- او طلاق گرفته و پیش تو برگشته است.
- بله، او طلاق گرفته است. مثلی است که می گوید، ندیده مبیناد، بیوه شی مکناد! یعنی زن بیوه وقتی شوهر می کند چشم و گوشش بسته است، مثل آدم ندیده بدید توی بلا می افتد.
وقت عصر که سیندخت از سر کار برگشت، فرنگیس لباس خود و بچه ها را عوض کرده بود. توی آشپزخانه مشغول بررسی آذوقه های موجود خانه و چین و واچین وسائل بود. ژاله، دختر وسطی او، با آنکه خودش جثه نحیف و ریزه ای داشت، خواهر دو ساله اش را بغل گرفته و در دهلیز خانه می گرداند. هاله به مادرش کمک می کرد. سیندخت از روحیه مثبت و خوشبین مادرش که هنوز نیامده مشغول تحویل گرفتن زندگی خود بود در دل به طور مبهمی احساس شادمانی کرد. اما وقتی که دید آمنه بقچه وسائلش را در گوشه حیاط آماده کرده و با حالت تیر خورده ای کنار آن نشسته است، از تعجب نتوانست خودداری کند. فرنگیس گفت:
- نکبتی وسائلش را جمع کرده که برود. انگار داغ به دل یخ می گذارد. با دست به تور سیمی پنجره آشپزخانه زدم، آن قدر خاک بلند شد که انگار در این هشت سال هیچ کسی آن را نتکانده است.
شنیده شدن صدای زنگ در حیاط این گفتگو را برید. آقای فلاحی به وسیله کسی برای دخترش پیغام داده بود که وسائل خوابش را توسط آمنه بفرستد به در دکان و شام هم منتظرش نباشد. سیندخت واقعاً حیران ماند که چه بکند؟ پدرش جداً تصمیم داشت که آن شب را بیرون بخوابد و قدم به خانه نگذارد.
با این وصف معلوم نبود به چه علت سیندخت از ارسال وسائل کافی برای او خودداری کرد. دشک را که به آمنه داد تا برایش ببرد دشک خوشخواب هر شبی اش نبود که به آن عادت داشت. عوض دو ملافه یکی به او داد. او همیشه به این نکته توجه داشت که پدرش همان گونه که به سفره خوراک خود اهمیت می داد، خواب را نیز سرسری نمی رفت و با وسواسی خاص مراقب وسائل بستر خود بود که می باید تمیز و مرتب، راحت و آسایش بخش باشد. اما چون دکان جای مناسبی برای خوابیدن نبود، آقای فلاحی آخرین بار که آمنه پیشش رفت دستور داد تا وسائل را به انبار دکان، یعنی همان خانه ای که همیشه در این داستان از آن گفتگو رفته است، ببرد و در طبقه بالا که فضای آزادتری داشت بیندازد.
آقای فلاحی نه تنها آن شب بلکه شبهای بعدی را نیز به همان کیفیت دور از خانه گذراند. ناهار و شامش را بیرون می خورد و صبحانه را آمنه می رفت و در همان اتاق طبقه بالا برای او درست می کرد. چهار روز گذشت و او حتی یک بار، بگوئیم آشکار یا دزدانه، جلوی پنجره نیامده بود که نگاهی این طرف، توی حیاط، بیندازد و ببیند زنش بعد از هشت سال غیبت و آوردن سه تا «کره» در خانه مردی دیگر، اکنون که سوی وی بازگشته است، چه تغییراتی کرده و چه شکلی شده بود. صدای او که آن زمان ظریف بود و آهنگ دار، حکایت از بی خبری و غفلت جوانی می کرد؛ اینک با نیم لحن شکسته ای که یافته بود روح ضربت خورده و آزرده ای را مجسم می کرد که از کار و کردار صاحب خود نالان بود و به صد زبان عذر گناه می طلبید. آقای فلاحی، هنگام صبح، قبل از رفتن به سر کار هر روز این صدا را می شنید، صدای او و بچه هایش را که به حیاط می آمدند، ولی از روی نفرتی که هنوز توی دلش موج می زد و به شکل درد مجسمی به دنده هایش فشار می آورد، نمی خواست یک قدم پیشتر بیاید و از جلوی پنجره که مشرف به حیاط بود، نظری خرج آنها بکند.
صبح روز پنجم که پنج شنبه بود، ساعت هفت سیندخت و طبق معمول همه روزه آمنه که تا ایستگاه او را همراهی می کرد، از خانه خارج شده بودند. فرنگیس روی مبلی های اتاق پذیرائی را که کثیف بودند، روز قبل شسته و روی طناب انداخته بود. آقای فلاحی که احتیاج به حمام داشت، فراموش کرده بود توسط آمنه لباس های زیر خود را بخواهد. جلوی پنجره آمد و بابک و بنفشه را که عازم مدرسه و کودکستان بودند، صدا زد. آفتاب تا نیمی از دیوار آجری بلند حیاط و رو مبلی های قرمز رنگ روی طناب را روشن کرده بود. ولی صحن حیاط و گلهای باغچه و حوض آب در سایه دلنشین و خنک بهاری هنوز حالت خواب آلوده آغاز صبحی خود را از دست نداده بود. قبل از آنکه آقای فلاحی سخنش تمام شود و به بچه ها، بابک یا بنفشه، بفهماند که چه می خواهد و از کجا می باید بروند و لباسها را بیاورند، فرنگیس آنچه را که مرد خواسته بود توی بقچه نهاده بود. با حرکاتی هیجان زده، سبکرو و آماده به خدمت به حیاط آمد، بقچه را به دست بابک داد و در حالی که پشت به آن پنجره می کرد به صدا بلندی که مرد از توی اتاق به خوبی آن را می شنید گفت:
- این است. ببر به او بده. به او بگو، من آمده ام دخترم را ببینم که هشت سال بود از او خبر نداشتم. اگر به خاطر دخترم نبود چرا می آمدم به اهواز، می رفتم به شیراز، می رفتم به مشهد. حالا هم قصدم نیست که توی این خانه بمانم. از همین امروز می روم دنبال اتاق. به او بگو من گشته نان و تشنه آب او نیستم. لازم نیست خودش را ناراحت کند.
اما برخلاف انتظار زن خواری کشیده، از این ندا نیز پژواکی به گوش نرسید و آقای فلاحی که مثل سنگ بی احساس مانده بود همچنان به زندگی تبعیدی وار خود ادامه می داد. اما نقطه مقابل پدر، دخترش سیندخت می دید که روز به روز دلش نسبت به مادرش نرم تر شده است. می دید که به سبب نیازی روحی میل دارد او را در کنار خود ببیند. نگاه های گرم مادرانه اش را با نگاه خود پاسخ گوید، و قدمی فراتر از این، شب ها رخت خوابش را پهلوی رخت خواب او بیندازد و جسته گریخته از کارهای سفورا، فقط کارهای او نه اخلاق و رفتار خاصش، برای وی داستان بگوید.
به این ترتیب چهارده روز گذشت. زن و مرد، یکی در حیاط خانه و دیگری توی پنجره آن بالا، تا این زمان دو سه بار تصادفی همدیگر را دیده بودند. فرنگیس کوشیده بود با کرشمه های زنانه که هنوز به سن او می آمد، با بیرون انداختن و آفتابی کردن ساق و ساعد سفید، هنگامی که شستشوئی را بهانه می کرد و لب حوض می آمد، توی حیاط جلوه گری کند و مرد را متوجه خود سازد. بخصوص بعدازظهرها که او برای استراحت از دکان به خانه می آمد، قبل از ساعت 5 که موقع رسیدن سیندخت بود، فعالیت وی توی حیاط شروع می شد. سیندخت کلید صندوق او را که در اتاق بالای راه پلکان بود به او داده بود. لباسهای سابق خود را که همه نو بودند زیر و رو می کرد و هر روز یک پیراهن می پوشید. می آمد و می رفت و کرکر دم پائی هایش روی کف آجری حیاط بگوش می رسید. با بچه ها، با خودش یا حتی با گربه و کلاغ حرف می زد و همه این ها را آقای فلاحی که در این موقع گوشهایش از همیشه تیزتر شده بود می شنید و متوجه بود. ولی به خونسردی خود، به نفرت خاموش خود ادامه می داد.