- بدون هیچ نوع کلک کیوان، من هرگز به تو دروغ نگفته ام. گفته ام؟
- نه، نگفته ای، سیندخت. من همین حالا به آبادان و از آنجا به خرمشهر می روم. بنابراین آمدنم به ناهارخوری برای چیست؟
گفتم:
- آیا می ترسی که از رفتن پشیمان بشوی؟ تو باید دست کم حقوق ده روز فروردین ماهت را بگیری. آیا از پول بدت می آید؟
گفت:
- آری، از پول بدم می آید. اگر از پول خوشم می آمد چرا می رفتم روی کشتی. پول زیادش نوعی آدم را فاسد می کند، کمش نوعی دیگر. ولی من بعد از ظهر هم خواهم ایستاد. فکری به خاطرم رسیده است.
او سرش را به زیر انداخت. سبیل و لبش را زیر دندان گزید. بعد از یک دقیقه ناگهان مرا نگاه کرد و گفت:
- آیا نه این است که توی کارخانه بعضی ها بو برده اند که من و تو با هم سابقه آشنائی قبلی داریم؟ این موضوع همان زمان قوت گرفت که تو تازه اینجا کار گرفته بودی و من همه روزه به در کارخانه می آمدم. بعدها با آنکه ما از هر نوع تماسی با هم خودداری می کردیم، شایعه به کلی از میان نرفت. بلکه ظن ها به شکل جدی تری بالا گرفت. همه این طور فهمیدند که من عاشق تو هستم ولی تو مرا نمی خواهی، تو مرا دون شأن خودت می دانی. در حقیقت این چیزی است که روزی کارگری به خود من گفت. مثل کولی های فالگیر و بدون پرده پوشی: او را دوست داری ولی از تو فرار می کند. برادر، بخت خودت را جای دیگری امتحان کن!
من گفتم:
- آری، من هم کم و بیش حس کرده ام که می باید در خصوص ما میان کارگران شایعاتی باشد.
او گفت:
- شایعات؟ چیزی بالاتر از شایعات! مثلاً همین حالا، همین لحظه را در نظر بگیر که فکر می کنیم در سالن کسی نیست و هیچ کس ما را نمی بیند. درست است که کسی ما را نمی بیند، اما آیا آنها جای خالی ما را توی سالن غذاخوری نمی بینند؟ همه هستند غیر از دو نفر- یکی من یکی تو. وقتی که تو جائی نیستی خیلی زود، همان طور که وقتی هستی، همه زود می فهمند. بهرحال. من در این دم که می روم بروم و بود و نبودم برای کسی فرق نمی کند، می خواهم کاری بکنم که به دو کار بیارزد. می خواهم فکر آنها قوت بگیرد که تو واقعاً از من بدت می آید. تو که اینجا ماندنی هستی و به کارت علاقمندی، باید پیش همه کس، از کارگر و کارمند ساده گرفته تا رئیس مؤسسه، از نظافتچی و دربان گرفته تا آقای فرزاد، حیثیت و شرف دوشیزگی ات محفوظ بماند. مگر غیر از این است؟
من هنوز نمی دانستم که چه می خواهد بگوید. حالت تردید به خود گرفته بودم. گفتم:
- بله، همین طور است. حرفت را بزن.
او گفت:
- من در حضور همه کاگران، اینجا توی قسمت سیگار خواهم کشید. همین بعدازظهر. تو می آئی و مچم را می گیری. من خودم را می زنم به آن در و هرچه تو می گوئی جواب های بی سر و ته می شنوی. پای مدیر کارخانه به میان می آید.
من توی حرف او دویدم و به شدت با پیشنهادش مخالفت کردم. گفتم بهیچ وجه حاضر نیستم که او به خاطر من خودش را پیش همه بده بکند
آقای فرزاد به این گفته افزود:
- ولی او ماند و بعدازظهر همین کار را کرد.
- آری، و من هم چون در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. به خواست او گردن نهادم. جلوی همه کارگران به او پرخاش کردم و آمدم در سالن شماره 2 موضوع را به شما گزارش دادم.
آقای فرزاد، صندلی اش را اندکی به سمت عقب حرکت داد. با دست روی نرمی دسته آن زد و گفت:
- خوبی خانم فلاحی من به نوبه خودم از این موضوع خوشحالم. خوشحالم که شما از تعهدی سنگین ولی بی معنی جان خود را خلاص کردید. خوشحالم که وجود من در این میان نقشی داشته است خوشحالم، خوشحالم. آه، دخترک معصوم، برای تو لازم بود که راز دلت را پیش کسی بگشائی. و خوشحالم که این کس من بودم. شما طبیعت نیرومندی دارید. اما طبیعت نیرومند مثل درخت وقتی که می افتد با تمام قامت خود می افتد و دیگر هم بلند شدنی نیست. خطر کار در همین است. او، هر چند برادر، اما تمام این مدت توی کارخانه برای شما مزاحمی بوده است. باید خوشحال باشی که داستان پایان یافت.
آقای فرزاد موقع گفتن این کلمات از پشت میزش برخاسته بود و روی فرش قرمز رنگ وسط اتاق قدم می زد. گفتی دور صندلی دختر طواف می کرد. ناگهان پیش پای او روی دو پنجه پا نشست و دست روی دامنش نهاد. خواست دست ظریف او را لمس کند، سیندخت خود را پس کشید. مهندس برای توجیه حرکت خود گفت:
- خانم فلاحی، حالا که شما خودتان همه چیز را می دانید، پس اجازه بدهید که من هم مهر از لب بردارم و در این ساعت هر رازی در سینه دارم روی دایره بریزم و هر عقده ای توی دلم هست بگشایم. چهار ماه است رنج می برم و دم برنمی آورم. آیا فکر می کنید که این نوع گفتارها زیبنده من نیست؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)