به من نوشته بودی که ازدواج نخواهی کرد و اگر بکنی با کسی خواهی کرد که تازیانه درد و رنج را روی گرده خود حس کرده باشد. در این مورد یک اشتباه شما کردید، یکی هم من. اشتباه شما این بود، این است، که مرا یک نورچشمی انگاشته ای که در زادگاهم به ناز و نعمت بزرگ شده ام؛ خوب و خوش تحصیل کرده ام و بعد هم با سلام و صلوات و در میان گلباران جمع خانواده و دوستان برای ادامه تحصیل به آلمان فرستاده شده ام. مهندس شده ام و شق و رق مثل همان ورق پاره ای که بگوئیم گرفته ام به کشورم بازگشته ام تا در رأس مؤسسه تولیدی نوبنیاد و سودبخش و خوش آتیه قرار گیرم. حتی هیئت مدیره که کم و بیش همه مردان تجربه دیده و موفقی هستند در مورد من چنین تصوری دارند، و من هم کاری به آنها ندارم. به جز یک نفر آنها، آقای نصرت همشهری خودم- فقط او بود که از زندگی گذشته من در یزد خبر داشت و می دانست که مادرم نان ما را می داد. ولی با چه خون دلی می داد، این را نمی دانست. او که خود یک ملاک بزرگ بود بیش از این قادر نبود از رنجهای ما چیزی دریابد. پدر من که یک مقنی یزدی بود- مقنی با قاف که به معنی چاه کن است نه با غین که به معنی خواننده یا آواز خوان است- بله، او که مقنی بود وقتی که سه ساله بودم توی چاه سقوط کرد و از کمر فلج شد. ده سال با فلاکت زنده بود. چه زندگی که هر ساعت هزار بار مرگش را از خدا می خواست و از او دریغ می شد. تا وقتی او زنده بود مادرم تنها نان آور ما بود. می رفت در معدن سرب و روی، نزدیک ابرقو که ملک همین آقای نصرت بود کار می کرد. کار او چه بود؟ دست چین کردن سنگ های معدن که سرب و روی با عیار کم داشتند ولی صاحب معدن نمی خواست آنها را دور بریزد.
- صاحب معدن آقای نصرت بود؟
- بله ولی او آن را به کس دیگری اجاره داده بود. در یزد معدن سرب و روی فراوان است. مادرم از میان خروارها سنگ دور ریختنی که از زیر دستش می گذشت از صبح تا به شب فقط چیزی در حدود بیست کیلو دست چین می کرد. در مقابل یک من نان و دو تومان پول- آیا می شنوی؟ یک من نان و دو تومان پول! در گوشه ای مقابل یک کومه می نشست، با چکش سنگها را یکی یکی می گرفت و توی دست می شکست، تا اینکه به رگه ضعیفی از سرب و روی برمی خورد. آنگاه آن را کناری جمع می کرد. بعدها که پدرم مرد چون من برای تحصیلات دوره متوسطه به شهر آمدم، او هم کار معدن را رها کرد و به شهر آمد. می رفت توی باغهای بادام و پسته و برای باغداران کار می کرد. تا اینکه از روی درخت بادام افتاد و یک شاخه توی ساق پایش رفت. او از این درد جان سالم بدر نبرد. یک بار عملش کردند و زخم را بخیه زدند. بار دوم معلوم شد که تراشه ای از شاخه لای زخم مانده است، که پای او سیاه شد، اوره خونش بالا رفت و کار از کار گذشت.
تو برای من، در چهره مادر و نامادری و خانم بلی، سه زن تصویر کردی که هر کدام به نحوی فرزندان خود را رها کردند و دنبال سرنوشت دیگری رفتند. درست مثل آن میمونی که توی حمام وقتی که سنگ داغ شد و دیگر نمی شد ایستاد، بچه اش را زیر رانش گذاشت و نشست. اما من چهرۀ زنی را برای تو می کشم که به خاطر فرزند شوهر نکرد- با آنکه خواستگاران فراوان داشت. طی پانزده سال جانفشانی خارج از وصف و شرح، کودکش را پرورد تا اینکه به دبیرستان راه یافت و موفق به گرفتن دیپلم شد. اگر او و زحمات بی دریغ او نبود. اگر او و عشق بی پایان مادری او نبود، من اولاً حالا اصلاً زنده نبودم که بتوانم این حرف ها را بزنم، و اگر هم بودم بیشتر از یک چاه کن بدبختی لنگه پدرم که می باید به قول معروف همیشه ته چاه باشد، چیز دیگری نبودم. وقتی که حالا این روزگار خودم را می بینم و مقایسه می کنم، باورم نمی شود که من همان آدم، فرزند همان مادر باشم. زندگی برای من یک غم یا خواری گسترده بود. من، برای فرار از این غم یا خواری بود که به درس پناه می بردم نه برای موفقیت. فروتنی یا بهتر بگویم، گوشه گیری من که از هم نشینی با دوستان پرهیز می کنم و به دنیای بی غش کودکان پناه می برم، اگر خوب است یا اگر بد، از همین رهگذر است. برای من سالها رجعت به ایران، رجعت به خاطره ای تلخ بود که اگر مانند شما بنشینم و آن را به رشته کلمه درآورم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. دنیای ظالم و مظلوم عقده من بود خانم. ولی این را هم بگویم که من در همان حال مثل چکاوکی که در هوا می خواند و می رود، هر چند لانه و آشیانه ای نداشتم، سر آزاد بودم. دیگر به خودم فکر نمی کردم. زیرا می دیدم به خود فکر کردن مسئله ای را حل نمی کند. اما حالا خانم...
آقای فرزاد گفتارش را ناتمام گذارد. زیرا فکر کرد گاهی سکوت رساتر از سخن است. سر را به زیر افکند و با تظاهر به خستگی یا ملال فکری، پلکها را رویهم خواباند. سیندخت در این موقع، بدون آنکه خود بداند و در این کار اراده ای داشته باشد، قدمی جلوتر آمده و کاملاً نزدیک میز ایستاده بود. چهره اش با خطوط فرو افتاده، چنان بود که گفتی از پشیمانی یک گناه در رنج است و پوزش می طلبد. لبخند زد و گفت:
- گمان می کنید اگر کتاب خود را بنویسید خواننده ای نخواهید داشت؟ دست کم من یکی آن را خواهم خواند. زیرا کاملاً درک می کنم که چه می گوئید. خوب، این اشتباه من بود، حالا بگوئید که اشتباه شما چه بود؟ دست خود را به سوی کسی دراز کردید که لایق آن نبود. بگوئید، من ناراحت نخواهم شد. بله، این گناه من است. من نمی توانم این دست را بفشارم و به این محبت بی شائبه پاسخ گویم.
با خودش فکر کرد: در دامان مادری پرورش نیافتم که با عشق و فداکاری مطلق مانند مادر شما کلمه محبت را یادم بدهد. شاید علت این است
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)