سیندخت نمی دانست در مقابل این گفته ها چه بگوید؛ محبت هایش را چگونه پاسخ گوید و با راز گشائی هایش به چه ترتیب همدلی نشان دهد. این زن که آن روز مثل جن از توی قوطی جادوگر بیرون پریده و جلوی روی او شکل آدمی به خود گرفته بود مادر او بود؛ ولی وقتی که توی روی او نگاه می کرد و می کوشید که کلمه «مامان» را به زبان آورد گوئی دهانش یخ می کرد. به او گفت:
- پدرم چون کار داشت نتوانست بماند. نمی دانم شب چه وقت کارش تمام می شود و به خانه می آید؛ شاید ساعت نه یا نزدیکی های ده. ولی بهرحال او خبر دارد که تو آمده ای.
فرنگیس احساس کرد که ورودش چندان پذیرای خاطر دختر و همچنین شوهر سابقش واقع نگردیده است.این موضوع را امری طبیعی دانست و دلگیری اش را بروز نداد. گفت:
- بهتر که او در خانه نبود و ما وارد شدیم. من باید لباس این بچه ها را عوض کنم. خودم هم با این سر و وضع درهم و آشفته شکل ریحانه جادو شده ام. قیافه کولی ها را پیدا کرده ام. بالاخره همانطور که تو گفتی شد. لنگه کفش بچه را نتوانستم پیدا کنم. جهنم، جفتی دیگر برای او می خرم.
سیندخت آمنه را صدا زد و نیز به مادر گفت:
- شما چای بخورید و خستگی در بکنید. اگر هم چیزی خواستید به آمنه بگوئید. ولی متوجه باشید که او گنگ است و باید با علم و اشاره حالی اش کرد. اگرچه مهندس بعدازظهر امروز را به من استراحت داده ولی ترجیح می دهم که بروم. دوست ندارم کارهای امروزم برای فردا بماند.
آنگاه با اشارات سر و چشم، و توأم با حرکات دست، به کلفت گفت:
- این خانم مادر من است. هشت سال پیش از پدرم طلاق گرفت و رفت. حالا برگشته است حالا برگشته است اهواز. او دوازده سال توی این خانه زندگی کرد و مرا هم همین جا به دنیا آورد.
آمنه اخم هایش بهم رفت. خود را کنار کشید. یک وری نزدیک دیوار ایستاد و سر را به زیر انداخت. فرنگیس گفت:
- دکی، گویا من باید قبلاً از وجود ذی وجود ایشان اجازه می گرفتم و به این خانه وارد می شدم. نکبت پشتش را به من کرد. از پیشت چه خیری دیدیم که از پشتت ببینیم. تو سیندخت این عنتر را از کجا پیدا کردی و آوردی؟ عنتری که از همه زشتره بازیش از همه بیشتره!
صدای بهم خوردن در حیاط به گوش رسید. بنفشه و بابک بودند که از دبستان و کودکستان باز می گشتند. سیندخت گفت:
- خوب، اینهم از بچه ها. حالا نمی دانم موضوع را برای آنها چطور باید توضیح بدهم، و آیا اصلاً لازم به این توضیح هست یا نه.
بچه ها که از وجود مهمان بیگانه و بخصوص کودکان هم قد و همسال خود در خانه تعجب کرده بودد به حالت ادب کفشهاشان را کندند و وارد اتاق شدند. سیندخت گفت:
- بنفشه، بابک، لابد شما می دانستید که من مادری داشتم که سالها پیش به تهران سفر کرده و آنجا ماندگار شده بود. او حالا برگشته و به اهواز آمده است تا به من سر بزند. اینها هم بچه های او هستند. این هاله، این ژاله، این یکی هم زردآلو کاله. خوب، نام این یکی هم مثل تو بنفشه است. بنابراین ما حالا دو تا بنفشه داریم. بنفشه اول و بنفشه دوم. بروید، بروید توی حیاط و با آنها آشنا بشوید. بچه ها خیلی زود با هم دوست می شوند.
فرنگیس افزود:
- همان زردآلو کاله برای او نام خوبی است.
زردآلو کاله نسبت به دو بچه دیگر فرنگیس زشت تر بود. چشمهای وق زده مثل قورباغه، دهان گشاد و قیافه ای معترض و مضحک داشت. هر کس نگاهش می کرد خنده اش می گرفت. زیرا چنین بود که به زبان حال می گفت: من هم برای خودم زندگی می خواهم.- حتی از بچه ها شرم می کرد و با همان روش نمکین خودش دستش را جلوی صورتش می گرفت.
سیندخت، مادر و بچه هایش را گذاشت و به قصد کارخانه از در منزل بیرون آمد. عموجان سر خیابان منتظرش بود. همینکه توی اتومبیل نشست با خودش فکر کرد.
- خوب، او آمده است، ولی اینکه داستانش با پدرم به کجا بکشد امری است که همین دو سه روزه معلوم خواهد شد. اگر پدرم به او روی خوش نشان ندهد لابد فکر دیگری خواهد کرد.
همانطور که اتومبیل سرعت می گرفت و به سوی کارخانه می راند افکار او نیز عمق پیدا می کرد. آیا او نمی باید به راستی از این واقعه خوشحال باشد و آن را به فال نیک بگیرد؟ آیا آن وقت ها که بدرفتاریها و نامهربانی های سفورا او را از جان سیر می کرد، همیشه یک گوشه فکرش متوجه فرشته نجاتی نبود که ناگهان به امر خدا از آسمان بر بام خانه آنها یا توی حیاط فرود می آمد و او را زیر بال و پر حمایت خود می گرفت؟ آیا بارها در عالم خیال صدای مادرش را نشنیده بود که از راه دوری، خیلی خیلی دوری، او را به نزد خود می خواند؟ یا گاهی برای مدت چند ثانیه طولانی گوشش به صدا درنمی آمد که یعنی آشنای نزدیک ولی دورافتاده ای یاد او را کرده یا نامش را به زبان آورده بود؟ خوب، این آشنای دورافتاده غیر از مادر او چه کسی می توانست باشد؟!
سیندخت در میان سکوتی که مثل دیوار او را از راننده پیر جدا کرده بود حس کرد که نمی باید پیش او این قدر خود را در خود فرو رفته نشان بدهد. از نظر ادب و نزاکت انسانی هم که بود این قیافه درست نبود. پس گفت:
- عموجان، مادرم را دیدی؟ هشت سال بود او را ندیده بودم.
پیرمرد چون کوتاه بود کمی هیکلش را راست کرد و از توی آئینه به او گفت: