این مردیکه قیافه اش عین ماهی کفشک می ماند- قد کوتاه و سیاه سوخته.
سیندخت پوزخند زد:
- راننده را می گوئی؟ اتفاقاً در کارخانه هم به او ماهی دودی می گویند. ولی مرد نازنینی است. هیچ وقت با کسی داخل شوخی نمی شود. هنوز ماهی کفشک که خاص آبهای جنوب است یادت است. قیافه اش بد است ولی گوشت لذیذی دارد.
- پس من هم در این مورد این شخص که می گوئی مرد خوبی است مثل بدی نزدم. خوب، دخترم تو از خودت برایم بگو. هیچ فکر نمی کردم که این طور رعنا و زیبا شده باشی. آخر فروردین امسال که بشود و توت که به بازار بیاد نوزده سالت تمام است. آیا تا به حال...؟
باقی گفتار را با حرکت سر و نگاه پرسشگر چشمان تمام کرد. سیندخت فوراً گفت:
- نه، مامان، نه تا به حال.
- چطور، چنین چیزی مگر ممکن است؟ که جوانهای اهواز اینقدر بی حال شده اند؟ یا اینکه تو خودت نخواسته ای.
- تقریباً شاید هر دو. یک نفر برایم پیدا شده بود که خیلی دوستم داشت. من ابتدا به او بی میل بودم، چون همسال خودم بود. نمی خواهم نامش را بگویم؛ برای اینکه بالاخره نامزدی ما سر نگرفت. او هم گذرنامه گرفت و از اینجا رفت.
- خوب، از آن چیزی که سر نگرفت حرف نزن. عشق اول مثل نان اول تنور است که همیشه کوله می شود و آن را جلوی سگ می اندازند؛ فراموشش کن. بعد هم آنکه در ازدواج همیشه باید یک کسی این وسط باشد و آن را جوش بدهد. بدون این آدم جوشکار هیچ ازدواجی سر نخواهد گرفت.
- این عجیب است که خود او هم جوشکار بود. می خواست در اهواز کارگاه جوشکاری باز کند.
- یک جوشکار؟ تو لایق آدمهای بهتر و مهمتری هستی!
- یک نفر دیگر هست که...
- خوب، او کیست؟
- مدیر کارخانه، مهندس فنی و مدیر عامل و رئیس مستقیم من و صاحب این ماشین.
- آه، خوب چه بهتر از این. او چند سال دارد؟
- سی و پنج سال.
- خوب، این موضوعی است قابل مطالعه. مسئله سن و سال گاه که در کنار چیزهای دیگری در نظر گرفته می شود چندان اهمیتی ندارد. آیا او تا بحال به تو ابرازی کرده است؟
- بله، همین امروز. او گفت که اگر به پیشنهادش جواب موافق ندهم، دلیلی نمی بیند که در ایران بماند. هیئت مدیره به او وامی داده است برای خرید خانه. اینطور که عنوان می کرد، اگر بخواهد از شغلش استعفا بدهد و برود، نیازی نمی بیند که توی این شهر خانه ای داشته باشد. از همان موقع، یعنی چهار ماه پیش، که از آلمان آمد و در کارخانه جای مدیر قبلی را گرفت، حس کردم که گلویش پیش من گیر کرده است. ولی تا به امروز هیچگونه حرفی به من نزده بود. امروز ناگهان استخوان را از لای زخم بیرون آورد، آنهم به این شکل قطعی. او ده سال را در آلمان گذرانده است.
فرنگیس حلقه انگشتری نگین فیروزه محقری را که در انگشت داشت با دست گرداند. به لحن نامطمئنی پرسید:
- آیا آنجا زن ندارد؟
- نه، من از این فقره کاملاً اطمینان دارم. او نامه هائی از بعضی زنان دریافت می کند. اما این نامه ها عاشقانه نیست. از پیر دخترانی است که گرداننده پانسیون او بوده اند. سال ها در این پانسیون می زیسته است.
- و تو به او جواب درستی نداده ای؟
- بله، تقریباً اینطور است.
- تقریباً یعنی که چه؟ گفته ای که فکر خواهی کرد؟
- نه، به او گفته ام که بهتر است بفکر کس دیگری باشد.
- و آن وقت او هم آن جواب را به تو داد. که اگر از تو ناامید بشود دلیل ندارد که در ایران بماند؟
- بله، دقیقاً همین جواب را به من داد.