صحبت ما بیشتر از این ادامه نیافت. تا اینکه ظهر شد و کارگران برای خوردن ناهار به سالن غذاخوری رفتند. مثل همین حالا که سوت کشیده شد و همه رفتند. شما و آقای اشمیت هم رفتید. من دوباره پهلوی او رفتم. واگن دستی را زیر لوله قیف کشید و دستش به سوی شیر رفت تا آن را باز کند. گفتم چکار می کنی؟ سوت ناهار کشیده شده است. آمده ام چند کلمه با تو حرف بزنم. چرا دوباره این بوی نفرت آور را راه می اندازی و مرا فراری می دهی؟ او گفت:
- وقتی که این بو هست آدم از خودش هم بیزار می شود. ولی هر چیزی به عادت بستگی دارد.
گفتم:
- نمی خواهم بیشتر از این باعث شوم تا به کاری که باب میل تو نیست ادامه دهی. من حاضرم سوگندم را پس بگیرم. به شرط اینکه تو هم همین کار را بکنی.
دست مرا فشرد و گفت:
- منتظر همین بودم. آرزوی من حالا دیگر برآورده شد. پس تو می گوئی فردا این موقع براستی روی کشتی هستم؟ آیا به راستی خواب نمی بینم؟
او چنانکه عادتش بود. یک فاصله دو متری را تند تند شروع کرد به قدم زدن. مشت بر مشت کوفت و گفت:
- تو فکر می کنی ناخدا کورنلیس همینطوری از ریخت من خوشش آمد و قبولم کرد که بروم روی کشتی اش کار کنم؟ او جز کار و باز هم کار از کسی چیزی نمی خواهد. و این خود کافی است تا آن رویه دیگرش را که زمختی و خشونت محض است نشان بدهد. بدنه کشتی را که به قدر یک ساختمان سه طبقه بالای سطح آب ایستاده بود و با تخلیه تدریجی بار باز هم بالاتر می آمد نشانم داد و گفت: کار تو رنگ زدن این بدنه است. همیشه و همیشه- صدا زد طنابی را که به شکل نردبان بود از روی کشتی رها کردند. یک بار محض امتحان از آن پائین رفتم و دوباره بالا آمدم. گفت:
- وقت هائی که کشتی در لنگرگاه است کار تو بیرون روی بدنه است که از قایق هم می توانی استفاده کنی ( آنجا روی عرشه قایقی به کنار بدنه بسته شده بود، آن را به من نشان داد). ولی گاهی که دریا آرام است ممکن است لازم باشد که در حال حرکت نیز به رنگ زدن ادامه دهی که در این صورت فقط می باید از طناب استفاده کنی. سخت است، ولی توی کشتی کار آسان وجود ندارد.
من گفتم:
- خوب، این همان چیزی است که تو می خواستی. چنانکه گفتم، من سوگندم را پس می گیرم.
او گفت:
- قبول است. هر دوی ما سوگندهای خود را پس می گیریم. هر دوی ما آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم.
- بله همین. آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
او نفس راحتی کشید و گفت:
- آه، سیندخت. ماهها است منتظر چنین روزی بودم. همین حالا مثل گنجشکی به سوی خرمشهر پرواز خواهم کرد. برای تو قابل تصور نیست که من چقدر به دریا علاقه دارم. همان زمان ها که کودکی پنج ساله بودم همیشه کنار کارون می آمدم و منظره رودخانه را تماشا می کردم. با خود می گفتم این آب به کجا می رود؟ می دانستم که به دریا و سرانجام به اقیانوس می پیوندد. و این برای من مثل خود خلقت، از همان زمان ها رازی عجیب بود. در همان سن، بدون اطلاع پدر و مادرم، حتی به آبادان و خرمشهر رفته و کشتی ها را که وارد مصب می شدند دیده بودم. برای من هیچ منظره و هیچ حادثه ای دلچسب تر از دور و نزدیک شدن یک کشتی به ساحل وجود نداشت.
من با تحسین و یا نمی دانم غم او را نگاه کردم. چشم ها، صورت، حالت از هم گشوده و خندان لبان که همیشه نمایان گر روح دلیر و سخاوتمند او بود، بازوها و هیکل زورمندش که به راستی گفتی از روز نخست برای شغل ملوانی آفریده شده بود، جوانی او و سلامت او که طبیعت و همه دشواریهای آن را به مسخره می گرفت- آه، این جمله را ناتمام می گذارم. زیرا می بینم که کلمات دیگر نمی توانند مرا یاری کنند. با شوقی که می دیدم هر لحظه در حال افزون شدن است. از روی شانه مرا نگریست و ادامه داد:
- نمی خواهم آن خاطره شوم و مرده را دوباره زنده کنم. اما تو گمان می کنی آن لحظه که من خودم را از روی پل توی کارون انداختم دور از این اندیشه بودم که به دریا بپیوندم؟ چون می خواهم بعد از مرگم نشانی روی این زمین نداشته باشم، به دوستان تازه ام وصیت خواهم کرد که هر وقت مُردم لاشه ام را توی اقیانوس بیندازند. گرچه نگفته خود به خود این کار را خواهندکرد.
دوباره او را نگاه کردم. این بار می خواستم بدانم به راستی تا چه اندازه هنوز تحت تأثیر وقایع و احوال گذشته است؟ تا چه اندازه آمادگی دارد که این وقایع را از یاد ببرد. اما برخلاف آنچه مقصود من بود، نگاه من او را آشفته کرد. می دیدم که عنقریب متشنج شود و روی زمین بنشیند. اما خود را نگه داشت. واگن دستی را که خالی بود روی ریل هل داد و به انتهای قسمت برد. اینک او با دستگاه تصفیه و جائی که من ایستاده بودم بیشتر از پنج متر فاصله داشت. روی چار پایه اش نشست. سیگاری از جیبش بیرون آورد و گفت:
- این بسته را کاپیتان کورنلیس به من داد. اما هنوز بازش نکرده ام. یادت هست که به تو قول داده بودم که هرگز لب به سیگار نزنم- آن روز توی خانه شما- ولی حال می خواهم قول خودم را پس بگیرم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
من به عجله پیش رفتم. سیگار را از دستش گرفتم و در جیب پیراهنش نهادم. گفتم:
- بله، شما می توانید سیگار بکشید ولی نه در اینجا. مگر می خواهی مؤسسه ای را به آتش بکشی توی ناهارخوری که رفتی هر چقدر می خواهی سیگار دود کن و دودش را حلقه حلقه به هوا بفرست تا من هم ببینم و باور کنم که تو قولت را پس گرفته ای و نسبت به من تعهدی نداری. وقتی که من می گویم نسبت به هم تعهدی نداریم این حرف واقعاً جدی است. هیچ کلکی در کار نیست.
او به من نگاه کرد. دستش را و همچنین سرش را تکان داد و چشمک زد:
- بدون کلک، ها؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)