او برافروخته شده بود. تمام صورت و سفیدی چشمان و حتی زگیل روی سرش از خون سرخ شده بود. گونه هایش تند تند می پرید و نفسش به شماره افتاده بود. موقع خروج از در با حالتی از تردید ایستاد، بازوی دختر را گرفت و با صدای پست و خراشیده ای از او پرسید:
- ببینم، تو از آن قضیه، یعنی ماجرای غرق شدن خانم بلی در کارون، پهلوی او حرفی به میان نیاوردی که؟
سیندخت به او اطمینان داد:
- نه پدر، مگر من نمی فهمم که هیچ کس از این موضوع نباید بوئی ببرد. من هنوز که هنوز است نگذاشته ام عمه ام چیزی از این قضیه بفهمد. او خودش هم داناتر از آن است که اگر چیزی در این خصوص حس کرده با من صحبتش را به میان بکشد. تا این حد.
- هان، خوب است. اما اگر او اینجا باشد از این نگرانم که زیر زبان تو را بکشد و چیزهائی کشف بکند. باید مواظب گفته های خودت باشی. و اگر از من روی خوش نبیند، که البته نخواهد دید، به طرف عمه ات نخواهد رفت- این یکی را مطمئنم.
سیندخت با چشمانی که از خاطره وحشت اندکی کوچک و گرد شده بود پدرش را نگاه کرد و دوباره گفت:
- من مقداری از لباسهای او را که توی گنجه بود تنگ کردم و به آمنه دادم پوشید. بقیه را هم از بین بردم. مادرم هیچوقت چیزی نخواهد فهمید. ولی آیا نه اینست که نام او توی شناسنامه تو هست؟
- بله، ولی من شناسنامه ام را جائی پنهان کرده ام. عقدنامه او هم هست که بنا بود موقع برگشتن از سفر کرمانشاه به قم برویم و آن را از محضر بگیریم، که همانجا مانده است. بهرحال، من همینقدر اطلاع دارم که همسر بنده شب دهم فروردین ماه، ساعت ده، از خانه بیرون رفته و دیگر هرگز برنگشته است. من چه می دانم او کجا رفته و چه بلائی به سرش آمده است. شاید هم یک روز مثل همان مردک ریشوی شل یا مثل همین مادر تو که حالا برگشته، برگشت و گفت اینست من آمدم. ولی تا وقتی برنگشته است ما مهر خاموشی از روی لب بر نخواهیم داشت. چرا، یک وضع دیگر هم ممکن است پیش بیاید. ناگهان خبر شویم که متوفی از جائی صاحب ارثیه هنگفتی شده است. در این صورت من فوراً استشهاد تمام خواهم کرد که او مرده است و من وارث طبقه اولش هستم. البته پسرش هم هست و به من بیش از هشت یک سهم ارث نخواهد رسید.
از رفتن آقای فلاحی ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که فرنگیس و بچه ها سر رسیدند. ماشین اپل چون نمی توانست داخل کوچه بیاید توی خیابان نگه داشته بود. وسائل آنها عبارت بود از دو چمدان کوچک، یک دست رختخواب که توی مفرش پیچیده شده بود. عمو جان در دو راه آنها را حمل کرد و به درون خانه آورد. سیندخت، دم در از پیر مرد به خاطر این زحمت هایش تشکر کرد و گفت اگر بتواند چند دقیقه ای صبر کند، او دوباره به کارخانه برخواهد گشت.
فرنگیس مانند کدبانوئی که پس از یک مسافرت عادی ولی نسبتاً طولانی به سر زندگی و خانمان همیشگی خود برگشته است، دنبال سیندخت داخل خانه شد. وسائلش را جلوی در اتاق نشیمن گذارد و بچه ها را به جز بنفشه به درون حیاط فرستاد تا برای خود بروند بازی کنند. بدون آنکه تو برود داخل اتاق نشیمن را با دیدی کوتاه از زیر نظر گذراند. پرده های جلوی پنجره تا آنجا که به خاطرش می آمد آن زمان قرمز بود ولی اینک آبی سیر، که تور هم به آن اضافه شده بود. تور را همان تازگی ها خود سیندخت دوخته و زده بود. مبل های اتاق پذیرائی همان بود که بود. جز اینکه چند کوسن نقش دار کار چین یا هنگ کنگ، زینت افزای آنها شده بود. و کف اتاق هم به جای فرش یکسره موکت همرنگ پرده ها بود. او نگاهی سرسری به داخل آشپزخانه انداخت و دوباره به حیاط پیش بچه ها رفت. حوض، که آب آن بی حرکت ایستاده بود؛ بند کشی های دیوار آجری که تازگی و جلای اولیه خود را از دست داده و گچ هایش بعضی جاها ریخته بود؛ پنجره بلند خانه همسایه که یک شیشه آن شکسته بود و چون آفتاب عصر برگشته بود جز از راه همان جام شکسته فضای نیم تاریک پشتش را نمی شد دید. این منظره های مأنوس همه برای او خاطره هائی را زنده می کرد که مانند پلی، گذشته دورش را به زمان حال و همچنین آینده مرتبط می ساخت. بچه ها چون در تهران زیاد از این خانه به آن خانه، از این محله به آن محله کوچ می کردند و به قبول هر نوع تغییری خو گرفته بودند اینجا نیز خیلی زود با محیط درونی حیاط و آسمان درخشان فضای آن اخت شده بودند. فرنگیس دست روی شانه سیندخت که کنارش ایستاده بود گذاشت. مثل اینکه می خواست خستگی در بکند. کاملاً روشن بود که میل داشت او را در آغوش بگیرد و روی و مویش را غرق بوسه های مادرانه خود بکند. ولی چون هنوز بر شرم خود غلبه نکرده بود پی بهانه یا وسیله ای می گشت تا به کمک آنها به هدف برسد. در همان حال که روی شانه دختر تکیه کرده بود، دست او را در دست خود فشرد و گفت:
- انگار همین دیروز یود که اینجا را ترک کردم و به تهران رفتم. آدمها خیلی زود عوض می شوند امّا اشیاء و وسائل نه. اما من وقتی که به خودم می اندیشم و آن بدبختی ها و خواری هایم را در شهر بزرگ و میان مردمانی که همه نسبت بهم غریبه اند جلوی چشم می آورم، می بینم که کاملاً عمری از سرم گذشته است. بدبختی آدم را زود پیر می کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)