- اتوبوس ما که به سر خیابان رسید من از راننده خواهش کردم که همانجا پیاده مان کند. چمدانم را که روی بار بند بسته بود گفتم بعد می روم می گیرم. سر گذر جویا شدم، گفتند که تو در کارخانه روغن موتور که در جاده بیمارستان ریوی است کار می کنی. صبح می روی و عصر برمی گردی. طاقت نیاوردم که تا عصر معطل شوم. من از قضیه سفورا به وسیله شوهرم باخبر شدم. او هم توی روزنامه خوانده بود. روزنامه را آورد به من داد که تا همین دو هفته پیش آن را نگه داشته بودم. بچه ها پاره اش کردند.
نگاه مادرانه اش دوباره سر و گیسو و بر و روی دختر جوان را نوازش کرد. پرسید:
- تو حالت خوب است؟
چنان بود که در حقیقت می گفت:
- می دانم که خیلی ذلت کشیده ای.
نگاهش لبریز از عجز و الحاح و بیچارگی بود. سرش را بلند کرد و به لحنی فروتر پرسید:
- و بابا، او چکار می کند؟ آیا ناراحتی ندارد.
سیندخت زمزمه کرد:
- نه، تقریباً نه. سابقه اش را از سازمان آب و برق بازخرید کرد و الان در خانه است.
- در خانه؟ یعنی او بیکار است؟
- بیکار نه به آن معنا، او برای خودش کاری تراشیده است. در همان حوالی خانه خودمان، توی خیابان بیست متری، میزان داری یک مرد برنج فروش را که اصلاً اهل مازندران است قبول کرده است. با موافقت صاحب دکان گاهی هم به حساب خودش معامله هائی می کند که برایش بی فایده نیست. خودش این طور می گوید.
- او از آن زنک دو بچه دارد که خودش نگهداری شان را قبول کرده، چرا گذاشتی این کار را بکند؟ برای تو هم دردسر است. حالا شام و ناهار شما را کی درست می کند؟
- من کسی را آورده ام که به کارهای خانه می رسد. کاچی به از هیچی است.
- آیا مادر آنها به هوای بچه ها این طرف ها پیدایش می شود؟
- خیلی کم و دیر به دیر، که آنهم هر بار فاصله اش بیشتر می شود. پدرم در دادگاه قول شرف داده که مانع ملاقات او و بچه ها نشود. ولی از این بابت ناراحت است. دوست ندارد بچه ها مادرشان را ببینند. به علاوه سفورا برای آنکه بخواهد اینها را ببیند باید از خرمشهر تا اهواز صد و بیست کیلومتر راه را طی بکند. برای او کار آسانی نیست.
فرنگیس چنان بود که گفتی از نگاه کردن به او سیر نمی شد. دستهای سفید و ظریفش را که روی زانوان وی بیکار مانده بود، گرفت و زیر و بالای آن را به دقت و با وسواسی مخصوص وارسی کرد. پرسید:
- لباس هایت را کی می شوید و اتو می زند؟ تو یک خانم تمام هستی دخترم. من شایستگی تو را نداشتم. من خبط کردم. من مادر خوبی نبودم. خوب، بگو ببینم، آیا او خوشگل بود؟
منظور سئوال، سفورا بود. گوشه لبان دختر به نشانۀ لبخندی اجباری لرزید. پاسخ داد:
- ای، پدرم قبولش داشت. خوب، حالا این داستان طولانی است، تفصیلش زیاد است. شما می دانم که ناهار نخورده اید. خود من هم نخورده ام.
- ما صبحانه هم نخورده ایم، اما شما این فکرها را نکنید. مدتها است که برنامه شام و ناهار برای ما معنی خودش را از دست داده است. بچه ها با بیسکویت و خرما خودشان را سیر کردند. اما من آنقدر که دلم برای یک استکان چای پر می زند در بند گرسنگی ام نیستم. از بس این ذلیل مرده به پستانهای خشکیده ام سق زد دارم از تشنگی هلاک می شوم. انگاری رگهای بدنم را دارند می کشند.
او بچه را که همچنان با مف دماغش به پستان چسبیده بود تند از خود رها کرد. بغل دستش با خشونت روی صندلی نشاند و دو بامبی توی سرش کوفت. که مطلقاً صدایش درنیامد، بلکه لبخند زد و با نوعی همفکری که حکایت از نوعی پیروزمندی می کرد به دو خواهر بزرگترش نگاه کرد. فرنگیس دوباره گفت:
- من باید اول چمدان و وسائلم را از گاراژ بگیرم که یک وقت از بین نرود. می دانم که بعد از چند سال دوری و بی خبری، آمدن من این طور سر زده و ناگهانی برای تو و برای او خیلی بی هوا است. من باید برای تو شرح بدهم که در این هشت سال چه کشیدم. هر چند قابل شرح دادن نیست. من کفاره زشتی های خودم را پس دادم. گمان نمی کنم پدرت نخواهد که مرا ببخشد. آن مرد درس خوبی به من داد. اما این درس به قیمت شرفم تمام شد. به قیمت حیثیت و آبرویم تمام شد. من برای آن سبکسری و جهالت خود قیمت گزافی پرداختم و تا عمر دارم این زخم در جانم خواهد بود.
این صحبت را موقعی کرد که اتومبیل وارد خیابانهای شهر شده بود. عموجان به دستور سیندخت و قبول مهمانان، یعنی بچه ها، ماشین را کناری نگهداشته و رفته بود تا از یک دکان اغذیه فروشی چند تا ساندویچ بگیرد. فرنگیس حس می کرد که دخترش هنوز آن قدر با او خودمانی نشده بود که علاقمند به شنیدن و دانستن داستانش باشد. دست روی گردن گرد گرفته خود کشید و نالید:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)