سیندخت به شدت سرخ شد و روی صندلی اش عقب تر نشست. با دستی که محسوساً می لرزید دست او را گرفت و از روی دامن خود برداشت. به طور عادی گفت:
- نه. من این فکر را نمی کنم. ولی... ولی...
ندانست که چه می خواست بگوید. چون از وجود مرد آنقدر نزدیک خود و از گفتار وی ناراحت شده بود، از روی صندلی برخاست و با تظاهر به رفتن با قدم های سست و بی تصمیم تا جلوی در اتاق رفت. گیسوان را موج داد و بدون آنکه عقب سرش را نگاه کند ادامه داد:
- ولی من ابداً آمادگی شنیدن این حرفها را ندارم. باور کن. شاید خود شما روی کارون حس کردید. در عین حال نمی توانم به شما جواب رد بدهم. طبیعت من این نیست. من برای شما بیش از اندازه احترام قائلم. منظورم این است که بیش از اینها در نظر من بزرگ هستید.
آقای فرزاد گفتی احتیاج به تأمل بیشتری داشت. برگشت و رفت سر جای خود پشت میز نشست. پنجه یک دست را روی سینه در دست دیگر گرفته بود. با حیرت در قیافه دختر خیره مانده بود که بعد از آن سخن لبها را جفت روی هم فشرده و خاموش مانده بود. بینی باریکش لاغرتر و استخوان پیشانی و شقیقه اش آشکارتر شده بود. با آنکه نزدیک در ایستاده بود قصد این را نداشت که بیرون برود ولی حالات و حرکاتش به خوبی گواهی می داد که چقدر در هر کلمه از گفتارش جدی بود- به او چه می توانست بگوید؟ با این وصف به خود جرأت داد و گفت: من از شما احترام نمی خواهم عشق می خواهم. گو اینکه در مقابل عشق شما کوچکم.
- ولی عشق در من مرده است، این را به شما گفته بودم. دوستی و برادری، پرستاری و وظیفه جای آن را گرفته است. وقتی که شما از عشق صحبت می کنید، وجود من مانند همان زمین هائی که قم را محاصره کرده است شوره زار سفیدی است که در آن گل و گیاه نمی روید. چرا می خواهید وقت با ارزش خود را برای یک چیز بی مصرف تلف بکنید.
آقای فرزاد گفت:
- شما به همان نسبت که تشنه محبت هستید دست محبتی را که به سویتان دراز شده است پس می زنید. ولی من نومید نخواهم شد.
- پس شما می خواهید مرا مجبور کنید که از این کارخانه بروم. یا اینکه با ازدواجی عجیب و مسخره مثلاً انتخاب یک کارگر فرودست معمولی دست به خودکشی بزنم؟
- در این صورت احساس می کنم که ازدواج با مرا هم یک خودکشی می دانید.
- نه، بهیچ وجه. بلکه نمی خواهم که شما با یک ازدواج نامتناسب و ناجور دست به خودکشی بزنید. شما لایق کسانی خیلی بهتر از من هستید. و دیر یا زود یکی از آنها را خواهید یافت.
- نه، من آن کسی را که جستجو کرده ام یافته ام.
- آن جستجوئی که زحمتی نداشته باشد جست و جو نیست. من در این کارخانه یکی بیشتر نیستم. از کجا معلوم که شما اشتباه نکرده باشید.
دختر، در این موقع وسط اتاق، رو به روی میز مدیر کارخانه ایستاده بود. آقای فرزاد گفت:
- خانم فلاحی، از شما سئوالی دارم، آیا آنچه را که در این دفتر برای من نوشته اید به یاد دارید؟
- بله، دقیقاً. آن زندگی من بوده است.
- یک جا نوشته بودید که دوست ندارید روی من سایه بیندازید و باعث ناراحتی ام بشوید. من هنوز به درستی نمی دانم اگر در کوشش خودم نسبت به شما شکست بخورم چه خواهم کرد و دقیقاً چه عکس العملی از خودم نشان خواهم داد. ولی به طور مسلم دلیلی نمی بینم که در ایران بمانم. به آلمان می روم و دیگر برنمی گردم. اگر من به آلمان بروم و دیگر برنگردم آیا شما ناراحت نخواهید شد؟
سیندخت پاکدلانه او را نگاه کرد. این گفته به نظرش جدی آمد. سر به زیر انداخت و پاسخ داد:
- چرا، البته که ناراحت خواهم شد. من دوست دارم که شما اینجا باشید.
- دیشب هیئت مدیره رسماً مر ابه عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب کرد. ضمناً وامی به من داد که با آن خانه بخرم. خانه را قبلاً دیده ام قولنامه کرده ام. یک خانه بزرگ که باغ و استخر هم دارد.
- این موضوع به خود شما مربوط است. ولی اگر اندرز مرا می خواهید می گویم آن را بخرید. شما برای همیشه نمی توانید در هتل بمانید. آینده خوب و اطمینان بخش از هر سوی به شما چشمک می زند. به زودی پای شما در محافل اشراف و اعیان باز خواهد شد و آن وقت مثل آن جوان آرزومندی که به سرزمین افسانه ای دُر و گوهر راه یافته بود، قدم به قدم دانه های کوچکتری را که در دامن جمع کرده اید دور می ریزید تا دانه های بزرگتر و قیمتی تر را بردارید.
آقای فرزاد دفتر سرگذشت را روی میز در دست گرفته بود. آرنجش را به میز تکیه داده بود. با انگشت شست ورق هایش را تند می گشود و با صدا رویهم رها می کرد. گفت: