آقای فرزاد فوراً گفت:
- ولی نه از آن جهت که لایق آن نیستید، این حرف کاملاً بی ربط است. بلکه از این جهت که من عجله کردم. اشتباه من این بود که کمی زود و بی موقع دریچه دلم را پیش شما گشودم. آن وقایع هنوز با قوت و هیبت تمام در روح شما طنین انداز است. این جوان صمیمی تر و حقیقی تر از آن بوده است که تو بتوانی به این زودیها وجودت را از وجودش، از حضور زنده و فعالش خالی سازی. بخصوص اینکه در تمام این مدت او را جلوی چشمان خود می دیده ای. و اینکه به تو سفارش کرد که نسبت به من جدی تر فکر بکنی نمی توانسته است تأثیر چندان مثبتی در اصل قضیه داشته باشد. من، دست کم می بایست روش دیگری برای بیان پیشنهادم به شما انتخاب می کردم. خوب هر چه هست ثابت می شود که در این راهها مرد آزموده ای نیستم. می بینم که اشتباهم به ضررم تمام شده است.
سیندخت از روی میز قلمی را جا به جا کرد و گفت:
- شاید این باشد، شاید هم نباشد. ولی آدمی بهرحال در هر لحظه با همان قلبی حس می کند و به پیش می رود که در سینه اش می تپد. امروز این طور است، ولی فردا چطور بشود و چه پیش بیاید معلوم نیست.
حالت روحی ملایم ولی مصمم دختر که یک لحظه در چشمان مخاطب خود نگریست، گیسوان را موج داد و توجهش را به سوی دیگر کرد، خیلی بیشتر از محتوای خود پاسخ برای آقای فرزاد معنی داشت. ولی او گویا این درآمد را تا حدی از قبل پیش بینی کرده بود. به لحن کاملاً فرو افتاده و ملایمی ادامه داد:
- به علاوه، من از اینکه شما جوانی را دوست داشته اید و مدتها جز او نمی خواسته اید به موجود دیگری فکر کنید، ناراحت نیستم. عمده مطلب این است که شما بخواهید آن خاطره های تلخ را از ذهن دور سازید و با قدمهای بلند و استوار به استقبال زندگی بروید. ولی مشکل کار من، مانند همان جوان که از بد روزگار برادر شما از آب درآمد، این است که شما نمی خواهید تصمیم بگیرید، و یا شاید کسی را می خواهید که بجای شما تصمیم بگیرد. نه، خواهش می کنم صبر کنید تا من عرایضم را تمام کنم- شما می گوئید «امروز اینطور است تا فردا چه پیش آید» خانم عزیز، اگر جواب واقعی شما به من این است برای من فردائی وجود ندارد. در خصوص آنچه که گفتم توضیح بیشتری می دهد- اگر وجود سیندخت فلاحی یعنی سرکار علیامخدره نبود من حالا رو به روی شما پشت این میز ننشسته بودم. از مقامم صدباره استعفا داده و پی کارم رفته بودم. بله، شوخی نمی کنم، رفته بودم. همین حالا از درون و بیرون کارخانه با تحریکاتی رو به رو هستم که طبیعت حساس و رک و راستم با آن میانه ندارد. مدیر قبلی، آقای زروان که توی این شهر در هر محفلی پایش باز است و با دستگاههای ذی نفوذ زد و بند دارد، با جعل اکاذیب و اشاعه دروغ فتنه انگیزی می کند- مردی که به قول کارگران سقش را با فحش برداشته بودند و هیچکس از دستش راضی نبود. وقتی که من به اهواز آمدم، کارخانه به علت انفجار دیگ و نقص های فنی دیگر خوابیده و او استعفا کرده بود. تعجب کرده است که من بدون دیگ بخار این کارخانه را راه می برم. خوب، این یک مسئله فنی است. بهرحال، خانم، حتی اگر شما به پیشنهاد صادقانه من جواب مثبت بدهید و زن من بشوید، ممکن است روزی بیاید که نخواهم یا اگر بخواهم نتوانم اینجا بمانم. من مرد آزادی هستم و زیر بار زور و تحمیل و بی شخصیتی نمی روم. از طرف هر کس و هر مقامی که می خواهد باشد. در آلمان که بودم به خاطر وقت گذرانی، سرگرمی جالبی برای خودم درست کرده بودم. در پانسیون مادام لیختور که شاید قبلاً اسمش را از دهان من شنیده ای یا شاید نشنیده ای، گوشۀ باغ جائی گرفته بودم و با نی های بامبو و خیزران های مخصوص، میز و صندلی و مبل های سبک ویلائی درست می کردم. این کار را در ایران هم می توانم بکنم. منظورم به طور خلاصه این است که امروز من رئیسم، فردا ممکن است کارگر ساده ای بیش نباشم. زندگی از این زیر و بالاها زیاد دارد.
یکی از کارگران که ناهارش را خورده بود و زودتر از سایرین به سالن کارخانه وارد می شد، جلوی در دفتر آمد، لحظه ای درنگ کرد و سپس خبر داد:
- خانم فلاحی، تلفن اتاق شما زنگ می زند.
آقای فرزاد دست به سوی مخاطب خود بلند کرد:
- بله، تلفن اتاق شما زنگ می زند. این بار دوم است. توجهم نبود به شما بگویم. شاید از ناهارخوری است.
در حقیقت خود دختر نیز صدای زنگ را در هر دو بار شنیده بود ولی خلاف ادب دانسته بود گفتار رئیس خود را قطع کند. شتابان به اتاق رفت. دربان کارخانه بود که با او کار داشت، می گفت:
- خانم، فکر می کردم در سالن غذاخوری هستید، گفتند هنوز برای ناهار نیامده اید. اینجا زنی است با چند بچه، آمده است می گوید با شما کار دارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)