- زنی با چند بچه؟ منظور دو بچه پنج شش ساله پسر و دختر است؟ نام زن سفورا است؟ او برای چه اینجا آمده است.
جواب آمد:
- او، نام خود را نمی گوید. فقط می گوید با خانم سیندخت فلاحی کار دارم. می خواهم او را ببینم. ظاهراً از راه دوری آمده است.
خانم فلاحی دوباره به اتاق دفتر آمد. رنگش کمی پریده بود و حالت آشفته ای داشت. به آقای فرزاد خبر داد:
- زنی دم در کارخانه آمده است و با من کار دارد. او چه کسی می تواند باشد؟
آقای فرزاد گفت:
- می شنیدم توی تلفن چه می گفتی. می توانی بروی ببینی کیست. بعد هم اینکه تو ناهار نخورده ای. امروز من که خودم اشتهای خوردن نداشتم مانع غذا خوردن تو هم شدم. فکری برای خودت بکن.
خانم فلاحی قبل از اینکه از سالن بیرون برود، مثل اینکه پشیمان شده باشد دوباره برگشت. روپوش کارش را بیرون آورد و در گنجۀ جارختی آویخت. با خودش هزار جور فکر می کرد و دلش هزار راه می رفت. آیا کلفت او آمنه به علتی که معلوم نبود چه بود بچه ها را برنداشته و اینجا نیاورده بود؟ آیا پدر او خدای نکرده طوری نشده بود؟ او که هنگام صبح، وقتی بیرون آمدن وی از خانه مثل همه روزه حالش عادی و خوش بود و پیش بینی هیچ نوع ناراحتی در او نمی رفت.
این افکار فعلاً بی فایده بود. وقتی که از در کارخانه بیرون آمد، در فاصله پنجاه قدمی زیر درخت های بید، آنجا که اتوبوس سرویس و اپل مهندس پارک شده بود، در سایه زنی ایستاده بود با یک بچه شیری به بغل که به پستان او چسبیده بود. دو بچه پنج و شش ساله ژولیده نیز در لباسهای کهنه و کثیف، نزدیک وی توی خاک ها نشسته بودند و بازی می کردند. هر سه تا کودک دختر بودند. خود زن قامتی نسبتاً کشیده داشت ولی گونه هایش مانند ماده شیر آبستنی که چند روز خوابیده و پس از نهادن بارش اینک از توی علف های بیشه بیرون آمده است و نای شکار کردن ندارد، فرو رفته و بی رمق بود. در گودی گونه هایش لکه های سیاهی مشاهده می شد که از بدی تغذیه وی به هنگام بارداری و شیردادن حکایت می گفت. لباس هایش پاره نبود ولی در اثر دستمالی بچه ها و بی مبالاتی خودش آن قدر چرک و چروکیده شده بود که هیچکس فکر نمی کرد که او هرگز هیچ لباس نو و تمیزی به تن خود دیده باشد. خانم فلاحی همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد، ناگهان در نقطه ای ایستاد و زیر لب ندا داد:
- آیا او مادرم است؟!
زن نیز بهمین کیفیت دچار تردید بود. نمی دانست آن کسی که نشانی اش را از شهر گرفته و پرسان پرسان تا اینجا به جستجویش آمده است همین دختر زیبا و رعنا و خوش لباس و تمیز است یا نه. ناگهان از روی سالک گونه اش او را شناخت. بچه شیری اش را کنار درخت روی زمین رها کرد و به طرف او هجوم برد:
- سیندخت، عزیزم! سیندخت، عزیزم!
مادر وقتی که دختر را در آغوش گرفته بود در میان خنده می گریست و در میان گریه می خندید. دختر سرانجام اشکی را که بر گونه هایش جاری شده بود پاک کرد و گفت:
- خوب، مادر، تو سرانجام پیدایت شد. بگذار برویم به شهر.
او به درون اتاق دربان رفت. تلفن را برداشت. نمره اتاق مهندس را گرفت و به او خبر داد:
- مادرم است که اینجا آمده است، با بچه هایش. او هنوز نگفته است که کجا بوده و برای چه به سراغ من آمده است. من بعدازظهر امروز مرخصی می خواهم.
صدایش ناصاف بود ولی می کوشید بر خودش مسلط باشد. توی تلفن جواب شنید:
- بسیار خوب، تو مرخص هستی. او را به شهر ببر و بعدازظهر استراحت کن. عموجان راننده می آید و شما را می برد. او در اختیار تو است تا ساعت چهار. برو جانم، تو امروز از کار معافی.
سیندخت می خواست تعارف کند و بگوید که راننده لازم ندارد و خودش سر جاده ماشین می گیرد و می رود اما تلفن قطع شده بود. یعنی مهندس گوشی را زمین گذاشته بود. سه دقیقه گذشت و راننده پیر جلوی در کارخانه حاضر شد. ماشین را حاضر کرد، جلو آورد. ماشین چهار در بود. با حالت احترام در عقب آن را گشود، اول فرنگیس و بچه ها و بعد سیندخت سوار شدند. راه که می افتادند سیندخت که هنوز بر هیجان خود فائق نیامده بود و نگاه چشمانش دو دو می زد، خطاب به راننده گفت:
- نمی خواستم مزاحم شما بشود عموجان.
عموجان، نام اصلی اش اصغر بود. بدون آنکه نگاهش را از جاده بردارد یا پشت سرش را تماشا کند، جواب داد:
- خانم، من نوکر شما هستم. توی این کارخانه همه نوکر شما هستند.
فرنگیس بچه شیری اش را روی زانو گرفته، راست نشسته بود. حتی یک لحظه نگاهش از چهره و نگاه دختر بزرگش برداشته نمی شد. با صدائی رگه دار و خسته گفت:
- من امروز صبح رسیدم. توی راه خیلی صدمه کشیدم- به خاطر این بلا گرفته ها. من از شوهرم طلاق گرفتم. الان سه ماه می شود. در این مدت همه را تهران بودم. اهواز فرق زیادی نکرده است. آه، این بیمارستان ریوی است.
مادر و دختر به ملاحظه راننده ماشین که بین آنها فردی بیگانه بود سربسته و در لفافه صحبت می کردند. سیندخت با موهای بچه که در حقیقت دو ساله بود ولی به علت بدی تغذیه و بی قوتی شیر، رشد چندانی نکرده و خیلی کوچکتر از سنش می نمود، بازی می کرد. پرسید:
- از کجا دانستی که اینجا کار می کنم؟
بچه از او خجالت می کشید. دست کوچکش را با حالت نمکینی جلوی صورت گرفته بود و از لای انگشتان با چشمهای پرهوشی که درصدد ایجاد آشنائی بود او را می نگریست. فرنگیس گفت: