صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    که من عاشق شما هستم. بله، بگوئید. این حقیقتی است.
    - بله، که شما به من نظر دارید. او از من می خواست که عاقل باشم و در این مورد بیشتر فکر بکنم، که یکدندگی نکنم و آن تصمیم احمقانه را بکلی فراموش نمایم. تا اینکه پنجشنبه- بله پنجشنبه ظهر، شما از من خواستید که همراهتان به گردش روی کارون بیایم و من هم این دعوت را قبول کردم. او که به وسیله خود من از قضیه خبر داشت، هنگام عصر نیز مرا دیده بود که همراه بچه ها به وعده گاه می رویم. پیش نیامده بود. صبح روز شنبه، در فرصتی که برای آوردن روغن نمونه به قسمت تصفیه رفته بودم او در حالی که سرش را پائین انداخته بود و تظاهر می کرد که به کارش مشغول است به من گفت:
    - خوشحالم که دعوتش را پذیرفتی. خدا را شکر.
    من چیزی نگفتم. فقط در مقابل پرسیدم که او روز تعطیل خود را چطور گذراند؟ جواب داد:
    - هر دو روز را در خرمشهر بودم. ستاره دنباله دار، زیلورفلوت، دوزیلورفلوت، اکنون بیش از ده روز است در اسکله منتظر تخلیه است. مقداری از بارهایش را همان وسط دریا به وسیله دوبه که با یدک کش کار می کند تخلیه کرده است. ولی بیشتر از این نمی تواند در بندر بماند. قصد دارد به بصره برود و دوباره برگردد. فردا که اول آوریل برج فرنگی است، عازم خواهد شد. دیروز دوست من ناخدا کورنلیس برد و کشتی را نشانم داد. منظورم داخل کشتی و تشکیلات آن است. شغلم هم معلوم شده است. رنگ ساز و نقاش کشتی، یعنی همان کاری که چهار ماه پیش اینجا می کردم. ناخدا به من گفت که چه روزهائی در چه بندرهائی خواهیم بود. هفته اول رفتن من توی کشتی، هفته آشنائی است. حقوق می گیرم ولی کار نمی کنم. آزادم که هر جا دلم خواست بروم و با همه کس و همه چیز آشنا بشوم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صحبت ما بیشتر از این ادامه نیافت. تا اینکه ظهر شد و کارگران برای خوردن ناهار به سالن غذاخوری رفتند. مثل همین حالا که سوت کشیده شد و همه رفتند. شما و آقای اشمیت هم رفتید. من دوباره پهلوی او رفتم. واگن دستی را زیر لوله قیف کشید و دستش به سوی شیر رفت تا آن را باز کند. گفتم چکار می کنی؟ سوت ناهار کشیده شده است. آمده ام چند کلمه با تو حرف بزنم. چرا دوباره این بوی نفرت آور را راه می اندازی و مرا فراری می دهی؟ او گفت:
    - وقتی که این بو هست آدم از خودش هم بیزار می شود. ولی هر چیزی به عادت بستگی دارد.
    گفتم:
    - نمی خواهم بیشتر از این باعث شوم تا به کاری که باب میل تو نیست ادامه دهی. من حاضرم سوگندم را پس بگیرم. به شرط اینکه تو هم همین کار را بکنی.
    دست مرا فشرد و گفت:
    - منتظر همین بودم. آرزوی من حالا دیگر برآورده شد. پس تو می گوئی فردا این موقع براستی روی کشتی هستم؟ آیا به راستی خواب نمی بینم؟
    او چنانکه عادتش بود. یک فاصله دو متری را تند تند شروع کرد به قدم زدن. مشت بر مشت کوفت و گفت:
    - تو فکر می کنی ناخدا کورنلیس همینطوری از ریخت من خوشش آمد و قبولم کرد که بروم روی کشتی اش کار کنم؟ او جز کار و باز هم کار از کسی چیزی نمی خواهد. و این خود کافی است تا آن رویه دیگرش را که زمختی و خشونت محض است نشان بدهد. بدنه کشتی را که به قدر یک ساختمان سه طبقه بالای سطح آب ایستاده بود و با تخلیه تدریجی بار باز هم بالاتر می آمد نشانم داد و گفت: کار تو رنگ زدن این بدنه است. همیشه و همیشه- صدا زد طنابی را که به شکل نردبان بود از روی کشتی رها کردند. یک بار محض امتحان از آن پائین رفتم و دوباره بالا آمدم. گفت:
    - وقت هائی که کشتی در لنگرگاه است کار تو بیرون روی بدنه است که از قایق هم می توانی استفاده کنی ( آنجا روی عرشه قایقی به کنار بدنه بسته شده بود، آن را به من نشان داد). ولی گاهی که دریا آرام است ممکن است لازم باشد که در حال حرکت نیز به رنگ زدن ادامه دهی که در این صورت فقط می باید از طناب استفاده کنی. سخت است، ولی توی کشتی کار آسان وجود ندارد.
    من گفتم:
    - خوب، این همان چیزی است که تو می خواستی. چنانکه گفتم، من سوگندم را پس می گیرم.
    او گفت:
    - قبول است. هر دوی ما سوگندهای خود را پس می گیریم. هر دوی ما آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم.
    - بله همین. آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
    او نفس راحتی کشید و گفت:
    - آه، سیندخت. ماهها است منتظر چنین روزی بودم. همین حالا مثل گنجشکی به سوی خرمشهر پرواز خواهم کرد. برای تو قابل تصور نیست که من چقدر به دریا علاقه دارم. همان زمان ها که کودکی پنج ساله بودم همیشه کنار کارون می آمدم و منظره رودخانه را تماشا می کردم. با خود می گفتم این آب به کجا می رود؟ می دانستم که به دریا و سرانجام به اقیانوس می پیوندد. و این برای من مثل خود خلقت، از همان زمان ها رازی عجیب بود. در همان سن، بدون اطلاع پدر و مادرم، حتی به آبادان و خرمشهر رفته و کشتی ها را که وارد مصب می شدند دیده بودم. برای من هیچ منظره و هیچ حادثه ای دلچسب تر از دور و نزدیک شدن یک کشتی به ساحل وجود نداشت.
    من با تحسین و یا نمی دانم غم او را نگاه کردم. چشم ها، صورت، حالت از هم گشوده و خندان لبان که همیشه نمایان گر روح دلیر و سخاوتمند او بود، بازوها و هیکل زورمندش که به راستی گفتی از روز نخست برای شغل ملوانی آفریده شده بود، جوانی او و سلامت او که طبیعت و همه دشواریهای آن را به مسخره می گرفت- آه، این جمله را ناتمام می گذارم. زیرا می بینم که کلمات دیگر نمی توانند مرا یاری کنند. با شوقی که می دیدم هر لحظه در حال افزون شدن است. از روی شانه مرا نگریست و ادامه داد:
    - نمی خواهم آن خاطره شوم و مرده را دوباره زنده کنم. اما تو گمان می کنی آن لحظه که من خودم را از روی پل توی کارون انداختم دور از این اندیشه بودم که به دریا بپیوندم؟ چون می خواهم بعد از مرگم نشانی روی این زمین نداشته باشم، به دوستان تازه ام وصیت خواهم کرد که هر وقت مُردم لاشه ام را توی اقیانوس بیندازند. گرچه نگفته خود به خود این کار را خواهندکرد.
    دوباره او را نگاه کردم. این بار می خواستم بدانم به راستی تا چه اندازه هنوز تحت تأثیر وقایع و احوال گذشته است؟ تا چه اندازه آمادگی دارد که این وقایع را از یاد ببرد. اما برخلاف آنچه مقصود من بود، نگاه من او را آشفته کرد. می دیدم که عنقریب متشنج شود و روی زمین بنشیند. اما خود را نگه داشت. واگن دستی را که خالی بود روی ریل هل داد و به انتهای قسمت برد. اینک او با دستگاه تصفیه و جائی که من ایستاده بودم بیشتر از پنج متر فاصله داشت. روی چار پایه اش نشست. سیگاری از جیبش بیرون آورد و گفت:
    - این بسته را کاپیتان کورنلیس به من داد. اما هنوز بازش نکرده ام. یادت هست که به تو قول داده بودم که هرگز لب به سیگار نزنم- آن روز توی خانه شما- ولی حال می خواهم قول خودم را پس بگیرم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
    من به عجله پیش رفتم. سیگار را از دستش گرفتم و در جیب پیراهنش نهادم. گفتم:
    - بله، شما می توانید سیگار بکشید ولی نه در اینجا. مگر می خواهی مؤسسه ای را به آتش بکشی توی ناهارخوری که رفتی هر چقدر می خواهی سیگار دود کن و دودش را حلقه حلقه به هوا بفرست تا من هم ببینم و باور کنم که تو قولت را پس گرفته ای و نسبت به من تعهدی نداری. وقتی که من می گویم نسبت به هم تعهدی نداریم این حرف واقعاً جدی است. هیچ کلکی در کار نیست.
    او به من نگاه کرد. دستش را و همچنین سرش را تکان داد و چشمک زد:
    - بدون کلک، ها؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - بدون هیچ نوع کلک کیوان، من هرگز به تو دروغ نگفته ام. گفته ام؟
    - نه، نگفته ای، سیندخت. من همین حالا به آبادان و از آنجا به خرمشهر می روم. بنابراین آمدنم به ناهارخوری برای چیست؟
    گفتم:
    - آیا می ترسی که از رفتن پشیمان بشوی؟ تو باید دست کم حقوق ده روز فروردین ماهت را بگیری. آیا از پول بدت می آید؟
    گفت:
    - آری، از پول بدم می آید. اگر از پول خوشم می آمد چرا می رفتم روی کشتی. پول زیادش نوعی آدم را فاسد می کند، کمش نوعی دیگر. ولی من بعد از ظهر هم خواهم ایستاد. فکری به خاطرم رسیده است.
    او سرش را به زیر انداخت. سبیل و لبش را زیر دندان گزید. بعد از یک دقیقه ناگهان مرا نگاه کرد و گفت:
    - آیا نه این است که توی کارخانه بعضی ها بو برده اند که من و تو با هم سابقه آشنائی قبلی داریم؟ این موضوع همان زمان قوت گرفت که تو تازه اینجا کار گرفته بودی و من همه روزه به در کارخانه می آمدم. بعدها با آنکه ما از هر نوع تماسی با هم خودداری می کردیم، شایعه به کلی از میان نرفت. بلکه ظن ها به شکل جدی تری بالا گرفت. همه این طور فهمیدند که من عاشق تو هستم ولی تو مرا نمی خواهی، تو مرا دون شأن خودت می دانی. در حقیقت این چیزی است که روزی کارگری به خود من گفت. مثل کولی های فالگیر و بدون پرده پوشی: او را دوست داری ولی از تو فرار می کند. برادر، بخت خودت را جای دیگری امتحان کن!
    من گفتم:
    - آری، من هم کم و بیش حس کرده ام که می باید در خصوص ما میان کارگران شایعاتی باشد.
    او گفت:
    - شایعات؟ چیزی بالاتر از شایعات! مثلاً همین حالا، همین لحظه را در نظر بگیر که فکر می کنیم در سالن کسی نیست و هیچ کس ما را نمی بیند. درست است که کسی ما را نمی بیند، اما آیا آنها جای خالی ما را توی سالن غذاخوری نمی بینند؟ همه هستند غیر از دو نفر- یکی من یکی تو. وقتی که تو جائی نیستی خیلی زود، همان طور که وقتی هستی، همه زود می فهمند. بهرحال. من در این دم که می روم بروم و بود و نبودم برای کسی فرق نمی کند، می خواهم کاری بکنم که به دو کار بیارزد. می خواهم فکر آنها قوت بگیرد که تو واقعاً از من بدت می آید. تو که اینجا ماندنی هستی و به کارت علاقمندی، باید پیش همه کس، از کارگر و کارمند ساده گرفته تا رئیس مؤسسه، از نظافتچی و دربان گرفته تا آقای فرزاد، حیثیت و شرف دوشیزگی ات محفوظ بماند. مگر غیر از این است؟
    من هنوز نمی دانستم که چه می خواهد بگوید. حالت تردید به خود گرفته بودم. گفتم:
    - بله، همین طور است. حرفت را بزن.
    او گفت:
    - من در حضور همه کاگران، اینجا توی قسمت سیگار خواهم کشید. همین بعدازظهر. تو می آئی و مچم را می گیری. من خودم را می زنم به آن در و هرچه تو می گوئی جواب های بی سر و ته می شنوی. پای مدیر کارخانه به میان می آید.
    من توی حرف او دویدم و به شدت با پیشنهادش مخالفت کردم. گفتم بهیچ وجه حاضر نیستم که او به خاطر من خودش را پیش همه بده بکند
    آقای فرزاد به این گفته افزود:
    - ولی او ماند و بعدازظهر همین کار را کرد.
    - آری، و من هم چون در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. به خواست او گردن نهادم. جلوی همه کارگران به او پرخاش کردم و آمدم در سالن شماره 2 موضوع را به شما گزارش دادم.
    آقای فرزاد، صندلی اش را اندکی به سمت عقب حرکت داد. با دست روی نرمی دسته آن زد و گفت:
    - خوبی خانم فلاحی من به نوبه خودم از این موضوع خوشحالم. خوشحالم که شما از تعهدی سنگین ولی بی معنی جان خود را خلاص کردید. خوشحالم که وجود من در این میان نقشی داشته است خوشحالم، خوشحالم. آه، دخترک معصوم، برای تو لازم بود که راز دلت را پیش کسی بگشائی. و خوشحالم که این کس من بودم. شما طبیعت نیرومندی دارید. اما طبیعت نیرومند مثل درخت وقتی که می افتد با تمام قامت خود می افتد و دیگر هم بلند شدنی نیست. خطر کار در همین است. او، هر چند برادر، اما تمام این مدت توی کارخانه برای شما مزاحمی بوده است. باید خوشحال باشی که داستان پایان یافت.
    آقای فرزاد موقع گفتن این کلمات از پشت میزش برخاسته بود و روی فرش قرمز رنگ وسط اتاق قدم می زد. گفتی دور صندلی دختر طواف می کرد. ناگهان پیش پای او روی دو پنجه پا نشست و دست روی دامنش نهاد. خواست دست ظریف او را لمس کند، سیندخت خود را پس کشید. مهندس برای توجیه حرکت خود گفت:
    - خانم فلاحی، حالا که شما خودتان همه چیز را می دانید، پس اجازه بدهید که من هم مهر از لب بردارم و در این ساعت هر رازی در سینه دارم روی دایره بریزم و هر عقده ای توی دلم هست بگشایم. چهار ماه است رنج می برم و دم برنمی آورم. آیا فکر می کنید که این نوع گفتارها زیبنده من نیست؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سیندخت به شدت سرخ شد و روی صندلی اش عقب تر نشست. با دستی که محسوساً می لرزید دست او را گرفت و از روی دامن خود برداشت. به طور عادی گفت:
    - نه. من این فکر را نمی کنم. ولی... ولی...
    ندانست که چه می خواست بگوید. چون از وجود مرد آنقدر نزدیک خود و از گفتار وی ناراحت شده بود، از روی صندلی برخاست و با تظاهر به رفتن با قدم های سست و بی تصمیم تا جلوی در اتاق رفت. گیسوان را موج داد و بدون آنکه عقب سرش را نگاه کند ادامه داد:
    - ولی من ابداً آمادگی شنیدن این حرفها را ندارم. باور کن. شاید خود شما روی کارون حس کردید. در عین حال نمی توانم به شما جواب رد بدهم. طبیعت من این نیست. من برای شما بیش از اندازه احترام قائلم. منظورم این است که بیش از اینها در نظر من بزرگ هستید.
    آقای فرزاد گفتی احتیاج به تأمل بیشتری داشت. برگشت و رفت سر جای خود پشت میز نشست. پنجه یک دست را روی سینه در دست دیگر گرفته بود. با حیرت در قیافه دختر خیره مانده بود که بعد از آن سخن لبها را جفت روی هم فشرده و خاموش مانده بود. بینی باریکش لاغرتر و استخوان پیشانی و شقیقه اش آشکارتر شده بود. با آنکه نزدیک در ایستاده بود قصد این را نداشت که بیرون برود ولی حالات و حرکاتش به خوبی گواهی می داد که چقدر در هر کلمه از گفتارش جدی بود- به او چه می توانست بگوید؟ با این وصف به خود جرأت داد و گفت: من از شما احترام نمی خواهم عشق می خواهم. گو اینکه در مقابل عشق شما کوچکم.
    - ولی عشق در من مرده است، این را به شما گفته بودم. دوستی و برادری، پرستاری و وظیفه جای آن را گرفته است. وقتی که شما از عشق صحبت می کنید، وجود من مانند همان زمین هائی که قم را محاصره کرده است شوره زار سفیدی است که در آن گل و گیاه نمی روید. چرا می خواهید وقت با ارزش خود را برای یک چیز بی مصرف تلف بکنید.
    آقای فرزاد گفت:
    - شما به همان نسبت که تشنه محبت هستید دست محبتی را که به سویتان دراز شده است پس می زنید. ولی من نومید نخواهم شد.
    - پس شما می خواهید مرا مجبور کنید که از این کارخانه بروم. یا اینکه با ازدواجی عجیب و مسخره مثلاً انتخاب یک کارگر فرودست معمولی دست به خودکشی بزنم؟
    - در این صورت احساس می کنم که ازدواج با مرا هم یک خودکشی می دانید.
    - نه، بهیچ وجه. بلکه نمی خواهم که شما با یک ازدواج نامتناسب و ناجور دست به خودکشی بزنید. شما لایق کسانی خیلی بهتر از من هستید. و دیر یا زود یکی از آنها را خواهید یافت.
    - نه، من آن کسی را که جستجو کرده ام یافته ام.
    - آن جستجوئی که زحمتی نداشته باشد جست و جو نیست. من در این کارخانه یکی بیشتر نیستم. از کجا معلوم که شما اشتباه نکرده باشید.
    دختر، در این موقع وسط اتاق، رو به روی میز مدیر کارخانه ایستاده بود. آقای فرزاد گفت:
    - خانم فلاحی، از شما سئوالی دارم، آیا آنچه را که در این دفتر برای من نوشته اید به یاد دارید؟
    - بله، دقیقاً. آن زندگی من بوده است.
    - یک جا نوشته بودید که دوست ندارید روی من سایه بیندازید و باعث ناراحتی ام بشوید. من هنوز به درستی نمی دانم اگر در کوشش خودم نسبت به شما شکست بخورم چه خواهم کرد و دقیقاً چه عکس العملی از خودم نشان خواهم داد. ولی به طور مسلم دلیلی نمی بینم که در ایران بمانم. به آلمان می روم و دیگر برنمی گردم. اگر من به آلمان بروم و دیگر برنگردم آیا شما ناراحت نخواهید شد؟
    سیندخت پاکدلانه او را نگاه کرد. این گفته به نظرش جدی آمد. سر به زیر انداخت و پاسخ داد:
    - چرا، البته که ناراحت خواهم شد. من دوست دارم که شما اینجا باشید.
    - دیشب هیئت مدیره رسماً مر ابه عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب کرد. ضمناً وامی به من داد که با آن خانه بخرم. خانه را قبلاً دیده ام قولنامه کرده ام. یک خانه بزرگ که باغ و استخر هم دارد.
    - این موضوع به خود شما مربوط است. ولی اگر اندرز مرا می خواهید می گویم آن را بخرید. شما برای همیشه نمی توانید در هتل بمانید. آینده خوب و اطمینان بخش از هر سوی به شما چشمک می زند. به زودی پای شما در محافل اشراف و اعیان باز خواهد شد و آن وقت مثل آن جوان آرزومندی که به سرزمین افسانه ای دُر و گوهر راه یافته بود، قدم به قدم دانه های کوچکتری را که در دامن جمع کرده اید دور می ریزید تا دانه های بزرگتر و قیمتی تر را بردارید.
    آقای فرزاد دفتر سرگذشت را روی میز در دست گرفته بود. آرنجش را به میز تکیه داده بود. با انگشت شست ورق هایش را تند می گشود و با صدا رویهم رها می کرد. گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به من نوشته بودی که ازدواج نخواهی کرد و اگر بکنی با کسی خواهی کرد که تازیانه درد و رنج را روی گرده خود حس کرده باشد. در این مورد یک اشتباه شما کردید، یکی هم من. اشتباه شما این بود، این است، که مرا یک نورچشمی انگاشته ای که در زادگاهم به ناز و نعمت بزرگ شده ام؛ خوب و خوش تحصیل کرده ام و بعد هم با سلام و صلوات و در میان گلباران جمع خانواده و دوستان برای ادامه تحصیل به آلمان فرستاده شده ام. مهندس شده ام و شق و رق مثل همان ورق پاره ای که بگوئیم گرفته ام به کشورم بازگشته ام تا در رأس مؤسسه تولیدی نوبنیاد و سودبخش و خوش آتیه قرار گیرم. حتی هیئت مدیره که کم و بیش همه مردان تجربه دیده و موفقی هستند در مورد من چنین تصوری دارند، و من هم کاری به آنها ندارم. به جز یک نفر آنها، آقای نصرت همشهری خودم- فقط او بود که از زندگی گذشته من در یزد خبر داشت و می دانست که مادرم نان ما را می داد. ولی با چه خون دلی می داد، این را نمی دانست. او که خود یک ملاک بزرگ بود بیش از این قادر نبود از رنجهای ما چیزی دریابد. پدر من که یک مقنی یزدی بود- مقنی با قاف که به معنی چاه کن است نه با غین که به معنی خواننده یا آواز خوان است- بله، او که مقنی بود وقتی که سه ساله بودم توی چاه سقوط کرد و از کمر فلج شد. ده سال با فلاکت زنده بود. چه زندگی که هر ساعت هزار بار مرگش را از خدا می خواست و از او دریغ می شد. تا وقتی او زنده بود مادرم تنها نان آور ما بود. می رفت در معدن سرب و روی، نزدیک ابرقو که ملک همین آقای نصرت بود کار می کرد. کار او چه بود؟ دست چین کردن سنگ های معدن که سرب و روی با عیار کم داشتند ولی صاحب معدن نمی خواست آنها را دور بریزد.
    - صاحب معدن آقای نصرت بود؟
    - بله ولی او آن را به کس دیگری اجاره داده بود. در یزد معدن سرب و روی فراوان است. مادرم از میان خروارها سنگ دور ریختنی که از زیر دستش می گذشت از صبح تا به شب فقط چیزی در حدود بیست کیلو دست چین می کرد. در مقابل یک من نان و دو تومان پول- آیا می شنوی؟ یک من نان و دو تومان پول! در گوشه ای مقابل یک کومه می نشست، با چکش سنگها را یکی یکی می گرفت و توی دست می شکست، تا اینکه به رگه ضعیفی از سرب و روی برمی خورد. آنگاه آن را کناری جمع می کرد. بعدها که پدرم مرد چون من برای تحصیلات دوره متوسطه به شهر آمدم، او هم کار معدن را رها کرد و به شهر آمد. می رفت توی باغهای بادام و پسته و برای باغداران کار می کرد. تا اینکه از روی درخت بادام افتاد و یک شاخه توی ساق پایش رفت. او از این درد جان سالم بدر نبرد. یک بار عملش کردند و زخم را بخیه زدند. بار دوم معلوم شد که تراشه ای از شاخه لای زخم مانده است، که پای او سیاه شد، اوره خونش بالا رفت و کار از کار گذشت.
    تو برای من، در چهره مادر و نامادری و خانم بلی، سه زن تصویر کردی که هر کدام به نحوی فرزندان خود را رها کردند و دنبال سرنوشت دیگری رفتند. درست مثل آن میمونی که توی حمام وقتی که سنگ داغ شد و دیگر نمی شد ایستاد، بچه اش را زیر رانش گذاشت و نشست. اما من چهرۀ زنی را برای تو می کشم که به خاطر فرزند شوهر نکرد- با آنکه خواستگاران فراوان داشت. طی پانزده سال جانفشانی خارج از وصف و شرح، کودکش را پرورد تا اینکه به دبیرستان راه یافت و موفق به گرفتن دیپلم شد. اگر او و زحمات بی دریغ او نبود. اگر او و عشق بی پایان مادری او نبود، من اولاً حالا اصلاً زنده نبودم که بتوانم این حرف ها را بزنم، و اگر هم بودم بیشتر از یک چاه کن بدبختی لنگه پدرم که می باید به قول معروف همیشه ته چاه باشد، چیز دیگری نبودم. وقتی که حالا این روزگار خودم را می بینم و مقایسه می کنم، باورم نمی شود که من همان آدم، فرزند همان مادر باشم. زندگی برای من یک غم یا خواری گسترده بود. من، برای فرار از این غم یا خواری بود که به درس پناه می بردم نه برای موفقیت. فروتنی یا بهتر بگویم، گوشه گیری من که از هم نشینی با دوستان پرهیز می کنم و به دنیای بی غش کودکان پناه می برم، اگر خوب است یا اگر بد، از همین رهگذر است. برای من سالها رجعت به ایران، رجعت به خاطره ای تلخ بود که اگر مانند شما بنشینم و آن را به رشته کلمه درآورم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. دنیای ظالم و مظلوم عقده من بود خانم. ولی این را هم بگویم که من در همان حال مثل چکاوکی که در هوا می خواند و می رود، هر چند لانه و آشیانه ای نداشتم، سر آزاد بودم. دیگر به خودم فکر نمی کردم. زیرا می دیدم به خود فکر کردن مسئله ای را حل نمی کند. اما حالا خانم...
    آقای فرزاد گفتارش را ناتمام گذارد. زیرا فکر کرد گاهی سکوت رساتر از سخن است. سر را به زیر افکند و با تظاهر به خستگی یا ملال فکری، پلکها را رویهم خواباند. سیندخت در این موقع، بدون آنکه خود بداند و در این کار اراده ای داشته باشد، قدمی جلوتر آمده و کاملاً نزدیک میز ایستاده بود. چهره اش با خطوط فرو افتاده، چنان بود که گفتی از پشیمانی یک گناه در رنج است و پوزش می طلبد. لبخند زد و گفت:
    - گمان می کنید اگر کتاب خود را بنویسید خواننده ای نخواهید داشت؟ دست کم من یکی آن را خواهم خواند. زیرا کاملاً درک می کنم که چه می گوئید. خوب، این اشتباه من بود، حالا بگوئید که اشتباه شما چه بود؟ دست خود را به سوی کسی دراز کردید که لایق آن نبود. بگوئید، من ناراحت نخواهم شد. بله، این گناه من است. من نمی توانم این دست را بفشارم و به این محبت بی شائبه پاسخ گویم.
    با خودش فکر کرد: در دامان مادری پرورش نیافتم که با عشق و فداکاری مطلق مانند مادر شما کلمه محبت را یادم بدهد. شاید علت این است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای فرزاد فوراً گفت:
    - ولی نه از آن جهت که لایق آن نیستید، این حرف کاملاً بی ربط است. بلکه از این جهت که من عجله کردم. اشتباه من این بود که کمی زود و بی موقع دریچه دلم را پیش شما گشودم. آن وقایع هنوز با قوت و هیبت تمام در روح شما طنین انداز است. این جوان صمیمی تر و حقیقی تر از آن بوده است که تو بتوانی به این زودیها وجودت را از وجودش، از حضور زنده و فعالش خالی سازی. بخصوص اینکه در تمام این مدت او را جلوی چشمان خود می دیده ای. و اینکه به تو سفارش کرد که نسبت به من جدی تر فکر بکنی نمی توانسته است تأثیر چندان مثبتی در اصل قضیه داشته باشد. من، دست کم می بایست روش دیگری برای بیان پیشنهادم به شما انتخاب می کردم. خوب هر چه هست ثابت می شود که در این راهها مرد آزموده ای نیستم. می بینم که اشتباهم به ضررم تمام شده است.
    سیندخت از روی میز قلمی را جا به جا کرد و گفت:
    - شاید این باشد، شاید هم نباشد. ولی آدمی بهرحال در هر لحظه با همان قلبی حس می کند و به پیش می رود که در سینه اش می تپد. امروز این طور است، ولی فردا چطور بشود و چه پیش بیاید معلوم نیست.
    حالت روحی ملایم ولی مصمم دختر که یک لحظه در چشمان مخاطب خود نگریست، گیسوان را موج داد و توجهش را به سوی دیگر کرد، خیلی بیشتر از محتوای خود پاسخ برای آقای فرزاد معنی داشت. ولی او گویا این درآمد را تا حدی از قبل پیش بینی کرده بود. به لحن کاملاً فرو افتاده و ملایمی ادامه داد:
    - به علاوه، من از اینکه شما جوانی را دوست داشته اید و مدتها جز او نمی خواسته اید به موجود دیگری فکر کنید، ناراحت نیستم. عمده مطلب این است که شما بخواهید آن خاطره های تلخ را از ذهن دور سازید و با قدمهای بلند و استوار به استقبال زندگی بروید. ولی مشکل کار من، مانند همان جوان که از بد روزگار برادر شما از آب درآمد، این است که شما نمی خواهید تصمیم بگیرید، و یا شاید کسی را می خواهید که بجای شما تصمیم بگیرد. نه، خواهش می کنم صبر کنید تا من عرایضم را تمام کنم- شما می گوئید «امروز اینطور است تا فردا چه پیش آید» خانم عزیز، اگر جواب واقعی شما به من این است برای من فردائی وجود ندارد. در خصوص آنچه که گفتم توضیح بیشتری می دهد- اگر وجود سیندخت فلاحی یعنی سرکار علیامخدره نبود من حالا رو به روی شما پشت این میز ننشسته بودم. از مقامم صدباره استعفا داده و پی کارم رفته بودم. بله، شوخی نمی کنم، رفته بودم. همین حالا از درون و بیرون کارخانه با تحریکاتی رو به رو هستم که طبیعت حساس و رک و راستم با آن میانه ندارد. مدیر قبلی، آقای زروان که توی این شهر در هر محفلی پایش باز است و با دستگاههای ذی نفوذ زد و بند دارد، با جعل اکاذیب و اشاعه دروغ فتنه انگیزی می کند- مردی که به قول کارگران سقش را با فحش برداشته بودند و هیچکس از دستش راضی نبود. وقتی که من به اهواز آمدم، کارخانه به علت انفجار دیگ و نقص های فنی دیگر خوابیده و او استعفا کرده بود. تعجب کرده است که من بدون دیگ بخار این کارخانه را راه می برم. خوب، این یک مسئله فنی است. بهرحال، خانم، حتی اگر شما به پیشنهاد صادقانه من جواب مثبت بدهید و زن من بشوید، ممکن است روزی بیاید که نخواهم یا اگر بخواهم نتوانم اینجا بمانم. من مرد آزادی هستم و زیر بار زور و تحمیل و بی شخصیتی نمی روم. از طرف هر کس و هر مقامی که می خواهد باشد. در آلمان که بودم به خاطر وقت گذرانی، سرگرمی جالبی برای خودم درست کرده بودم. در پانسیون مادام لیختور که شاید قبلاً اسمش را از دهان من شنیده ای یا شاید نشنیده ای، گوشۀ باغ جائی گرفته بودم و با نی های بامبو و خیزران های مخصوص، میز و صندلی و مبل های سبک ویلائی درست می کردم. این کار را در ایران هم می توانم بکنم. منظورم به طور خلاصه این است که امروز من رئیسم، فردا ممکن است کارگر ساده ای بیش نباشم. زندگی از این زیر و بالاها زیاد دارد.
    یکی از کارگران که ناهارش را خورده بود و زودتر از سایرین به سالن کارخانه وارد می شد، جلوی در دفتر آمد، لحظه ای درنگ کرد و سپس خبر داد:
    - خانم فلاحی، تلفن اتاق شما زنگ می زند.
    آقای فرزاد دست به سوی مخاطب خود بلند کرد:
    - بله، تلفن اتاق شما زنگ می زند. این بار دوم است. توجهم نبود به شما بگویم. شاید از ناهارخوری است.
    در حقیقت خود دختر نیز صدای زنگ را در هر دو بار شنیده بود ولی خلاف ادب دانسته بود گفتار رئیس خود را قطع کند. شتابان به اتاق رفت. دربان کارخانه بود که با او کار داشت، می گفت:
    - خانم، فکر می کردم در سالن غذاخوری هستید، گفتند هنوز برای ناهار نیامده اید. اینجا زنی است با چند بچه، آمده است می گوید با شما کار دارد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - زنی با چند بچه؟ منظور دو بچه پنج شش ساله پسر و دختر است؟ نام زن سفورا است؟ او برای چه اینجا آمده است.
    جواب آمد:
    - او، نام خود را نمی گوید. فقط می گوید با خانم سیندخت فلاحی کار دارم. می خواهم او را ببینم. ظاهراً از راه دوری آمده است.
    خانم فلاحی دوباره به اتاق دفتر آمد. رنگش کمی پریده بود و حالت آشفته ای داشت. به آقای فرزاد خبر داد:
    - زنی دم در کارخانه آمده است و با من کار دارد. او چه کسی می تواند باشد؟
    آقای فرزاد گفت:
    - می شنیدم توی تلفن چه می گفتی. می توانی بروی ببینی کیست. بعد هم اینکه تو ناهار نخورده ای. امروز من که خودم اشتهای خوردن نداشتم مانع غذا خوردن تو هم شدم. فکری برای خودت بکن.
    خانم فلاحی قبل از اینکه از سالن بیرون برود، مثل اینکه پشیمان شده باشد دوباره برگشت. روپوش کارش را بیرون آورد و در گنجۀ جارختی آویخت. با خودش هزار جور فکر می کرد و دلش هزار راه می رفت. آیا کلفت او آمنه به علتی که معلوم نبود چه بود بچه ها را برنداشته و اینجا نیاورده بود؟ آیا پدر او خدای نکرده طوری نشده بود؟ او که هنگام صبح، وقتی بیرون آمدن وی از خانه مثل همه روزه حالش عادی و خوش بود و پیش بینی هیچ نوع ناراحتی در او نمی رفت.
    این افکار فعلاً بی فایده بود. وقتی که از در کارخانه بیرون آمد، در فاصله پنجاه قدمی زیر درخت های بید، آنجا که اتوبوس سرویس و اپل مهندس پارک شده بود، در سایه زنی ایستاده بود با یک بچه شیری به بغل که به پستان او چسبیده بود. دو بچه پنج و شش ساله ژولیده نیز در لباسهای کهنه و کثیف، نزدیک وی توی خاک ها نشسته بودند و بازی می کردند. هر سه تا کودک دختر بودند. خود زن قامتی نسبتاً کشیده داشت ولی گونه هایش مانند ماده شیر آبستنی که چند روز خوابیده و پس از نهادن بارش اینک از توی علف های بیشه بیرون آمده است و نای شکار کردن ندارد، فرو رفته و بی رمق بود. در گودی گونه هایش لکه های سیاهی مشاهده می شد که از بدی تغذیه وی به هنگام بارداری و شیردادن حکایت می گفت. لباس هایش پاره نبود ولی در اثر دستمالی بچه ها و بی مبالاتی خودش آن قدر چرک و چروکیده شده بود که هیچکس فکر نمی کرد که او هرگز هیچ لباس نو و تمیزی به تن خود دیده باشد. خانم فلاحی همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد، ناگهان در نقطه ای ایستاد و زیر لب ندا داد:
    - آیا او مادرم است؟!
    زن نیز بهمین کیفیت دچار تردید بود. نمی دانست آن کسی که نشانی اش را از شهر گرفته و پرسان پرسان تا اینجا به جستجویش آمده است همین دختر زیبا و رعنا و خوش لباس و تمیز است یا نه. ناگهان از روی سالک گونه اش او را شناخت. بچه شیری اش را کنار درخت روی زمین رها کرد و به طرف او هجوم برد:
    - سیندخت، عزیزم! سیندخت، عزیزم!
    مادر وقتی که دختر را در آغوش گرفته بود در میان خنده می گریست و در میان گریه می خندید. دختر سرانجام اشکی را که بر گونه هایش جاری شده بود پاک کرد و گفت:
    - خوب، مادر، تو سرانجام پیدایت شد. بگذار برویم به شهر.
    او به درون اتاق دربان رفت. تلفن را برداشت. نمره اتاق مهندس را گرفت و به او خبر داد:
    - مادرم است که اینجا آمده است، با بچه هایش. او هنوز نگفته است که کجا بوده و برای چه به سراغ من آمده است. من بعدازظهر امروز مرخصی می خواهم.
    صدایش ناصاف بود ولی می کوشید بر خودش مسلط باشد. توی تلفن جواب شنید:
    - بسیار خوب، تو مرخص هستی. او را به شهر ببر و بعدازظهر استراحت کن. عموجان راننده می آید و شما را می برد. او در اختیار تو است تا ساعت چهار. برو جانم، تو امروز از کار معافی.
    سیندخت می خواست تعارف کند و بگوید که راننده لازم ندارد و خودش سر جاده ماشین می گیرد و می رود اما تلفن قطع شده بود. یعنی مهندس گوشی را زمین گذاشته بود. سه دقیقه گذشت و راننده پیر جلوی در کارخانه حاضر شد. ماشین را حاضر کرد، جلو آورد. ماشین چهار در بود. با حالت احترام در عقب آن را گشود، اول فرنگیس و بچه ها و بعد سیندخت سوار شدند. راه که می افتادند سیندخت که هنوز بر هیجان خود فائق نیامده بود و نگاه چشمانش دو دو می زد، خطاب به راننده گفت:
    - نمی خواستم مزاحم شما بشود عموجان.
    عموجان، نام اصلی اش اصغر بود. بدون آنکه نگاهش را از جاده بردارد یا پشت سرش را تماشا کند، جواب داد:
    - خانم، من نوکر شما هستم. توی این کارخانه همه نوکر شما هستند.
    فرنگیس بچه شیری اش را روی زانو گرفته، راست نشسته بود. حتی یک لحظه نگاهش از چهره و نگاه دختر بزرگش برداشته نمی شد. با صدائی رگه دار و خسته گفت:
    - من امروز صبح رسیدم. توی راه خیلی صدمه کشیدم- به خاطر این بلا گرفته ها. من از شوهرم طلاق گرفتم. الان سه ماه می شود. در این مدت همه را تهران بودم. اهواز فرق زیادی نکرده است. آه، این بیمارستان ریوی است.
    مادر و دختر به ملاحظه راننده ماشین که بین آنها فردی بیگانه بود سربسته و در لفافه صحبت می کردند. سیندخت با موهای بچه که در حقیقت دو ساله بود ولی به علت بدی تغذیه و بی قوتی شیر، رشد چندانی نکرده و خیلی کوچکتر از سنش می نمود، بازی می کرد. پرسید:
    - از کجا دانستی که اینجا کار می کنم؟
    بچه از او خجالت می کشید. دست کوچکش را با حالت نمکینی جلوی صورت گرفته بود و از لای انگشتان با چشمهای پرهوشی که درصدد ایجاد آشنائی بود او را می نگریست. فرنگیس گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اتوبوس ما که به سر خیابان رسید من از راننده خواهش کردم که همانجا پیاده مان کند. چمدانم را که روی بار بند بسته بود گفتم بعد می روم می گیرم. سر گذر جویا شدم، گفتند که تو در کارخانه روغن موتور که در جاده بیمارستان ریوی است کار می کنی. صبح می روی و عصر برمی گردی. طاقت نیاوردم که تا عصر معطل شوم. من از قضیه سفورا به وسیله شوهرم باخبر شدم. او هم توی روزنامه خوانده بود. روزنامه را آورد به من داد که تا همین دو هفته پیش آن را نگه داشته بودم. بچه ها پاره اش کردند.
    نگاه مادرانه اش دوباره سر و گیسو و بر و روی دختر جوان را نوازش کرد. پرسید:
    - تو حالت خوب است؟
    چنان بود که در حقیقت می گفت:
    - می دانم که خیلی ذلت کشیده ای.
    نگاهش لبریز از عجز و الحاح و بیچارگی بود. سرش را بلند کرد و به لحنی فروتر پرسید:
    - و بابا، او چکار می کند؟ آیا ناراحتی ندارد.
    سیندخت زمزمه کرد:
    - نه، تقریباً نه. سابقه اش را از سازمان آب و برق بازخرید کرد و الان در خانه است.
    - در خانه؟ یعنی او بیکار است؟
    - بیکار نه به آن معنا، او برای خودش کاری تراشیده است. در همان حوالی خانه خودمان، توی خیابان بیست متری، میزان داری یک مرد برنج فروش را که اصلاً اهل مازندران است قبول کرده است. با موافقت صاحب دکان گاهی هم به حساب خودش معامله هائی می کند که برایش بی فایده نیست. خودش این طور می گوید.
    - او از آن زنک دو بچه دارد که خودش نگهداری شان را قبول کرده، چرا گذاشتی این کار را بکند؟ برای تو هم دردسر است. حالا شام و ناهار شما را کی درست می کند؟
    - من کسی را آورده ام که به کارهای خانه می رسد. کاچی به از هیچی است.
    - آیا مادر آنها به هوای بچه ها این طرف ها پیدایش می شود؟
    - خیلی کم و دیر به دیر، که آنهم هر بار فاصله اش بیشتر می شود. پدرم در دادگاه قول شرف داده که مانع ملاقات او و بچه ها نشود. ولی از این بابت ناراحت است. دوست ندارد بچه ها مادرشان را ببینند. به علاوه سفورا برای آنکه بخواهد اینها را ببیند باید از خرمشهر تا اهواز صد و بیست کیلومتر راه را طی بکند. برای او کار آسانی نیست.
    فرنگیس چنان بود که گفتی از نگاه کردن به او سیر نمی شد. دستهای سفید و ظریفش را که روی زانوان وی بیکار مانده بود، گرفت و زیر و بالای آن را به دقت و با وسواسی مخصوص وارسی کرد. پرسید:
    - لباس هایت را کی می شوید و اتو می زند؟ تو یک خانم تمام هستی دخترم. من شایستگی تو را نداشتم. من خبط کردم. من مادر خوبی نبودم. خوب، بگو ببینم، آیا او خوشگل بود؟
    منظور سئوال، سفورا بود. گوشه لبان دختر به نشانۀ لبخندی اجباری لرزید. پاسخ داد:
    - ای، پدرم قبولش داشت. خوب، حالا این داستان طولانی است، تفصیلش زیاد است. شما می دانم که ناهار نخورده اید. خود من هم نخورده ام.
    - ما صبحانه هم نخورده ایم، اما شما این فکرها را نکنید. مدتها است که برنامه شام و ناهار برای ما معنی خودش را از دست داده است. بچه ها با بیسکویت و خرما خودشان را سیر کردند. اما من آنقدر که دلم برای یک استکان چای پر می زند در بند گرسنگی ام نیستم. از بس این ذلیل مرده به پستانهای خشکیده ام سق زد دارم از تشنگی هلاک می شوم. انگاری رگهای بدنم را دارند می کشند.
    او بچه را که همچنان با مف دماغش به پستان چسبیده بود تند از خود رها کرد. بغل دستش با خشونت روی صندلی نشاند و دو بامبی توی سرش کوفت. که مطلقاً صدایش درنیامد، بلکه لبخند زد و با نوعی همفکری که حکایت از نوعی پیروزمندی می کرد به دو خواهر بزرگترش نگاه کرد. فرنگیس دوباره گفت:
    - من باید اول چمدان و وسائلم را از گاراژ بگیرم که یک وقت از بین نرود. می دانم که بعد از چند سال دوری و بی خبری، آمدن من این طور سر زده و ناگهانی برای تو و برای او خیلی بی هوا است. من باید برای تو شرح بدهم که در این هشت سال چه کشیدم. هر چند قابل شرح دادن نیست. من کفاره زشتی های خودم را پس دادم. گمان نمی کنم پدرت نخواهد که مرا ببخشد. آن مرد درس خوبی به من داد. اما این درس به قیمت شرفم تمام شد. به قیمت حیثیت و آبرویم تمام شد. من برای آن سبکسری و جهالت خود قیمت گزافی پرداختم و تا عمر دارم این زخم در جانم خواهد بود.
    این صحبت را موقعی کرد که اتومبیل وارد خیابانهای شهر شده بود. عموجان به دستور سیندخت و قبول مهمانان، یعنی بچه ها، ماشین را کناری نگهداشته و رفته بود تا از یک دکان اغذیه فروشی چند تا ساندویچ بگیرد. فرنگیس حس می کرد که دخترش هنوز آن قدر با او خودمانی نشده بود که علاقمند به شنیدن و دانستن داستانش باشد. دست روی گردن گرد گرفته خود کشید و نالید:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اوخ، اوخ، یک طرف گردنم خشک شده است. تمام راه را دم شیشه نشسته بودم. از درز آن باد سرد تو می زد. هر چه پرده را می کشیدم این کوله مرجان آن را پس می کشید. می خواست بیرون را تماشا کند. توی راه هر بلائی سرم آمد از دست تو بود، از نمی دانم کجا که مسافرین دم قهوه خانه پیاده شدند تا غذا بخورند- دستپاچه ام کردی شیشه بچه را روی میز جا گذاشتم که حالا مجبورم از پستان خشکیده ام به او شیر بدهم. تمام بدنم تیر می کشد از بس مک زد. وقتی که از سر خیابان بیست متری پیاده شدم و اتوبوس راه افتاد تازه متوجه می شوم که ذلیل مرده یک لنگه کفش به پا ندارد. لنگه کفشش توی اتوبوس جا مانده بود. من هم دو بامبی زدم توی سرش. هرچه هم می زنمش عار ندارد. توی خیابان تا دو قدم از من جا می ماند جیغ می کشد و می دود و می چسبد به زانوهایم: مامان، مامان! و چنان دستم را می گیرد که انگاری همین حالا آل مرا خواهد برد و او بی مادر خواهد ماند. حتی اگر بنفشه بغلم نباشد او مرا می چسبد. انگاری من همین یکی را دارم و آن دوتای دیگر هیچ اند. هر چه هاله مظلوم و آرام است و راه خودش را می رود او بی قرار و حسود بار آمده است. والله نمی دانم به کی رفته است. این یکی هم دیگه از همه بدتر. عجوز مجور! توی راه آنقدر ونگ زد، آنقدر ونگ زد که کفر همه مسافرها بالا آمد. چیزی نمانده بود از شیشه پرتش کنم بیرون. حالا هم می دانم که بالاخره یک روز این کار را خواهم کرد. خودشان هم حس کرده اند. اینجا یا تهران یا هر جا که شده، یک روز باید هر سه شان را ببرم به پرورشگاه شهرداری. مگر خدا به جانم گذاشته است. پدر قرمساقشان که به فکر این چیزها نبود، من چرا باشم. من چرا باید عمر و جوانی ام را تلف بکنم. تا به حال کردم، از این ببعد دیگر بسم است. سه ماه است از او طلاق گرفته ام با روزی پانزده تومان نفقه خودم و خرج اینها که باید ماه به ماه بیاورد در خانه به من بدهد. اما حتی یک روزش را نداده است. حتی یک شاهی اش را نخواهد داد. او اگر مرد بود و غیرت سرش می شد شش ماه شش ماه مرا نمی گذاشت و نمی رفت پی الواط بازی. مردی که روز اول خودش را پیش من تاجر پوست معرفی می کرد بیکاره ولگرد و لَش بی مصرفی بود که در تهران زنی دیگر با چهار بچه داشت که از عهده خرج آنها برنمی آمد. تاجر پوست، بالاخره پوست مرا غلفتی کند و کف دستم گذاشت. گویا همه دندان های مرا شمرده اند که کلاه سرم می گذارند. آن، پدرت که کلاه گیس روی زگیلش گذاشت و به خواستگاری ام آمد، و این تاجر پوست که گویا همان روز اول توی دلش گفته بود: برای پوست کندنت آمده ام ای احمق بیچاره- وگرنه چرا می گفت تاجر پوست، می گفت تاجر فرش.
    سیندخت اینک فرصت می یافت تا در حالات و حرکات مادرش بیشتر دقت کند. فرنگیس در سیما و صورت به کلی لاغرتر و پریده رنگ تر شده بود. لطافت پوستش را از دست داده بود و از آن طوق غرورمند گلو که آن زمان ها یکی از نشانه های زیبائی او بود خبری نبود. حرف که می زد، توی پیشانی اش، بین ابروها، گره ای می افتاد. حدقه چشمانش باز می ماند و تخم چشمانش ثابت که حکایت از یک حالت بیمارگونه شدید عصبی می کرد. بچه شش ساله او، هاله، دندانهای نامرتبی داشت ولی خوشگل بود. ژال قیافه اش طوری نبود که در خاطر آدم بماند. برخلاف خواهرش که خوشتندار می نمود و آرام، به نظر می آمد که خیلی زود انس می گرفت. این دو هر کدام یک کیف پلاستیکی پنج ریالی در دست داشتند که به تقلید از بزرگترها در آن، آئینه و شانه و بعضی چیزهای ریز بود. کیف هاله پاره شده بود. می گفت که ژاله آن را پاره کرده است. او هم در عوض دکمه بلوز این یکی را کنده بود. در این لحظه که توی اتومبیل سواری آمده بودند با هم به صلح و صفا رفتار می کردند. ژاله لنگه جورابش را از پا درآورده بود و هاله می کوشید که خار یا تیغی را که در آن رفته بود و پای بچه را می آزرد بیرون آورد. دختر شیرخوار فرنگیس، همنام دختر سفورا و به نام بنفشه بود بنابراین آن طور که سیندخت پیش خود فکر کرد، اگر مادرش تصمیم داشت پیش آنها بماند و آقای فلاحی هم در این مورد مخالفتی نمی کرد، آنها از این پس دو بنفشه داشتند. یکی بنفشه شش سال و نیمه، یکی بنفشه یک سال و نیمه یا دو ساله.
    فرنگیس دوباره با همان نگاه نوازشگر مادرانه دختر بزرگش را از زیر نظر گذراند. گفتی به این وسیله خود را از بار خستگی و غم راحت می کرد. نفسی کشید و گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این مردیکه قیافه اش عین ماهی کفشک می ماند- قد کوتاه و سیاه سوخته.
    سیندخت پوزخند زد:
    - راننده را می گوئی؟ اتفاقاً در کارخانه هم به او ماهی دودی می گویند. ولی مرد نازنینی است. هیچ وقت با کسی داخل شوخی نمی شود. هنوز ماهی کفشک که خاص آبهای جنوب است یادت است. قیافه اش بد است ولی گوشت لذیذی دارد.
    - پس من هم در این مورد این شخص که می گوئی مرد خوبی است مثل بدی نزدم. خوب، دخترم تو از خودت برایم بگو. هیچ فکر نمی کردم که این طور رعنا و زیبا شده باشی. آخر فروردین امسال که بشود و توت که به بازار بیاد نوزده سالت تمام است. آیا تا به حال...؟
    باقی گفتار را با حرکت سر و نگاه پرسشگر چشمان تمام کرد. سیندخت فوراً گفت:
    - نه، مامان، نه تا به حال.
    - چطور، چنین چیزی مگر ممکن است؟ که جوانهای اهواز اینقدر بی حال شده اند؟ یا اینکه تو خودت نخواسته ای.
    - تقریباً شاید هر دو. یک نفر برایم پیدا شده بود که خیلی دوستم داشت. من ابتدا به او بی میل بودم، چون همسال خودم بود. نمی خواهم نامش را بگویم؛ برای اینکه بالاخره نامزدی ما سر نگرفت. او هم گذرنامه گرفت و از اینجا رفت.
    - خوب، از آن چیزی که سر نگرفت حرف نزن. عشق اول مثل نان اول تنور است که همیشه کوله می شود و آن را جلوی سگ می اندازند؛ فراموشش کن. بعد هم آنکه در ازدواج همیشه باید یک کسی این وسط باشد و آن را جوش بدهد. بدون این آدم جوشکار هیچ ازدواجی سر نخواهد گرفت.
    - این عجیب است که خود او هم جوشکار بود. می خواست در اهواز کارگاه جوشکاری باز کند.
    - یک جوشکار؟ تو لایق آدمهای بهتر و مهمتری هستی!
    - یک نفر دیگر هست که...
    - خوب، او کیست؟
    - مدیر کارخانه، مهندس فنی و مدیر عامل و رئیس مستقیم من و صاحب این ماشین.
    - آه، خوب چه بهتر از این. او چند سال دارد؟
    - سی و پنج سال.
    - خوب، این موضوعی است قابل مطالعه. مسئله سن و سال گاه که در کنار چیزهای دیگری در نظر گرفته می شود چندان اهمیتی ندارد. آیا او تا بحال به تو ابرازی کرده است؟
    - بله، همین امروز. او گفت که اگر به پیشنهادش جواب موافق ندهم، دلیلی نمی بیند که در ایران بماند. هیئت مدیره به او وامی داده است برای خرید خانه. اینطور که عنوان می کرد، اگر بخواهد از شغلش استعفا بدهد و برود، نیازی نمی بیند که توی این شهر خانه ای داشته باشد. از همان موقع، یعنی چهار ماه پیش، که از آلمان آمد و در کارخانه جای مدیر قبلی را گرفت، حس کردم که گلویش پیش من گیر کرده است. ولی تا به امروز هیچگونه حرفی به من نزده بود. امروز ناگهان استخوان را از لای زخم بیرون آورد، آنهم به این شکل قطعی. او ده سال را در آلمان گذرانده است.
    فرنگیس حلقه انگشتری نگین فیروزه محقری را که در انگشت داشت با دست گرداند. به لحن نامطمئنی پرسید:
    - آیا آنجا زن ندارد؟
    - نه، من از این فقره کاملاً اطمینان دارم. او نامه هائی از بعضی زنان دریافت می کند. اما این نامه ها عاشقانه نیست. از پیر دخترانی است که گرداننده پانسیون او بوده اند. سال ها در این پانسیون می زیسته است.
    - و تو به او جواب درستی نداده ای؟
    - بله، تقریباً اینطور است.
    - تقریباً یعنی که چه؟ گفته ای که فکر خواهی کرد؟
    - نه، به او گفته ام که بهتر است بفکر کس دیگری باشد.
    - و آن وقت او هم آن جواب را به تو داد. که اگر از تو ناامید بشود دلیل ندارد که در ایران بماند؟
    - بله، دقیقاً همین جواب را به من داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/