که من عاشق شما هستم. بله، بگوئید. این حقیقتی است.
- بله، که شما به من نظر دارید. او از من می خواست که عاقل باشم و در این مورد بیشتر فکر بکنم، که یکدندگی نکنم و آن تصمیم احمقانه را بکلی فراموش نمایم. تا اینکه پنجشنبه- بله پنجشنبه ظهر، شما از من خواستید که همراهتان به گردش روی کارون بیایم و من هم این دعوت را قبول کردم. او که به وسیله خود من از قضیه خبر داشت، هنگام عصر نیز مرا دیده بود که همراه بچه ها به وعده گاه می رویم. پیش نیامده بود. صبح روز شنبه، در فرصتی که برای آوردن روغن نمونه به قسمت تصفیه رفته بودم او در حالی که سرش را پائین انداخته بود و تظاهر می کرد که به کارش مشغول است به من گفت:
- خوشحالم که دعوتش را پذیرفتی. خدا را شکر.
من چیزی نگفتم. فقط در مقابل پرسیدم که او روز تعطیل خود را چطور گذراند؟ جواب داد:
- هر دو روز را در خرمشهر بودم. ستاره دنباله دار، زیلورفلوت، دوزیلورفلوت، اکنون بیش از ده روز است در اسکله منتظر تخلیه است. مقداری از بارهایش را همان وسط دریا به وسیله دوبه که با یدک کش کار می کند تخلیه کرده است. ولی بیشتر از این نمی تواند در بندر بماند. قصد دارد به بصره برود و دوباره برگردد. فردا که اول آوریل برج فرنگی است، عازم خواهد شد. دیروز دوست من ناخدا کورنلیس برد و کشتی را نشانم داد. منظورم داخل کشتی و تشکیلات آن است. شغلم هم معلوم شده است. رنگ ساز و نقاش کشتی، یعنی همان کاری که چهار ماه پیش اینجا می کردم. ناخدا به من گفت که چه روزهائی در چه بندرهائی خواهیم بود. هفته اول رفتن من توی کشتی، هفته آشنائی است. حقوق می گیرم ولی کار نمی کنم. آزادم که هر جا دلم خواست بروم و با همه کس و همه چیز آشنا بشوم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)