری کند. فرنگیس گفت:
    - نکبتی وسائلش را جمع کرده که برود. انگار داغ به دل یخ می گذارد. با دست به تور سیمی پنجره آشپزخانه زدم، آن قدر خاک بلند شد که انگار در این هشت سال هیچ کسی آن را نتکانده است.
    شنیده شدن صدای زنگ در حیاط این گفتگو را برید. آقای فلاحی به وسیله کسی برای دخترش پیغام داده بود که وسائل خوابش را توسط آمنه بفرستد به در دکان و شام هم منتظرش نباشد. سیندخت واقعاً حیران ماند که چه بکند؟ پدرش جداً تصمیم داشت که آن شب را بیرون بخوابد و قدم به خانه نگذارد.
    با این وصف معلوم نبود به چه علت سیندخت از ارسال وسائل کافی برای او خودداری کرد. دشک را که به آمنه داد تا برایش ببرد دشک خوشخواب هر شبی اش نبود که به آن عادت داشت. عوض دو ملافه یکی به او داد. او همیشه به این نکته توجه داشت که پدرش همان گونه که به سفره خوراک خود اهمیت می داد، خواب را نیز سرسری نمی رفت و با وسواسی خاص مراقب وسائل بستر خود بود که می باید تمیز و مرتب، راحت و آسایش بخش باشد. اما چون دکان جای مناسبی برای خوابیدن نبود، آقای فلاحی آخرین بار که آمنه پیشش رفت دستور داد تا وسائل را به انبار دکان، یعنی همان خانه ای که همیشه در این داستان از آن گفتگو رفته است، ببرد و در طبقه بالا که فضای آزادتری داشت بیندازد.
    آقای فلاحی نه تنها آن شب بلکه شبهای بعدی را نیز به همان کیفیت دور از خانه گذراند. ناهار و شامش را بیرون می خورد و صبحانه را آمنه می رفت و در همان اتاق طبقه بالا برای او درست می کرد. چهار روز گذشت و او حتی یک بار، بگوئیم آشکار یا دزدانه، جلوی پنجره نیامده بود که نگاهی این طرف، توی حیاط، بیندازد و ببیند زنش بعد از هشت سال غیبت و آوردن سه تا «کره» در خانه مردی دیگر، اکنون که سوی وی بازگشته است، چه تغییراتی کرده و چه شکلی شده بود. صدای او که آن زمان ظریف بود و آهنگ دار، حکایت از بی خبری و غفلت جوانی می کرد؛ اینک با نیم لحن شکسته ای که یافته بود روح ضربت خورده و آزرده ای را مجسم می کرد که از کار و کردار صاحب خود نالان بود و به صد زبان عذر گناه می طلبید. آقای فلاحی، هنگام صبح، قبل از رفتن به سر کار هر روز این صدا را می شنید، صدای او و بچه هایش را که به حیاط می آمدند، ولی از روی نفرتی که هنوز توی دلش موج می زد و به شکل درد مجسمی به دنده هایش فشار می آورد، نمی خواست یک قدم پیشتر بیاید و از جلوی پنجره که مشرف به حیاط بود، نظری خرج آنها بکند.
    صبح روز پنجم که پنج شنبه بود، ساعت هفت سیندخت و طبق معمول همه روزه آمنه که تا ایستگاه او را همراهی می کرد، از خانه خارج شده بودند. فرنگیس روی مبلی های اتاق پذیرائی را که کثیف بودند، روز قبل شسته و روی طناب انداخته بود. آقای فلاحی که احتیاج به حمام داشت، فراموش کرده بود توسط آمنه لباس های زیر خود را بخواهد. جلوی پنجره آمد و بابک و بنفشه را که عازم مدرسه و کودکستان بودند، صدا زد. آفتاب تا نیمی از دیوار آجری بلند حیاط و رو مبلی های قرمز رنگ روی طناب را روشن کرده بود. ولی صحن حیاط و گلهای باغچه و حوض آب در سایه دلنشین و خنک بهاری هنوز حالت خواب آلوده آغاز صبحی خود را از دست نداده بود. قبل از آنکه آقای فلاحی سخنش تمام شود و به بچه ها، بابک یا بنفشه، بفهماند که چه می خواهد و از کجا می باید بروند و لباسها را بیاورند، فرنگیس آنچه را که مرد خواسته بود توی بقچه نهاده بود. با حرکاتی هیجان زده، سبکرو و آماده به خدمت به حیاط آمد، بقچه را به دست بابک داد و در حالی که پشت به آن پنجره می کرد به صدا بلندی که مرد از توی اتاق به خوبی آن را می شنید گفت:
    - این است. ببر به او بده. به او بگو، من آمده ام دخترم را ببینم که هشت سال بود از او خبر نداشتم. اگر به خاطر دخترم نبود چرا می آمدم به اهواز، می رفتم به شیراز، می رفتم به مشهد. حالا هم قصدم نیست که توی این خانه بمانم. از همین امروز می روم دنبال اتاق. به او بگو من گشته نان و تشنه آب او نیستم. لازم نیست خودش را ناراحت کند.
    اما برخلاف انتظار زن خواری کشیده، از این ندا نیز پژواکی به گوش نرسید و آقای فلاحی که مثل سنگ بی احساس مانده بود همچنان به زندگی تبعیدی وار خود ادامه می داد. اما نقطه مقابل پدر، دخترش سیندخت می دید که روز به روز دلش نسبت به مادرش نرم تر شده است. می دید که به سبب نیازی روحی میل دارد او را در کنار خود ببیند. نگاه های گرم مادرانه اش را با نگاه خود پاسخ گوید، و قدمی فراتر از این، شب ها رخت خوابش را پهلوی رخت خواب او بیندازد و جسته گریخته از کارهای سفورا، فقط کارهای او نه اخلاق و رفتار خاصش، برای وی داستان بگوید.
    به این ترتیب چهارده روز گذشت. زن و مرد، یکی در حیاط خانه و دیگری توی پنجره آن بالا، تا این زمان دو سه بار تصادفی همدیگر را دیده بودند. فرنگیس کوشیده بود با کرشمه های زنانه که هنوز به سن او می آمد، با بیرون انداختن و آفتابی کردن ساق و ساعد سفید، هنگامی که شستشوئی را بهانه می کرد و لب حوض می آمد، توی حیاط جلوه گری کند و مرد را متوجه خود سازد. بخصوص بعدازظهرها که او برای استراحت از دکان به خانه می آمد، قبل از ساعت 5 که موقع رسیدن سیندخت بود، فعالیت وی توی حیاط شروع می شد. سیندخت کلید صندوق او را که در اتاق بالای راه پلکان بود به او داده بود. لباسهای سابق خود را که همه نو بودند زیر و رو می کرد و هر روز یک پیراهن می پوشید. می آمد و می رفت و کرکر دم پائی هایش روی کف آجری حیاط بگوش می رسید. با بچه ها، با خودش یا حتی با گربه و کلاغ حرف می زد و همه این ها را آقای فلاحی که در این موقع گوشهایش از همیشه تیزتر شده بود می شنید و متوجه بود. ولی به خونسردی خود، به نفرت خاموش خود ادامه می داد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب، موقع شام، فرنگیس به دخترش گفت:
    - می خواهم به تو مطلبی بگویم، اما احتیاج به مقدمه ای دارم: مارگیرها وقتی که می خواهند توی بیابان ماری را بگیرند اول یک تیکه نمد جلوی او می اندازند. مار خشمگین حمله می برد و زهرش را به نمد می ریزد. آن وقت چوب دو شاخه را روی سرش می گذارند و با دست راحت پشت گردنش را می گیرند و می اندازندش توی کیسه.
    سیندخت نگاهی به مادرش و نگاهی به آمنه که کمی دورتر، در آستانه در اتاق نشسته بود انداخت و پرسید:
    - خوب، منظور از این مثل؟
    فرنگیس گفت:
    - منظور از این مثل همین دوشیزه فرخ لقا است که رو به روی تو نشسته است. من در کوششهای این چند روزه ام که پدرت را با خودم مهربان بکنم شکست خوردم دخترم. او رقیب من است.
    - مادر!
    - خوب، باور نمی کنی، ولی من قصد ندارم مچ آنها را بگیرم. وگرنه این کار از آب خوردن راحت تر است. من پدرت را خوب می شناسم.
    فرنگیس در حال نشسته با آئینه کوچکی که در دست داشت صورتش را نگاه می کرد. چین و چروکهای دور چشمانش که او را پیرتر از آنچه حقاً بود نشان میداد با مالیدن کمی پودر و کرم به خوبی از بین می رفت. سیندخت گفت:
    - مادر، این دیگر به پدرم یک توهین است. چه کسی است که حاضر باشد توی صورت این تحفه نظر بیندازد. من اطمینان دارم که او خودش از خودش توی آئینه رم می کند، چه رسد به فرد دیگر.
    فرنگیس نگاهش به آئینه بود. گفت:
    - صورتش بله، ولی بدنش نه، من امروز بعدازظهر با حیله مخصوصی او را لخت کردم و بدنش را دیدم. صاف مثل آئینه، سفید مثل مروارید، نرم مثل شکم ماهی. او اولاً پیر نیست و بیشتر از بیست و هفت هشت سال ندارد. زنان روستا در صورت و دست ها خیلی زود شکسته و خراب می شوند ولی در بدن جوان می مانند. ثانیاً دختر نیست و شوهر کرده است. شوهرش هم تا آنجا که فهمیده ام مردی چیر زن یا به قول اهوازی ها بوریه باف بوده که از نی یا برگ خرما درست می کنند. او زبان ندارد و حرف ما را هم نمی فهمد ولی از آن مارهای هفت خط روزگار است. هوم، بعد از این سن اگر من آدم ها را نشناسم مغزم مثل گچ یا کلوخ برای زیر تخماق خوب است. اگر این عفریته نبود که گاهی خلوتی پیدا بکند و کمر پدرت را مالش بدهد کافی بود که فلاحی بوی مرا توی اهواز بشنود و قرار و آرامش ببرد. من از پدرت شکست نخوردم از این قزمیت لال و پتی شکست خوردم. آیا ندیدی که روز اول تا مرا دید چطور اخمهایش بهم رفت و وسائلش را گوشه حیاط جمع کرد تا برود؟ اگر او فقط به کار در این خانه دلخوش بود آمدن یا نیامدن من چه فرقی برایش می کرد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آمنه که از اشارات غیردوستانه زن مطالبی شک برده و نسبت به خود ظنین شده بود اخمهایش را بهم کرد و به حالت نیمه قهرآلود برخاست از اتاق به آشپزخانه رفت. سیندخت گفت:
    - او در آن موقع فکر کرد که تو جوابش خواهی کرد. چون روستائی است و ساده فکر می کند بهتر دید که خودش برود، نه، نه، اینطور نیست، تو اشتباه می کنی. مامان. پدرم واقعاً از تو رنجیده است. چرا نمی خواهی احساسات او را بفهمی؟ او تو را دوست داشت، آنقدر که هیچ تصورش را نمی شد کرد. او از تو انتظار بی وفائی نداشت.
    فرنگیس گفت:
    - این ها را می دانم دخترم. گناه با من بود که به او بد کردم. حتی اگر بشود به او بست که با این عفریته می خوابد باز هم باید گناه را به پای من نوشت. یک مرد شکست خورده با یک زن شکست خورده فرقی ندارد. به هر کار کثیفی تن می دهد و توی هر منجلابی خودش را می اندازد. اگر آن اشتباه یا بقول تو بی وفائی من نبود چرا پدرت می باید برود با زنی پیوند کند که شوهر دارد. هر ازدواج دیگری که می کرد سرنوشتی مشابه این داشت. مگر آنکه مثل حالا با کسی می ساخت که هم زمین را برایش می شست و هم رختخوابش را گرم می کرد. خوب، بگذریم دخترم. حالا بگو ببینم خودت چه تصمیمی گرفتی؟ منظورم با آن آقای مهندس مدیر کارخانه است. آیا در این چند روزه موضوعاتی بین شما پیش نیامده است؟ و دوست نداری در خصوص کارهایت با من مشورت بکنی؟
    سیندخت گفت:
    - البته که دوست دارم مامان. روز اول که شما را دیدم چون برایم خیلی غیرمنتظره بود کمی غریبی می کردم. اتفاقاً امروز همین موضوع را به مهندس می گفتم. می دانی چه به من جواب داد؟ او که تا حد زیادی از بدبختی های من در دوران حکومت نامادری آگاهی دارد به من گفت:
    - خانم فلاحی، روح نیز مثل ماده برای خود قوانینی دارد. در سرمای محیط فشرده می شود و چروک می خورد. در گرما باز می شود و به حرکت درمی آید. ولی مهمترین تفاوت آن با ماده در این است که هر تغییری روی آن اثری می گذارد که اگرچه ماهیتش را دگرگون می کند اصالت اولیه اش را از بین نمی برد. روح آدمی مثل یک تیکه ابر توی آسمان هیچ وقت حالت ثابتی ندارد، پیوسته دستخوش تغییر و حرکت است.
    فرنگیس گفت:
    - خوب، او با این گفته ها می خواهد تو را بپزد، همین. او منتظر است تا نشانه تغییری در روحیات تو آشکار شود تا دوباره جلوت زانو بزند و پیشنهادش را تازه کند. توی این شهر بهتر از تو چه کسی را می تواند پیدا کند؟
    سیندخت با اثری از رضایتمندی در لحن و حالات بیانش گفت:
    - او خانه ای را که از آن حرف می زد خریده است. گویا همین دیروز تشریفات محضری اش را تمام کرده. از من می پرسید آیا کسی را سراغ دارم که چند روزی برود کارهای نظافت آن را انجام دهد؟ او می توانست از دربان و باغبان یا راننده کارخانه این پرسش یا درخواست را بکند اما مخصوصاً از من کرد. ضمناً می گفت که می خواهد با یک مؤسسه متخصص امور تزئینات مشورت بکند و کار پرده و مبلمانش را به آنها بسپارد. خانه نوساز است و تازه کارگر و بنا از توی آن بیرون رفته اند. ولی نفهمیدم اتاقهایش نقاشی است یا کاغذ دیواری.
    فرنگیس انگشت سبابه اش را روی گوشه لبش نهاده بود. خاموش و اندیشناک او را می نگریست. گوئی با خود فکر می کرد، اینجا است که باید پای به میان بگذارد و به نفع آتیۀ دخترش نقش بازی کند. ولی این هم بود که درست از کنه افکار دخترش خبر نداشت. گفت:
    - این آقای مهندس حالا کجا زندگی می کند، گفتی هنوز توی هتل- و هتل هم لابد تلفنی دارد. من خودم به زندگی توی هتل ها و مسافرخانه ها آشنائی دارم و روزهای اولی که با آن مردک به تهران رفته بودم چند وقتی مرا در یک مسافرخانه که نزدیک راه آهن بود جا داده بود. کاری ندارم- برخیز و همین حالا برو به او تلفن بزن. خواهش کن که فردا اول وقت، قبل از رفتن به سر کار بیاید اینجا.
    سیندخت باورش نشده بود. او را نگاه کرد:
    - بیاید اینجا برای چه؟
    - بیاید اینجا این تحفه را به او بده برود خانه اش را نظافت بکند. او هر کاری نداند خوب می داند یک ساختمان را که تازه کارگر و بنا از تویش بیرون رفته اند چطور تمیز بکند. این دیگر لباس نیست که آن را موقع شستن چرک مرده بکند که به درد پوشیدن نخورد. تمام پیراهن های پدرت را به این درد مبتلا کرده است. پاشو، پاشو، همین حالا برو به او تلفن بزن. برای او کاری انجام بده. صرف نظر از هر چیز او توی این شهر غریب است، کسی را ندارد. دست نیاز به سوی تو دراز کرده است. او منتظر جواب تو است. خانه ای که یک مؤسسه تزئیناتی لازم است آنرا مبله کند، پس می باید خیلی بزرگ باشد. صاحبش می باید خیلی خوش سلیقه باشد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بامداد روز بعد، ساعت شش و نیم، زنگ در خانه فلاحی ها به صدا درآمد. آقای فرزاد بود که آمده بود آمنه را ببرد. اما هنوز کسی به خود زن چیزی نگفته بود. سیندخت اطمینان نداشت که کلفت او این فرمان را با روی خوش و رضای باطن قبول خواهد کرد یا اینکه از شنیدنش ناراحت خواهد شد و طبق عادتی که داشت اخم هایش بهم خواهد رفت. این بود که مجبور بود از رئیس خود خواهش کند تا به درون بیاید و چند دقیقه ای بنشیند. زیرا تنها با حضور واقعی وی به عنوان یک هیکل زنده در روی صندلی بود که می شد با اشاره به زن بی زبان فهماند که منظور و مقصود چیست و چه کاری را باید انجام بدهد. «مهندس» صبحانه اش را در هتل خورده بود. دعوت دختر را قبول کرد و به درون رفت و در اتاق پذیرائی آن ها روی مبل نشست. فرنگیس توی آشپزخانه بود. برای او چای ریخت، توی سینی تمیز گذاشت و به دست آمنه داد، برایش برد. وقتی که چای را جلوش می گذاشت و برمی گشت، سیندخت دوباره صدایش کرد و با اشاره به او گفت:
    - این آقا رئیس کارخانه و مافوق من است. شما با او بروید و خانه اش را نظافت کنید. تا عصر آنجا باشید.
    کهنه ای را که از آشپزخانه آورده بود به او نشان داد و با حرکتی که به علامت سائیدن زمین بود اشاره به موزائیک ها و قرنیزهای راهرو کرد. آمنه متوجه مقصود شد. دوباره از زیر سربند در چهرۀ مرد موقری که روی صندلی راحت نشسته بود نگاه کرد و به نشانه قبول سر فرود آورد. سیندخت برای آقای فرزاد توضیح داد:
    - او کارگر خوبی است که زود یاد می گیرد چکار باید بکند. ولی هر چیز را باید اول خوب برایش توضیح داد. فرض شما در کوچکترین کاری که به او رجوع می کنید باید این باشد که اولین بار است آن را انجام می دهد و راه و رسمش را نمی داند.
    آقای فرزاد بلوز خاکی رنگ آستین کوتاهی که چهار جیب دکمه دار از رو داشت پوشیده بود. کراوات نزده بود. دامن بلوز از پشت شکاف می خورد و روی شلوار می افتاد. شلوارش از جنس پارچه ی بهاره انگلیسی نوع خوب، به رنگ تیره ساده بود و کفش هایش از تمیزی برق می زد. سیندخت که لباسش را قبلاً پوشیده و آماده رفتن سر کار بود، ناگهان حالت شتابزده ای به خود گرفت، ساعتش را نگاه کرد و گفت:
    - خوب دیگه، من باید بروم. اتوبوس تا پنج دقیقه دیگر می رسد. امروز خودم تنها از خانه بیرون می روم. بدون آمنه. من دختر شجاعی هستم!
    او مادرش را که هنوز توی آشپزخانه بود صدا زد. فرنگیس بدون چادر جلوی در اتاق پذیرائی حاضر شد. با «مهندس» خوش و بش کرد و گفت:
    - به منزل حقیر ما خوش آمدید. روزی نیست که دخترم حرف شما را پیش ما به زبان نیاورد. شما نه تنها یک مدیر قابل بلکه انسانی به تمام معنی و یک آقا هستید. قدم شما روی چشم ما است.
    آقای فرزاد نیم خیز شد. جلوی او تعظیمی کرد و جواب داد:
    - خانم، خوبی از خود شما است. خانم فلاحی برای من نه یک کارمند معمولی بلکه، بلکه والله چطور بگویم، او یک فرشته است. من مثل یک فرشته ستایشش می کنم.
    کلمه پرستش را که به زبانش آمده بود خورد. سیندخت موهایش را موج داد و گفت:
    - خوب، حالا من خداحافظی می کنم و می روم که تعارفات شما را نشنوم. وقتیکه من رفتم و اینجا نبودم به شما حق می دهم که از بدی هایم حرف بزنید.
    با وجود این، او پا به پا می کرد. در این میان بنفشه دوم یه به قول مادرش «زردآلو کاله» از روی کنجکاوی دم در اتاق پذیرائی آمده بود تا مهمان را نگاه کند. فرنگیس او را بغل کرد و توی حیاط برد. و به بچه های دیگرش سفارش کرد که همانجا بمانند و او را هم نگه دارند. سیندخت که گوئی منتظر این فرصت بود فوراً به «مهندس» گفت:
    - مواظب باش که مادرم از قضیه خانم بلی از بیخ و بن بی خبر است.
    آقای فرزاد با اشاره سر و چشم به او اطمینان داد:
    - می دانم. در این خصوص قبلاً هم پیش من اشاره ای کرده بودی.
    پس از رفتن سیندخت، فرنگیس از بنفشه و بابک که عازم مدرسه بودند خواست که یک دقیقه بروند به آن حیاط و به آقای فلاحی که هنوز بیرون نرفته بود خبر بدهند که برای آنها مهمان آمده است. بچه ها با آقای فرزاد آشنا بودند، ولی نه آنقدر که از او غریبی نکنند و آزادانه پهلویش بروند. بنفشه آماده شد برود و پیغام را به پدرش بدهد و از او بخواهد که فوراً به این خانه بیاید. فرنگیس فکری کرد و گفت:
    - صبر کن، من هم با تو می آیم. می ترسم او باز هم بیفتد سر قوز و نخواهد که بیاید. او تازگی ها ظاهراً آدم با اراده ای شده است.
    دوباره به اتاق نزد مهمان آمد. دو زانو نزدیک آستانه در روی فرش نشست و در حالی که می کوشید نگاهش با نگاه مرد تلاقی نکند با لحن و و ضعی مصلحتی گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - پدر سیندخت صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می رود. ولی دکانش همین نزدیکی ها است. اگر شما چند دقیقه ای تشریف داشته باشید که به او خبر بدهم. خوشحال می شود که خدمت شما برسد.
    آقای فرزاد مشغول نظر بازی با بنفشه دوم بود که دوباره دم در اتاق آمده بود و با حالت خوشمزه مخصوص خودش او را نگاه می کرد. انگشتان یک دست را روی دو ابرو و چشمان گرفته بود، سرک می کشید و دوباره پنهان می شد. «مهندس» با ادای مشابهی به این قایم موشک بازی بچه پاسخ می گفت و لحظه به لحظه شیرتَرش می کرد. حالات و رفتار و درک انسانی او از چشم فرنگیس پنهان نبود. در این میان گاهی لبخندی می زد یا کلمه ای جهت تشویق بچه می گفت و در همان حال با خود می اندیشید که اگر دخترش فرصت را از دست بدهد و نتواند هر طور هست این مرد را تصاحب کند واقعاً یک بد اقبالی بزرگ بود. او نسبت به سن سی و چهار یا سی و پنج ساله ای که سیندخت گفته بود جوان تر به نظر می رسید. نگاه نافذ و مواج و سیمای گیرنده ای داشت. صورت مربعی اش از طرفین با فک هائی محکم و زیبا و از جلو با چانه ای گرد و اندک برگشته که چال کوچکی نیز وسطش بود مشخص می شد. قدش بلند بود و استوار، و وقار جبلی مردانه اش جبران لاغری اش را می کرد. وقت صحبت شانه هایش را بالا جمع می کرد و دستهایش را جلو می آورد. در این معنی مثل معلمی بود که بیش از اندازه دل به درس و کلاس سپرده است. بعضی حالات و حرکاتش در نظر اول شاید کمی زنانه جلوه می کرد، ولی، خوب که دقیق می شد همین حالات و حرکات گویای بارزترین تجسمات مردانه به معنای احساساتی آن بود.
    فرنگیس چون دید که مهمان، با علاقه و توجه مخصوص، خودش را با بچه سرگرم نموده است، از فرصت استفاده کرد و همراه بنفشه به آن حیاط رفت. در حقیقت اگر بنفشه را نمی برد پیدا کردن خانه به سادگی برایش امری آسان نبود. بچه تا دست روی زنگ در نهاد و فشار داد خود فلاحی که عازم بیرون بود در را گشود. ابتدا متوجه حضور زن که در پناه دیوار ایستاده بود نشد. بنفشه با کلماتی درهم و حالتی دستپاچه به او خبر داد که آقای فرزاد مدیر کارخانه به خانه آنها آمده است و می خواهد وی را ببیند. مرد که اخمهایش درهم بود نه دختر را تحویل گرفت و نه اینکه اصلاً فهمید از چه صحبت می کند. فرنگیس بی آنکه جلو بیاید در همان پناه دیوار گفت:
    - بله، آقای فرزاد رئیس کارخانه روغن موتور که سیندخت آنجا کار می کند، برای کاری به خانه ما آمده است. این فرصتی است که باید از آن استفاده کرد. حالا شما از من خوشت نمی آید که قهر کرده اید و به خانه نمی آئید، از دخترت چطور؟ آیا نمی خواهی که او سرانجامی بگیرد.
    آقای فلاحی بیش از پیش اخمهایش در هم رفت. با نگاهی تیره و خالی از هر نوع اندیشه و احساس به چارچوب در و سنگ فرش زیر پایش خیره ماند. فرنگیس به بنفشه که اگر بیشتر معطل می شد، به دبستانش نمی رسید گفت که دیگر با او کاری ندارد، می تواند برود. دست روی شانه اش نهاد و مرخصش کرد. قدمی فراتر نهاد، جلوی مرد ایستاد و به گفتارش ادامه داد:
    - او چنانکه سیندخت برای من گفته، از همان ابتدای آمدن به کارخانه و گرفتن پست مدیریت توی نخ دخترت بوده و به دل خودش امیدواری هائی داده است. خوب، کسی که از کسی خوشش می آید نمی شود پرسید دلیلش چیست و به چه جهت تا حالا زن نگرفته. او اخلاق و رفتارش خوب است و از همه مهمتر اینکه هیچ نوع عادت بد یا آلودگی ناجوری ندارد. اگر داشت سیندخت تا حالا فهمیده بود. در همین شهر به تازگی خانه ای خریده که هنوز توی آن نرفته است. سیندخت به آمنه گفته که چند روزی برود و برایش نظافت بکند. او در این شهر کسی را ندارد و بی میل نیست با ما رفت و آمد داشته باشد.
    آقای فلاحی هنوز همچنان از نگاه کردن به زن پرهیز داشت. گفت:
    - می دانم. چند هفته پیش یکبار هم او را دعوت به گردش بیرون کرد که به اتفاق بچه ها رفت. من گفتم مانعی ندارد می تواند برود.
    فرنگیس گفت:
    - اما موضوع، به نظر من، کمی پیچیده می آید. ظاهراً آنها هر دو خجالتی تر از آنند که بتوانند تعارف را کنار بگذارند و با هم انسی پیدا کنند. شاید رابطه رئیس و کارمندی و احترام یا اهمیت مخصوصی که هر کدام در جای خود برای دیگری در دل حس می کند مانع است که آنها قدمی فراتر بگذارند و با هم خودمانی تر شوند. از طرفی، آقای مهندس هم چون از حیث خانه و زندگی تا به حال در اهواز وضع ثابتی نداشته به خود جرأت نمی داده که به طور جدی و از طریق رسمی موضوع را دنبال کند. از این می ترسیده که نکند جواب مساعدی به او داده نشود. خوب، آدم غریب هر کس و در هر مقام که می خواهد باشد مثل آدم کور است. فلاحی، در این چند ساله آن سلیطه زنت چه بلائی به سر دخترم آورده که قدرت تصمیم گرفتن را از او گرفته است. بار تنهائی و رنج بردن در تنهائی مثل قوزی سال ها روی گرده ناتوان این دختر معصوم بوده و چنان با آن خو گرفته که حالا می ترسد آن را بزمین بگذارد. آری عزیز دلم، این حقیقتی است، سیندخت جداً احتیاج به کمک ما دارد.
    آقای فلاحی در مقابل این پرخاش به طور ابلهانه ای خاموش ماند و چیزی نگفت. برخلاف میل و اراده اش که تصمیم نداشت به زن سابقش روی خوش نشان بدهد براه افتاد و دنبال او به خانه رفت. «مهندس» کم و بیش از همه این موضوعات خبر داشت. هنگامی که برمی خواست و با صاحب خانه خوش و بش می کرد دیگر ننشست. نامناسب بودن وقت و دیر شدن کار را بهانه کرد، آمنه را همراه برداشت و با آنها خداحافظ گفت. این ملاقات سه روز پیاپی در همان وقت و به همان کیفیت تکرار شد. صبح به صبح دنبال زنک می آمد؛ او را سوار می کرد و به آن خانه به سر کار می برد. به او دستورات لازم را می داد که کجاها را نظافت بکند و به چه طریق؛ و عصر هم نزدیک ساعت شش دوباره دنبالش می رفت و برش می گرداند. منتهی چون ماشین توی کوچه نمی آمد سر همان خیابان پیاده اش می کرد که خودش به خانه می آمد. صبح ها قبل از آمدن آقای فرزاد سیندخت از خانه خارج شده بود تا به اتوبوس سرویس برسد. آقای فلاحی با آنکه هر روز از آمدن «مهندس» به خانه خبر داشت پر لازم نمی دید خودش را نشان بدهد. مرد به درون می آمد. توی اتاق پذیرائی، در همانجا و روی همان مبل که همیشه می نشست، چند دقیقه ای می نشست. فرنگیس برای او چای می آورد. ولی از نشستن در حضورش خودداری می کرد. و مخصوصاً دوست نداشت با او وارد هر نوع بحث و گفتگو جز موضوعات کوچک و عادی که مربوط به بچه ها می شد بشود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز چهارم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر که سوت کارخانه کشیده می شد، آقای فرزاد در اتاق خودش سرگرم رسیدگی و انجام برخی کارهای عقب مانده دفتر بود. از طرف بیمه خواسته بودند که از هر کارگر و کارمند مشمول بیمه دو برگ فتوکپی شناسنامه تهیه و تا روز پنجشنبه پنجم اردیبهشت ماه که همان روز بعد بود به دفتر اداره بیمه داده شود. چون تهیه فتوکپی از شناسنامه به وسیله خود افراد باعث سرگردانی و اتلاف وقت آنان می شد، مدیریت کارخانه از خانم فلاحی خواسته بود که شناسنامه همه را جمع کند و با ماشین فتوکپی خودش در دفتر این کار را بکند. جمع کردن شناسنامه به علت فراموشی و اهمال بعضی افراد تأخیر پیدا کرده و دستگاه فتوکپی هم عیب داشت، سیاه می کرد و کاغذ هدر می داد. نتیجتاً این وظیفه تا آخرین لحظه های وقت اداری آن روز یعنی ساعت چهار و نیم عقب افتاده بود. وقتی که خانم فلاحی در اتاق خودش کارش به پایان رسید و آخرین شناسنامه را فتوکپی کرد، بیست دقیقه بود که کارگران رفته بودند. نظافت چی هم سالن و اتاقها را نظافت کرده و بیرون رفته بود. حالا به علت سکوتی که در محیط کارخانه حکمفرما شده بود، اگر مورچه ای از روی سقف سوله رد می شد صدای پایش شنیده می شد. روی سقف دو بادگیر بود برای جریان هوا که گاهی خود به خود دور می گرفتند و خرخر صدای آنها به طور ملایمی در سالن می پیچید. وقتی که دستگاه ها از حرکت باز می ماندند و سکوت و سکون کارخانه را فرا می گرفت، سلطه ماشین های خوابیده خودش را بیشتر به رخ می کشید تا وقتی که تازه به راه افتاده بودند. در اینگونه موقع ها خانم فلاحی که به عزم خانه سالن را ترک می کرد از کنار هر دستگاه ماشینی که می گذشت گوئی آن آهن پاره ها به زبان بی زبانی به او می گفتند: به امید دیدار تا فردا صبح، خوب بخواب و استراحت کن! او این لحظه ها را چون برایش نوید استراحت داشت همیشه دوست داشت. باری، سیندخت فتوکپی ها را دسته کرد، از نو شمرد و در یک پوشه مقوائی به این اتاق نزد «مهندس» آورد. روی میزش نهاد و گفت:
    - جمعاً صد و ده برگ مربوط به پنجاه و پنج نفر، طبق صورت ضمیمه این هم نامه جوابیه اش که امضاء خواهید فرمود.
    آقای فرزاد همان بلوز خاکی رنگ آستین کوتاهش را به تن داشت. سرش را پائین انداخته مشغول مسوده کردن یک نامه بود. جلوش چند برگ نقشه های علامت گذاری شده بود که خود سیندخت فتوکپی کرده بود. به او توجه نداشت ولی با تمام روح متوجه او بود. دختر بلوز بهاره سفیدی پوشیده بود که آستین های بلند و گشاد داشت و سرشانه هایش چین می خورد. با دامن نیم تنگ مشکی از جنس ژرسه معروف به مدل اسکاتلندی یا به اصطلاح همشهریان او، طرح لنگی، که از قسمت جلو کاملاً رویهم می افتاد و سنجاق درشت می خورد. کمرش با دو سگک بسته می شد و حاشیه آن ریش ریش بود. این لباس که در اصل برای بچه های چهارده به بالا و دوشیزگان طرح شده بود مدلش تا روی زانو بود. جنس پارچه از پشم بهاره بود با نقش چهارخانه کرم و قهوه ای. سیندخت از این دامن یکی هم با نقش و رنگ دیگر داشت که چهارخانه اش قرمز و زرد بود در متن سبز چمنی. آن روز چون می دانست که تمام وقت را کار دفتری داشت و پشت میزش می نشست، مانعی ندیده بود این را بپوشد، که پوشیده بود. بخصوص رنگ سفید بلوز با دامن خوش طرح که زمینه مشکی داشت خیلی مورد پسند و شادی خاطر خودش بود. آقای فرزاد، بعد از کشیده شدن سوت کارخانه و بیرون رفتن کارگران، در تمام طول مدتی که دختر توی اتاقش مشغول گرفتن فتوکپی ها بود بیش از ده بار از شیشه به آن سو نظر انداخته و او را دید زده بود. اگر بعضی ملاحظه ها در میان نبود همان طور ایستاده پشت شیشه می ماند و آن قدر به نگاه کردن و باز هم به نگاه کردن ادامه می داد تا اینکه دختر هر کار در دست داشت رها می کرد، خود را توی صندلی دسته دارش می انداخت، نفسی می کشید و از سر ناعلاجی می گفت: پس من اینجا هستم برای اینکه تو نگاهم کنی. خوب، حالا هر چه می خواهی نگاهم کن. سیر که شدی بگو تا به کارهایم برسم. آنچه که بر شور و شوق مرد سی و پنج ساله می افزود و او را از باده عشق بیشتر سرمست می کرد این بود که سیندخت در این چند ماهه ای که به کارخانه می آمد برای اولین بار آن روز در آرایش سر و صورت و لباس خود بی باک یا اگر اینطور نگوئیم، علاقه مخصوص نشان داده بود. موهایش را از طرفین جمع کرده و به شکل شانۀ هدهد روی سر برده بود. به گونه هایش پودر و کرم زده و چشمهایش را سایه انداخته بود. برای آنکه خوشگلی اش تکمیل شود دستمال نازکی به رنگ قرمز به گردن سفیدش که به سان ساقه گل مینا ظریف و شکننده بود بسته بود. کفش پاشنه بلند به پا کرده بود که قامتش را رساتر نشان می داد و رویهم رفته حالت شهوانی عاشق کشی پیدا کرده بود که در آن آغاز بهاری، ملایم ترین مردان را جلویش به زانو درمی آورد.
    باری، وقتی که آقای فرزاد دختر لاله رخ را جلوی میز خود به انتظار دستور حاضر دید، هنوز بی آنکه سر از روی کارش بردارد، با خونسردی ظاهر گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوب، دلواپس بودم که نکند کار فتوکپی ها تا فردا اول وقت برای دادن به بیمه حاضر نشود. مطالبی است آماده می کنم برای آلمان. آقای اشمیت همین امشب به کویت می رود، و از آنجا به آلمان. امروز بعدازظهر گرفتار کارهایش بود، به کارخانه نیامد.
    او نامه ای را که می نوشت به پایان رساند. آن را امضاءکرد و به پیوست نقشه ها تا کرد و در یک پاکت ضخیم گذارد و درش را چسباند و نوار چسب زد با لبخندی که به معنای رضایت از پایان کار بود به دختر نگاه کرد. سیندخت گفت:
    - امروز دیگه بیش از اندازه معطل کردم. اتوبوس معطل من است اگر عمو جان کفرش در نیامده باشد خوب است.
    او بیش از آن نگران بود که این گفته اش نشان می داد. جمله آخر را با حالت نازآلود دخترانه ای ادا کرد و سمت نگاهش را به سمت روشنائی بیرون سالن گرداند. آقای فرزاد ناراحتی او را حس کرد. با تلفن دربان دم در را گرفت تا جویا شود که آیا اتوبوس حرکت کرده است یا هنوز هست. به او خبر داد که پنج دقیقه پیش حرکت کرد. خانم فلاحی که سرخ شده بود رفت کیف چرمی اش را که دسته صدفی داشت از اتاق خود آورد. با حالتی دلبرانه که به زیبائی او می آمد و در عین حال نشانه قهر و خشمش نیز بود، آن را در دست چرخ داد، روی پاشنه پا گشت و گفت:
    - خوب، مانعی ندارد، اتوبوس های پنج ریالی هست.
    «مهندس» لب هایش را به علامت تعجب یا تمسخر جمع کرد و گفت:
    - مینی بوس هائی که چغ چغ صدا می کنند و از زیر و بالا و پس و پیش خاک به درونشان می آید. و درشان به وسیلۀ خود راننده با طناب کشیده و بسته می شود. و بغل دست راننده یک فلاسک آب و لیوانی هست که پیاپی به مسافران تشنه آب سبیل می کنند. و آن وقت شما با این وضع توی جاده خاک آلود، چند دقیقه می توانی تحمل کنی و به انتظار رسیدن مینی بوس به ایستی؟
    دختر گفت:
    - علی آقا، دربان کارخانه می آید پهلویم می ایستد تا اتوبوس برسد و سوارم کند.
    - نه خانم عزیز، نه جانم، نه عمرم. من به عنوان رئیس تو اجازه نمی دهم این کار را بکنید. مگر آنکه به جهات خاصی که البته فهمش برای من در این دقیقه دشوار است، مایل نباشید...
    او ناگهان رشته کلام خود را برید و افزود:
    - می دانید که من بیشتر از همین هفته ای که می آید اینجا مهمان نیستم، به شما خبرش را داده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/