صفحه 10 از 14 نخستنخست ... 67891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - برادر و خواهر شیری، برادر و خواهر شیری! اگر ما ندانسته ازدواج کرده بودیم و بعد ملتفت به این موضوع می شدیم کجای دنیا کفر می شد و کدام آسمان به زمین می آمد؟ اما حالا- اگر دستم به دست آن گیسو بریده برسد می دانم چه جوابش را بدهم. حالا برای من فقیه مذهبی شده و از حلال و حرام صحبت می کند. چطور این حلال و حرامی را در خصوص خودش رعایت نکرد. قحبه، سوزمانی، پستان بریده!
    او سرانجام تاب نیاورد. مثل فانوس کاغذی تا شد و روی زمین نشست و شروع کرد به های های گریستن. منهم در کنارش نشستم سر بر شانه و بازویش نهادم و با همان زاری اشکهایم را با اشکهایش درهم آمیختم. بچه ها هر کدام در گوشه ای کز کرده خاموش و حیران ما را می نگریستند و سرشک آرام از دیده فرو می باریدند. این زاری دستجمعی تا زمانی که هوا تاریک شد و چشمهای ما به جز سپیدی چشمان همدیگر چیزی نمی دید ادامه یافت. سرانجام من خاموش شدم. اشکهای خود را از راه بینی قورت دادم و گفتم:
    - بگذار برخیزم و برق را روشن کنم.
    ما غافل بودیم که نامه دو رو داشت و ما فقط یک روی آن را دیده بودیم. این موضوع را چند دقیقه بعد، من وقتی فهمیدم که دوباره آن را برداشتم، صاف و صوف کردم تا از سر نو و در زیر نور برق، با دقتی بیشتر خطوطش را از زیر نظر بگذرانم. در پشت صفحه، پدرم چنانکه عادت او بود به شیوه ای درهم برهم از مسافرتش به کرمانشاه و قصرشیرین یاد کرده بود. ظاهراً، به دیدن پسرعمه هایم نرفته بود. اصلاً، زیرا چیزی از آنها ننوشته بود. از من خواسته بود که بچه ها را بردارم و به اهواز زادگاه خودم برگردم. کمی هم در لفافه نصیحتم کرده بود که نکند یک وقت بخواهم در تهران بمانم. از گربه من، سارا، نوشته بود که پنج بچه زائیده بود که اینک چشم باز کرده بودند. آنهم چه بچه های «شیرین و بازیگوشی» این دیگر خیلی مسخره بود. این گربه ابداً مال من نبود. زیرا من هیچ وقت در عمرم به گربه علاقه نداشتم. این گربه همان طور که قبلاً نوشتم خودش به خانه ما آمده بود. از بنفشه و بابک محبت دیده و ماندگار شده بود. یا شاید به علت دیگری بین چند خانه آنجا را پسند کرده بود. تابستان گذشته اولین بچه هایش را در خانه ما نهاده بود. پدرم در این خصوص داد سخن داده نوشته بود: «برخلاف تابستان که خیلی معو معو می کرد و همه همسایه ها متوجه شدند و آمدند و پرسیدند گربه شما چش می شه، این دفعه آرام بود. تابستان هر بچه که می زائید می آمد پشت پنجره راست می شد و با پنجول به شیشه می زد و خبر می داد. وقتی که چهار بچه اش را زائید، غذا پیشش گذاشتیم، تا بیست و چهار ساعت لب نزد و همنطوری پهلوی بچه هایش خوابید. این دفعه ابداً این کارها را نکرد. یک بچه بیشتر از دفعه پیش زائید و وقتی که غذا پیشش گذاشتیم فوراً برخاست خورد. خیلی آرام بود. فقط هی می خواست بچه ها را دندان بگیرد و از پشت بام پائین بیاورد که ما سوراخ راه پله را گرفتیم و مانعش شدیم. حالا خودش از دیوار می آید، غذایش را می خورد و برمی گرد. چه انسی به خانم بلی گرفته است. وقتی که غذایش را توی کاسه اش می ریزد نمی دانی چه کارها که نمی کند. پشت و پهلویش را به پای او می مالد. پیشانی و سفتی روی سرش را به دست او فشار می دهد.»
    هوم، پدری که گربه را توی حیاط خانه سم داد و کشت، حالا گربه دوست شده بود و این مطالب بی اهمیت را موضوع نامه اش قرار می داد! او هیچ توضیح نداده بود که چرا نایستاده بود تا ما به تهران بیائیم و بعد آنها با هم به قم بروند. ننوشته بود که چطور نزدیک یک ماه من و بچه ها را بی خبر روی ساج داغ نشاند و در دیار غریب به انتظار نگه داشت. او خیال می کرد با بنفشه و بابک طرف است، از بچه گربه های من صحبت کرده بود. چه بهتر که صبر می کرد وقتی که خودش صاحب بچه می شد از بچۀ خودش یا حمام زایمان زنش برای من حرف می زد. نامه اینطور ادامه می یافت:
    «خانم بلی شاید همین زودیها برای پسرش خط بنویسد و از او بخواهد که چرخ خیاطی و چند قلم از وسائل و لوازم مورد احتیاج فوری اش را از تهران به اهواز بیاورد. وقتی که او به اهواز آمد و همه ما عقل هامان را کنار هم گذاشتیم شاید بتوانیم در خصوص بعضی کارها تصمیمی بگیریم و نقشه ای بریزیم. ولی بهرحال نظر خانم اینست که کیوان در وضع فعلی باید دنبال همان رشته پدرش را بگیرد. در تهران یا اهواز یا جای دیگر- این مسئله ای است که باید روی آن مطالعه بشود. از وضع مزاجی خودم برایت بگویم، به حمدالله این روزها بد نیستم. فکر می کنم که برای هر کسی بعضی وقت ها مسافرتی لازم است. آدم از دلمردگی بیرون می آید و به زندگی خوشبین تر می شود. این روزها رابطه ام با موش موشک (روی کلمه را خط کشیده و به جای آن نوشته بود: با مرد برنج فروش) خیلی گرم است. او به تشویق من خیال دارد توی کار تجارت بیفتد و با پیدا کردن طرفهائی در کویت، بحرین و دیگر شیخ نشین های خلیج، به آن صفحات برنج صادر کند. خود من هم از آن پولی که گرفتم به شراکت با او سرمایه ای توی کار گذاشته ام. این روزها عرب ها از هر ملتی بیشتر پول دارند که نمی دانند چطور آنرا خرج کنند. تجارت با آنها هر چه هم رفت و ریز و سوخت و سوز داشته باشد باز صرف می کند. اینست که او اختیار دکان را به دست من داده و خودش بیشتر در آبادان یا خرمشهر است. من شب ها تا ساعت نه و گاهی ده در دکان هستم. چکنیم، آخر عمری این کاره شدیم. در حقیقت ضرری ندارد. هر چه باشد بهتر از زندگی نوکرمآبی است که آدم شش ماه چاق است شش ماه لاغر. من آن مرد بنا را دیدم. تو خوب کردی که نگذاشتی دیوار را خراب کند. من از این فکر منصرف شده ام. اگرچه او بیعانه را نمی خواهد پس بدهد. آنهم نوش جان او، من لزومی به گذاشتن در بین دو خانه نمی بینم. شاید یک روز ما نخواستیم این خانه را نگه داریم. آن وقت اگر صاحب آن خانه، موش موشک یا هر کس که هست، نخواست و نگذاشت که در را برداریم و دیوار به جایش بگذاریم چه خواهیم کرد؟ هوای اهواز و سرتاسر خوزستان، این روزها به شدت بارانی است. به طوری که خانم از وقتی که آمده هنوز فرصت نکرده است پایش را بیرون بگذارد. به معنی دقیق کلمه از خانه بیرون نرفته و در کوچه را ندیده است. وقتی هم که آمدیم شب بود و جائی را ندید. در حقیقت خودش هم چندان مایل نیست، می گوید به این وضع عادت دارد. ولی این طور که حس می کنم او تنها است، خیلی تنها، مخصوصاً شب ها که من دیر می آیم. اگر دور و برش شلوغ نباشد می ترسم که یک وقت خیالاتی بشود. زودتر بچه ها را بردار و با اولین قطار حرکت کن. چون نمی خواهم در این خصوص باعث زحمت کیوان بشوم، موقع آمدن، آن لباسهای مرا که توی گنجه است بردار و همراه خودت بیار. موضوع این نیست که من آنها را لازم دارم یا نه، موضوع این است که آدم نباید پشت سر خودش چیزهای کهنه و آت و آشغال جا بگذارد. از راه دور چشم های قشنگ تو را می بوسم و هر روز در انتظارت هستم. فلاحی پدرت».

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کیوان زودتر از من به ته نامه رسیده بود. دوباره مشتهایش را در هم کوفت و گفت:
    - آری، می رویم، هر دو با هم. می رویم و آنجا من چیزی به این سوزمانی خواهم فهماند.
    آقای مهندس، از اینکه نتوانستم مانع جاری شدن کلمات زشت و ناهنجار به روی صفحه بی آلایش کاغذ بشوم یک بار دیگر از شما پوزش می خواهم. در آن کیفیت و حالت روحی که کیوان بود، من به او حق می دادم که آن نوع کلمات یا صدبار زشت تر از آن را به زبان بیاورد. با این وصف، او چون فوق العاده احترام مرا داشت، در تمام این مدت نسبت به پدرم کوچکترین کلمه یا حتی عکس العملی که نشانه نفرت آشکاری در آن باشد به زبان نیاورد و از خود بروز نداد، و هر نفرتی که داشت به خانم بلی، مادر خودش بود.
    من، پس از خواندن نامه، در خصوص این که کیوان هم همراهم به اهواز می آمد یا نه، چون فکر درست و روشنی نداشتم، وضع بی تفاوتی به خود گرفتم و از ابراز هر کلمه یا اشاره که دلالت بر میلی بکند خودداری کردم. در حقیقت، شاید باطناً مایل نبودم که او با من بیاید. این موضوع جز آنکه سبب زابراه شدن بیش از پیش او از کار و کاسبی اش می شد چه نتیجه ای بدنبال داشت؟ به علاوه، من می ترسیدم. می ترسیدم که او، او که هنوز زخمش تازه بود، با آمدن به اهواز و رو در رو شدن با مادر، دیگ خشمش به جوش بیاید و از روی جهالت یا غرور یا هر چه که نامش را بگذاریم، کاری به دست خودش و به دست ما بدهد. و از همۀ اینها گذشته، حتی اگر او با گذشت زمان این قضیه به کلی از یادش می رفت، وجودش به شخصه در حول و حوش زندگی ما نمی توانست چیز زائدی نباشد؛ زائد از نظر پدر من و از نظر مادر خود او، زائد حتی از نظر من. پدر من و مادر او هر چه بود اینک برای خود زوجی تشکیل می دادند و با پیمانی قانونی بین خود بنای یک زندگی مشترک را ریخته بودند که بهرحال و در هر صورت حقش را داشتند. این زندگی اگر چه در نظر اول مثل پیمان بین خزه و سنگ در یک جای مرطوب و کم نور، چیزی حقیر و در خور ترحم می نمود، ولی در حقیقت، حقیر و قابل ترحم آن کسی بود که چنین فکری می کرد. اگر مسئله من و کیوان در میان نبود، کاری که پدرم کرده بود از یک نظر بهترین تصمیم ها و نیکوترین کارها بود. پدرم در نامه خود این موضوع را ننوشته بود، ولی چه کسی بود که بیاید همسر مردی با آن سن و سال و قیافه بشود؟ حالا من از این فقره صحبت نمی کنم که این ازدواج تا به چه حد دلخواه یا باب میل بلقیس بود. ولی بهرحال او را هم حفظ می کرد. او هنوز جوان بود و از زیبائی تا آنجا که پسرش می گفت و عکسش نیز گواهی می داد، بهره کافی داشت. و این گناه که صبر نکرده بود تا آب کفن شوهرش بخشکد و آن وقت کلمه بله را به زبان آورد، در مورد او آنقدر بزرگ نبود. اگر او می خواست صبر کند بدون هیچ گفتگو قسمت پدرم نمی شد. با آن وضع ورشکسته و طلبکاران همه رنگی که آنها داشتند، اصلاً دور نبود که سرنوشت او به مسیرهای نامطلوب دیگری می افتاد. من وقتی که به قلب خودم رجوع می کردم، می دیدم که از این زن کینه ای ندارم. فقط بیم از آینده به طرز کشنده ای نگرانم کرده بود. با آنکه بزرگ شده بودم می دیدم که دیگر آن نیرو را نخواهم داشت که با نامادری دومی روبرو شوم. حتی اگر این بار، او نه یک زن بلکه فرشته ای بود که از آسمان بر بام خانه ما فرود آمده و نصیب پدرم شده بود. بهرحال، طبق صحبتی که قبل از رسیدن آن نامه، بین من و کیوان شده بود، بنا بود که ما روز بعد به راه آهن برویم، بلیت بگیریم و از همانجا یکسر حرکت کنیم. منظورم ما سه نفر یعنی من و بچه ها بود. و کیوان در آن موقع لام تا کام کلامی به زبان نیاورده بود که او هم در این سفر همراه ما خواهد بود. اما وقتی که نامه رسید و آن را به شرحی که گذشت خواندیم، او ناگهان گفت:
    - اگر تو بتوانی با اتوبوس حرکت کنی من پیشنهاد دیگری دارم.
    من قبلاً روی این موضوع فکر کرده بودم که او به سبب طبع گشاده و خراجی که داشت، موقع گرفتن بلیت قطار بدون شک اجازه نمی داد که من پولش را بدهم. از این موضوع ناراحت بودم ولی کار دیگری هم نمی توانستم بکنم. و چون تفاوت پول قطار و اتوبوس مبلغ قابل توجهی می شد، وقتی این پیشنهاد را کرد فوراً گفتم:
    - چه مانعی دارد، من حرفی ندارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او از جای خود پرید:
    - پس بزن بریم، یا الله، همین حالا. همین حالا به گاراژ می رویم و با ماشین ساعت ده حرکت می کنیم. یک خوبی حرکت شب این است که در راه می توانیم بخوابیم و طول مسافرت را حس نکنیم، و عوض آنکه پس فردا صبح به اهواز برسیم، یک روز جلوتر یعنی فردا عصر می رسیم.
    به این کیفیت، من در حالی که او هم همراهم بود، مثل سکه ای قلب که به صاحبش برمی گردد، با اتوبوس به شهر خودمان برگشتم.
    در تمام طول راه، من و او با هم در این خصوص حرفی نزدیم و کلامی نگفتیم که به کجا وارد خواهیم شد و چه نقشه و برنامه ای داریم. گوئی هر کدام راه جداگانه ای داشتیم. من، اگر بخواهم از خودم حرف بزنم باید بگویم که هیچ نقشه و برنامه ای نداشتم. جز آنکه فکر می کردم ابتدا به خانه عمه ام بروم که بیست روز بود از حال او خبر نداشتم. خودم هم می دیدم که نیاز دارم در خصوص وضع تازه پدرم با او مشورت بکنم و نظرش را بخواهم که تکلیفم چه می توانست باشد و چطور می باید از وجود زن پدر جدید استقبال کنم. به علاوه، لازم می دیدم آن شب را حتماً در خانه عمه ام بگذرانم؛ تا اینکه پدرم خودش خبر می شد و دنبالم می آمد. اینطور برای من خیلی سنگین تر بود که شخصیتم را از همان اول پیش خانم بلی پائین نمی آورد. و از همین اول بسم الله برای او هم مانند سفورا سنگ دم پا نمی شدم. یک دل هم فکر می کردم که اگر عمه ام راضی باشد، برای همیشه با بچه ها پیش او بمانم و پدرم را با عیش جدیدش تنها بگذارم. اما من کسی نبودم که بتوانم تصمیمات شدید بگیرم. در این میان، یک موضوع دیگر آن بود که حس می کردم که کیوان قصد دارد به خانه ما برود و از مادرش حساب پس بکشد. بنابراین ترجیح دادم که شاهد ماجرای میان آنها، هر چه که می بود و به هر کجا که می رسید، نباشم. زیرا چه بسا اگر من حضور می داشتم، خشم کیوان بیشتر به جوش می آمد و دست به کارهای نزده ای می زد که در حالت عادی نمی زد. سکوتی که در تمام طول راه بین ما حاکم بود مرا در وضعی قرار نمی داد که بتوانم به او نصیحتی بکنم. حتی فکر می کردم اگر لب به کلامی از هر نوع بگشایم، آتش او را تیزتر خواهم کرد. ما به طرف جنوب، به سمت منطقه گرم خیز خوزستان پیش می رفتیم. اما هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم سرمای بیشتری در قلب حس می کردیم. مثل این بود که به قطب می رفتیم. او خاموش بود و آرام. ولی در زیر این ظاهر آرام و خونسرد، حالت عصبی شدید داشت. من خوب این موضوع را درک می کردم.
    هنگامی که اتوبوس به اهواز رسید و از روی پل بزرگ رد شد، من در نور چراغ های حاشیه بولوار، سطح تیره و لزج آب را که به طور وحشت انگیزی بالا آمده بود می دیدم. و خاشاک و تراشه هائی را که با آرامشی اسرارآمیز روی آن می دویدند تشخیص می دادم. بوی رودخانه، بوی سیل، بوی درخت هائی که آب کنده بود، بوی ریشه های گندیده، بوی ماهی و صدف همه جا در فضا به مشام می رسید. من با این بوها بخصوص وقت هائی مثل حالا که سیل می آمد خوب آشنا بودم. حتی در داخل خانه خودمان هم آن را می شنیدم. بله، این اهواز بود که به آن وارد می شدیم؛ اهواز شهر خودم که بیست روز پیش با هزاران امید تازه آن را ترک کرده بودم. ولی حالا از این امیدها جز غم و بدبختی هیچکدام را برنگردانده بودم. اتوبوس پس از عبور از چند خیابان پیچید و به گاراژ وارد شد. به ساعتم نگاه کردم نه از شب رفته بود. ما پیاده شدیم. او برای ما تاکسی صدا زد ولی خودش سوار نشد و در حالی که دستش را به علامت خداحافظ بالا برده بود و من سرم را برگردانده و نگاهش می کردم پشت سر ما جا ماند. من توی تاکسی مقصد عمه ام را گفتم ولی از راننده خواهش کردم از خیابان بیست متری برود، که محل برنج فروشی آن مرد بود. پدرم در نامه اش نوشته بود که شب ها غالباً تا ساعت نه و ده در دکان می ماند و کار می کرد. قصدم این نبود که او را از ورود خودم خبر بکنم، فقط می خواستم ببینم آنجا است یا نه. هوای بارانی ظاهراً از روز قبل آرام گرفته بود. کف خیابان ها بعضاً خشک و در برخی جاها هنوز خیس بود. اما هوا سرد بود و کمی می چزاند. و در خیابان ها و کوچه ها به ندرت آدم دیده می شد. با این وصف، وقتی که تاکسی به خیابان بیست متری رسید من متوجه شدم که چراغ برنج فروشی روشن بود. چنانکه در همان حال عبور می توانستم تشخیص بدهم، آن مرد چرتکه در دست داشت. پشت میزی که قالی رویش پهن بود نشسته و پدرم هم در طرف دیگر میز بود. کلاهش را روی میز نهاده بود و کله طاسش با غده ای که وسط آن بود زیر نور چراغ سقف برق می زد. پنکه ای هم روی سرش بود که البته خاموش بود.
    آقای مهندس، شرح ماوقع آن شب که عمه ام از دیدن ما چقدر خوشحال شد و در ساعت ورودم چه کردم و چه گفتم یا از او چه شنیدم چیز پیش پا افتاده و زائدی به نظر می آید در کیفیتی که همان موقع توی خانه ما، بین مادر و پسر وقایع بس مهمتری گذشته بود. برای من چون آنجا حضور نداشتم تشریح خشم پسر جوان، آن لحظه که زنگ در خانه را به صدا درآورد و مادرش جلو در رفت میسر نیست. در این مورد به خودم برمی گردم و مجسم می کنم که اگر یک روز وقتی که توی کارخانه مشغول کارم ناگهان به من خبر بدهند که کسی آمده و دم در تو را می خواهد و من بروم و ببینم که مادرم است، چه حالی خواهم داشت؟ حتی از تصور آن بر خود می لرزم. نمی دانم، شاید چون وجودم مالامال از نفرت است، چون دلم نسبت به این زن و آن بی صفتی و بی عاطفگی اش سیاه است این طور حرف می زنم. بهر حال، فکرش را بکنید، شما در یک شب گرم تابستان چراغ برده و روی پشت بام سفره پهن کرده اید تا شام بخورید (این را از تجربه خودم می گویم) همینکه می نشینید و دست بسوی کاسه می برید می بینید یک شیئی متحرک وحشتناک، یک عقرب، با دم بند بند سیاه و برگشته، تند از یک گوشه تاریک پیدا شد که به طرف مرکز روشنائی، یعنی سفره شما پیش می آید. او خشمگین است و هر لحظه کس یا کسانی را خواهد گزید. بدون شک من از دیدن مادرم همینطور و بهمین شدت نفرت خواهم کرد. و آیا همین نفرت غریزی نیست که عامل اساسی همه قتل نفس ها و جنایات بشر در روی کره خاکی است؟ اما کیوان وقتی که بلقیس را می بیند. فقط می گوید:
    - مادر، این تو هستی مقابل من در اهواز و توی این خانه؟ آیا ننگی بالاتر از این سراغ نداشتی که به آن پناه ببری؟!
    آن کیوان سرکش و شروری که من در ایام کودکی دیده بودم اینک اینقدر نرم و افتاده و خاکی شده بود. او یک دقیقه در همان دهلیز خانه، جلوی مادرش، خاموش می ایستد و بعد راهش را می گیرد و آرام از در بیرون می رود. گفتی که برای بیان همین یک جمله بوده که هزار کیلومتر راه را بی وقفه از تهران طی کرده و به اهواز آمده بود. بلقیس حیران می ماند که پسرش در آن وقت شب و با آن حالت به کجا می رفت؟ چادر روی سر می اندازد و دنبالش به راه می افتد. کیوان، از خیابان به طرف پل سوم که از منزل ما دور نبود روان می شود و مادر نیز با آن هیکل چاق و حنتوش بسرعت بام غلتانی که توی سرازیری افتاده به دنبالش. درست روی پل به او می رسد. نفس زنان و خسته. دست کیوان را می گیرد و به او التماس می کند:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - حالا می گوئی چکار کنم فرزندم؟ تو از چه ناراحتی. آیا گمان می کنی در دنیا فقط یک دختر هست؟ اگر تو بخواهی حاضرم از این مرد طلاق بگیرم.
    کیوان پشتش را به نرده پل تکیه می دهد و مادر را کنار می زند. چنان است که گوئی از لمس کردن دست او چندشش می شود. ارتفاع نرده بالاتر از کمر او است. ولی اگر پاروی میله های افقی ضخیم آن بگذارد، مثل نردبان به راحتی می تواند بالا برود. پیاده رو دو متر عرض دارد و در نور چراغهای دو طرف پل، سایه نرده با دستک های عمودی و میله های افقی آن روی آب افتاده است. مقابل او چراغ روی دکل رادیو در فاصلۀ دورتر مثل یک گل آتش فروزان است، ولی خود دکل در متن تیره آسمان ناپیدا است. پشت سر او، طرف چپ کارون شعله بلند گاز که از چاه فوران می کند تا شعاع چند صد متر دور تا دور خود را روشن کرده است. ستون دود آن کاملاً مشخص است که به تدریج ضخیم می شود و بالا می رود و بر اثر وزش نسیم به طرف رودخانه مایل می شود. بلقیس که خطر را حس کرده بود خود را به او می آویزد و سعی می کند از نرده دورش سازد. اطراف را نگاه می کند اما کسی نیست که از او کمک بخواهد. همه چیز به سرعت برق در حال جریان است. کیوان می گوید:
    - حتی اگر از او طلاق بگیری من و سیندخت به هم حلال خواهیم شد. این حکم شرع است و همینطور حکم سرنوشت.
    و با این کلام در یک حرکت خودش را از نرده به زیر می اندازد. زیر آب می رود و بالا می آید. بلقیس به سینه می کوبد. وای وای می گوید و پشت سر او خود را توی آب رها می کند. اما دیگر بالا نمی آید و برای خودش می رود آنجا که عرب نی می اندازد.
    من از سر تا پای جریان خبری نداشتم. صبح روز بعد ساعت نه صدای روزنامه فروش را از توی کوچه شنیدم: خبر مهم، غرق شدن یک زن در کارون!- خودم رفتم روزنامه را گرفتم و همانجا توی کوچه خواندم. نوشته بود:
    «دیشب حوالی ساعت ده، سرنشینان یک اتومبیل هنگام عبور از روی پل سوم چادر زنی که به نرده گیر کرده نظرشان را جلب می کند. کاملاً محتمل بود که زنی به قصد خودکشی خود را در کارون انداخته است. مأموران پلیس و نجات غریق در محل حاضر و مسافتهای زیادی از رودخانه و زیر پل را با نورافکن های قوی و قایق موتوری تجسس می کنند. جز یک لنگه کفش صندل چیزی نمی یابند. با پیدا شدن کسان و بستگان این زن شاید دلیل خودکشی او روشن بشود. ولی بهر حال طبق نظر کارشناسان گمان نمی رود موضوع جنایتی در میان باشد. عملیات تجسسی برای یافتن جسد مغروق تا پیدا شدن کسان و بستگان او متوقف خواهد ماند. طبق اطلاعیه پلیس، چادر به دست آمده از جنس ژرژت و کار نساجی مازندران است که زمینه سیاه و گلهای خوشه ای صورتی مایل به بنفش و خالهای سفید دارد. لنگه دم پائی در صورتی که متعلق به زن مورد بحث باشد، مخمل سیاه است با تک گل قرمز، تخت چوب پنبه ای و پاشنه چهار سانتی چوبی که ساخت خارج است و مدتی از پوشیدن آن نمی گذرد».
    نمی دانم به چه جهت نسبت به این خبر در آن لحظه در دل احساس نگرانی نکردم و ذهنم اصلاً منتقل به موضوع نشد که ممکن است کسان و بستگان زن غرق شده خود ما باشیم. من قبل از آن، در همان صبح، دو بار بچه ها را به در مغازه برنج فروشی فرستاده بودم، پدرم را ندیده بودند. او به دکان نیامده بود. حدس می زدم که می باید به علت خستگی یا کسالت در خانه استراحت کرده باشد. ضمناً بی نهایت کنجکاو بودم که بدانم کیوان شب مادرش را دید یا نه؟ بین آنها چه گذشت و او شب را کجا و چگونه گذراند از طرفی، طبیعی بود که بچه ها دلشان می خواست هر چه زودتر «بابا» را ببینند. ولی از رفتن به در خانه مانند خود من بیمناک بودند. این را باید اضافه کنم که من، هنگامی که تهران بودیم، در وقت هائی که کیوان پیش ما نبود، برای بچه ها که مرتباً از حال پدر جویا می شدند می گفتم که آنها از آن پس صاحب نامادری هستند و مانند من که هفت سال زیر سایه الطاف نامادری بودم می باید این سعادت را بچشند. باید اقرار کنم که نمی دانم به چه جهت و از روی چه انگیزه و نیازی تعمد داشتم که از چهره نامادری برای آن طفل های معصوم یک هیولا بسازم و آنها را پیش از وقت وحشت زده کنم. من آرزو نمی کردم آنچه به سرم آمد به سر آنها هم بیاید. فقط می دیدم که با این گفتارها که گاهی شکل قصه جن و پری به خود می گرفت تا حدی عقده های دلم خالی می شد.
    نزدیک ساعت دوازده ظهر همان روز تلفن خانه عمه ام به صدا درآمد فکر می کردیم یا کسی است که نمره اشتباهی گرفته یا احیاناً از کرمانشاه است. تصادفاً خود من بودم که گوشی را برداشتم. کیوان بود که صحبت می کرد. چون اولین بار بود که توی تلفن صدایش را می شنیدم ابتدا او را نشناختم ولی او مرا فوراً شناخت. گفت:
    - سیندخت، ظاهراً عمر من به دنیا بود که می توانم دوباره صدای تو را بشنوم، آیا خبر روزنامه بگوشت رسید؟
    حیرت زده ماندم. چیزی نمانده بود از وحشت غش بکنم. با صدای ضعیف و لرزانی گفتم:
    - آری، خواندم. اما باورم نمی شود. نه، این باور کردنی نیست.
    او گفت:
    - چرا باور کردنی است. دیگر خانم بلی یا بلقیس یا بانو عزتی در میان نیست. او، نه دیشب بلکه همان موقع خودکشی کرد که شرافت مادری اش را از دست داد.
    من هنوز می لرزیدم. می خواستم گوشی را سر جایش بگذارم و کنار دیوار بنشینم. چقدر خوشبخت بودم که عمه ام توی اتاق نبود تا متوجه این مکالمه عجیب میان من و آن سوی تلفن بشود. گفتم:
    - نه تو اشتباه می کنی کیوان، او، او، او اینقدرها هم بد نبود که تو فکر می کنی.
    او گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - بد بود یا نبود دیگر گذشته است. او خودش را توی آب انداخت تا مرا نجات دهد. روزنامه از این موضوع چیزی ننوشته است. زیرا کسی مرا ندید.
    آمدن عمه ام به اتاق مانع شد که من صحبت را ادامه دهم. خودم هم می دیدم که قادر به آن نیستم. گوشی را گذاشتم. عجله داشتم تا بروم و ببینم پدرم در چه حالی است. بچه ها را برداشتم و به قصد خانه خودمان راه کوچه را پیش گرفتم. اما چون عمه ام برای ما تدارک ناهار دیده بود به او گفتم که بر خواهم گشت، شاید به اتفاق پدرم. او گفت:
    پدرت حالا تنگ دل این زن نشسته است. بگذار به حال خودش باشد. او تا کرمانشاه و قصرشیرین رفت و سری به بچه های من نزد. و اصلاً به این فکر نبود که وقتی به اهواز می آید چطور توی روی من نگاه خواهد کرد.
    در خانه، پدرم تا مرا دید اخمهایش بهم رفت. جواب سلامم را به سردی داد و سرش را به حالت شومی که حکایت از نارضایتی و در عین حال تسلیم او در برابر اوضاع می کرد تکان داد و رفت توی اتاق نشست صبر کرد تا من هم رفتم توی اتاق و نشستم. با همان اخم بدون اینکه در چشمم نگاه کند گفت:
    - ظاهراً دیشب آمده ای؟ با او، کیوان؟
    بچه ها رفته بودند در اتاق روی پلکان با بچه گربه ها بازی کنند. جواب دادم:
    - بله با او، او هم همراه من بود.
    دست درازکرد روزنامه صبح را از طاقچه برداشت و به من داد. گفت:
    - این حرفها پیش خود ما باشد. دیشب زنی خودش را توی کارون انداخته و غرق کرده است. شاید هم کسی او را غرق کرده و جیم باو کرده است. بگیر شرحش را بخوان.
    جیم باو، کلمه ای بود به معنی فرار که به نظرم از لهجه های محلی اصفهانی بود و من فقط از دهان پدرم شنیده بودم. قیافه ای گرفته بودم که گوئی از جریان خبر ندارم. اما برخلاف میل خودم گفتم:
    - بله، می دانم، آن را خواندم.
    گفت:
    - او کسی جز خانم بلی نبوده است. این چادر را خودم از تهران برایش خریدم. همان روزی که قصد داشتیم به قم برویم. پنج متر ژرژت از بزازی توی کوچه آبشار خریدم که هفتاد تومان پولش شد. این اولین خرید من برای او بود. خودش آن را دوخت. کفش ها را هم از قصرشیرین برایش خریدم.
    من به یاد آوردم که تیکه هائی از این پارچه را در تهران پای چرخ خیاطی سینگر زن دیده بودم. همان چرخ خیاطی که پدرم در نامه اش نوشته بود که کیوان آن را به اهواز خواهد آورد. که البته ما به علت عجله نیاورده بودیم. او ادامه داد:
    - به تهران رفتی او را ندیدی. به اهواز آمدی او را ندیدی. در مدت چند روزی که توی این خانه بود شاید بعضی همسایه ها می دانستند که من بعد از برگشتن از سفر زنی را با خود همراه آورده ام. اما هیچکس نمی دانست او که بود و با من چه رابطه یا نسبتی داشت. بگذار آنها هر فکری می کنند بکنند، ولی تو لازم نیست به کسی چیزی بگوئی. ما شیپور نمی گیریم توی محله بدمیم، یا آخ و واخ راه بیندازیم. کسی هم مطمئناً برای پیدا کردن نعش روی کارون ساز و دهل نخواهد زد. تو این زن را ندیده ای و هیچ هم از او نمی دانی.
    من مثل اینکه سردم شده باشد خودم را جمع کردم. می لرزیدم و از سرما لب هایم رویهم نمی آمد.
    گفتم: اگر، اگر جنازه اش را گرفتند و او را شناختند آن وقت چه؟! او با کمی خلق تنگی و بی حوصلگی حرف مرا برید:
    - هنوز که نگرفته اند. اگر گرفتند آن وقت پسرش می رود جوابش را می دهد.
    نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن آرام و معمولی افزود:
    - مگر اینکه بگوئیم او هم غرق شده است.
    من گفتم:
    - نه او غرق نشده است. او همین چند دقیقه پیش در خانه عمه جان توی تلفن با من صحبت کرد. آن کسی که خواسته است خودش را بکشد نه خانم بلی بلکه کیوان بوده است. خانم بلی خودش را توی آب انداخته که او را نجات بدهد ولی خودش غرق شده است.
    آن روز ناهار پدرم هم با ما به خانه عمه آمد و تا شب آنجا ماند. گفتنی است که عمه ام خودش با هوشیاری مخصوصی همان صبح از سر تا پای جریان بو برده بود، و حالا بیشتر از ما می کوشید که موضوع مخفی بماند. اصلاً نپرسید که چرا پدرم تنها آمده و آن زن را با خودش نیاورده است. هنگام غروب دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد. عمه ام گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - سیندخت ببین کیست. من که کسی را ندارم که بخواهد حالم را بپرسد.
    چه او می گفت، چه نمی گفت، من گوشی را برمی داشتم، زیرا از همان بعدازظهر از پای آن تکان نخورده بودم. اگر برای کاری از اتاق بیرون می رفتم فوراً برمی گشتم. گوئی به دلم آمده بود که دوباره تلفن خواهد کرد. و اشتباه نکرده بودم. تا صدای مرا شنید گفت:
    سیندخت، این آخرین گفتگوی من با تو است، خواهش می کنم گوش بده. با آنکه مادرم خودش را فدای من کرد هرگز تا عمر دارم او را نخواهم بخشید. آرزو می کنم که خدا هم او را نبخشد. تو هر فکری نسبت به او داری داشته باش، ولی من آرزو می کنم که آتش جهنم هم گناهش را پاک نکند. زیرا برایم شکی نیست که او با این عملش توی بهشت جایش نیست. سیندخت، نمی دانم سرنوشت چه رقم دیگری در دفتر عمر من خواهد نوشت. ولی اگر زنده بمانم شاید باز هم روزی بتوانم تو را ببینم. سیندخت خداحافظ، سیندخت مرا ببخش! و دیگر صدائی از توی تلفن نیامد. من گفتم الو، الو، ولی او گوشی را گذاشته بود.
    آقای مهندس، من هم مثل اینکه باید قلم را زمین بگذارم و به این داستان سر تا پا غم و ملال خاتمه دهم. شما هم مرا ببخشید اگر وقت عزیزتان را گرفتم. نمی دانم اصلاً برای چه این کار را کردم و چه ضرورتی داشت که با این سوکنامه دل شما را به درد آورم. اگر من دردی داشتم می توانستم آن را به آب روان بگویم. ولی گویا مرکب نیز بخصوص وقتی که با اشک قاطی می شود و بر صفحه کاغذ جاری می گردد خود در حکم آب روان است. اینک که بعد از چهل و هشت ساعت نوشتن بی وقفه داستانم را به پایان می رسانم می بینم که دوش ناتوانم از بار غم سبک شده است. گوئی غده سنگین و توان فرسائی را از جانم دور کرده اند. ولی این غده آن کودک تازه به دنیا آمده ای نیست که پرستار اتاق زایمان روی شکم مادر می گذارد و در یک لحظه دو روح را از طریق گفتگوی جسمها با هم پیوند می دهد. همین قدر که یک بار گفته شد بار دیگر نمی خواهم به درد خود و به عقده های خود بیندیشم. آنچه که نوشته ام فقط یک بار نوشته و گذاشته ام و بار دیگر مایل نیستم، چه برای چک و اصلاح، چه برای مرور دوباره، به آن نظر اندازم. زیرا می خواهم، البته اگر بتوانم، با این خاطرات تلخ و نامیمون بدرود بگویم. پس، این دفتر، کتابی است که اول و آخر یک خواننده خواهد داشت. آقای مهندس، شما، تنها خوانندۀ این کتاب هستید. کتابی که با کمال تأسف و برخلاف همه کتابهای دنیا نویسنده اش هیچ نامی روی آن ننهاده است.
    حالا ای تنها خواننده این کتاب، آیا دوست دارید که خود شما نامی انتخاب کنید و روی آن بگذارید؟ اگر انتخاب کردید و به من گفتید یقین دارم که ما با هم خیلی خنده ها خواهیم کرد؛ خنده به یک سرنوشت مضحک، خنده به یک روح حساس که از کابوس یا رؤیائی دهشتناک بیرون آمده است و در جمع بیداران می بیند که وحشتش بیهوده یا بچگانه بوده است.
    آری، آقای مهندس، نام این کتاب را شما انتخاب بکنید.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بخش سوم :
    آقای فرزاد که ساعتها بود یک پشت و یک روند به مطالعه دفتر ادامه می داد، به اینجا که رسید توی فکر فرو رفت. تیکه آخر را چند بار خواند. کمرش را راست کرد. از روی تختخواب برخاست پائین آمد و پیش خود گفت:
    - عجب، عجب. یک راز دلنشین، یک معمای شگفت. به نظرم بهترین نامی که می شود روی این کتاب گذاشت همین خواهد بود: «یک معمای شگفت»- معمای شگفت اخلاق دختری که هیچ کس حتی خودش نمی داند خواسته اش چیست. آیا من هم لازم است چهل و هشت ساعت بنشینم و با نامه مفصلی که به او می نویسم، در یک دفتر با جلدی به رنگ خون تازه، پرده از روی قلب چاک چاکم بردارم؟ ولی اگر لازم باشد این کار را خواهم کرد. فشاری که من بر دلم حس می کنم صدبار بیشتر از او است. بله، بله، من این کار را خواهم کرد. من برای او نامه خواهم نوشت. دختران اینطور بهتر می پسندند به دختر بنویس، به زن بگو، ولی در هر دو حال لفظ شاعرانه را فراموش مکن.
    او آنگاه تلفن را پیش کشید و با گرفتن شماره 2 به سرسرای هتل اطلاع داد که صبحانه اش را به اتاقش بیاورند. اینک آفتاب کاملاً بالا آمده و از موقع همیشگی رفتنش به کارخانه که یک ربع قبل از هفت بود می گذشت. ولی او مدیر بود و از این بابت نگرانی نداشت که یک روز دیر سر کارش حاضر می شد. توی تلفن از همان مأمور یا متصدی هتل از حال آقای اشمیت جویا شد. او صبحانه اش را سر میز تنها خورده و به کارخانه رفته بود. با کمی تشدد به متصدی گفت:
    - می دانم که صبحانه اش را خورده و به کارخانه رفته است. او که نمی توانست تا به حال منتظر من باشد. منظورم این است که با چه وسیله ای رفت؟
    از توی تلفن صدا شنیده شد:
    - با ماشین قربان، و الآن هم ماشین اینجا است. راننده کارخانه آن را آورد.
    -خوب، همین را می خواستم بدانم.
    آقای فرزاد برخاست تا قبل از رسیدن صبحانه دوش آب گرمی بگیرد. از پنجره اتاق نظری به بیرون انداخت. راننده کارخانه، عمو جان، به انتظار او ماشین را توی خیابان بندی باغ هتل، جلوی ساختمان، نگاه داشته و خودش به درخت تکیه داده بود. او مردی بود شصت ساله با گونه های استخوانی، چشمهای واسوخته، هیکل ریزه و خشکیده عین ماهی دودی. به همین جهت توی کارگران به ماهی دودی معروف بود. در زمان جنگ با شغل رانندگی برای آمریکائیان در اردوگاه اندیمشک وارد کار شد. بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، باز هم در شغل رانندگی. اینک در کارخانه روغن موتور اهواز شغل سازمانی او در قسمت تولید برق، کمک موتوربان بود ولی به عنوان راننده، بخصوص برای سرویس صبح و عصر کارگران بیشتر از وجودش استفاده می کردند. یکی از بدبختی های عمو جان این بود که بچه هایش پا نمی گرفتند و هر چه زنش می زائید قبل از یک سالگی می مردند. با این وصف، او روحیه جوان مانند سالمی داشت و خود را تسلیم غم نمی کرد.
    آقای فرزاد، آن روز وقتی به کارخانه رسید که ساعت حدود یازده بود. یکسر به دفتر کارش رفت و پشت میزش نشست. تلفن را برداشت و سالن شماره 2 را گرفت و در همان حال با آقای اشمیت صحبت می کرد خانم فلاحی را به وسیله یکی از کارگران احضار کرد. او برای احضار دختر کافی بود که با انگشت روی شیشه بغل دست خود می زد، ولی به خاطر آداب انسانی یا احترام مخصوصی که برای وی حس می کرد، از این کار اجتناب می نمود. آقای فرزاد، روی صندلی گردان خود که پشتی کوتاهی داشت چرخ خورد. با کشیدن دست و پا و کش و قوس دادن شانه و بازو تمدد اعصابی کرد. گوشی تلفن را گذاشت و مکالمه خود و آقای اشمیت را که به زبان آلمانی بود برای دختر ترجمه کرد. اینطور به او خبر داد:
    - هیئت مدیره که دیشب جلسه اش بود با ده روز مرخصی آقای اشمیت موافقت کرد. به او گفتم که اگر بخواهد می تواند یک هفته تا ده روز هم بیشتر بماند و حسابی با زن و بچه اش دیدار تازه کند. خوب، او از طرف کارخانه مأموریت دارد. می دانی-
    او در چشمهای دختر جوان نگاه کرد. خبری که می خواست به او بدهد نمی دانست چه تأثیر خوب و یا بدی در وی می کرد. ادامه داد:
    - می دانی که خود من هم باید بروم. البته برای مدت کوتاهی که شاید بیشتر از یک هفته نشود؛ منتهی بعد از حرکت آقای اشمیت. باید از همین حالا ترتیب بعضی کارها را بدهم.
    او کیفش را از روی میز برداشت. از توی آن پوشه کارها و دفتر جلد مشکی را بیرون آورد. وضع راحتی به خود گرفت و گفت:
    - خوب، حالا می توانم درک بکنم که چرا شما از آب کارون می ترسیدید. حالا می توانم بفهمم که چرا به من گفتید «برای اولین و آخرین بار». دقیقاً می توانم بگویم که چه فکر می کردید و چه احساسی داشتید. آن بیشه ها و درخت ها که در سایه دم غروب به کام تاریکی فرو می رفت و گم می شد. آن تاریکی اسرارآمیزی که آب رودخانه را می بلعید. شما شبح آن زن را می دیدید. که دنبال قایق می آمد. قدم روی آب می نهاد، یا پشت پایه های پل و در حاشیه بیشه ها مخفی می شد. باز از جائی سرک می کشید و با چشمان سبز یا نمی دانم آبی اش شما را می نگریست. این روح سرگردان به شما می گفت: چرا نعش مرا از آب رودخانه نگرفتید و استخوانهایم را چال نکردید؟ چرا این چنین محکوم به سرگشتگی ابدی ام کردید؟! اما شما در بلائی که به سر آن بیچاره آمد گناهی نداشتید. او فدای اشتباه یا بی ارادگی خودش شد.
    دختر برای اینکه نگاهش با نگاه رئیس خود تلاقی نکند، سر به زیر افکنده بود. رنگ چهره مهتابگونش آن طور که از زیر موهای افشانش می شد دید پریده مات بود. به سکوتش ادامه داد. آقای فرزاد روزنامه کهنه ای را برداشت و با حوصله مشغول جلد کردن دفتر شد. تعجب می کرد که آن روز، که یکشنبه بود چرا سیندخت برخلاف رسم همیشگی اش که اوایل هفته شلوار می پوشید دامن پوشیده بود. شاید امروز برای او ورای همه روز بود. دوباره گفت:
    - اما شما نگفته بودید که آیا می باید این کتاب را به شما برگردانم، یا اینکه پیش خودم و برای خودم نگاهش دارم. شاید تنها خواننده اثر شما احتیاج داشته باشد که بیش از یک بار آن را بخواند. همیشه در مطالعه دوم است که آدم ریزه کاری ها را درمی یابد. به قول معروف مستی در پیاله دوم است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او مکث کرد و بعد به طور جدی تر افزود:
    - خانم فلاحی، نمی خواهم در این مورد از شما جوابی بشنوم که چون ممکن است از روی شتابزدگی یا ملاحظات رئیس و مرئوسی باشد، کاملاً از ته دلتان نباشد. در اینجا می خواهم فضولی کنم و بپرسم که داستان آن جوان به کجا کشید؟ آیا بار دیگر او را دیدید یا دانستید که کجا رفت و چکار کرد؟ خیلی مسئله هاست که در این داستان ناگفته مانده است. آخر، این فکر را بکنید که تنها خوانندۀ شما هنوز کاملاً راضی نشده است (خنده خشک و کوتاهی کرد.)
    خانم فلاحی هنوز شرم می کرد به او نگاه کند. پیشانی شکوهمندش بر چهره جذابش سایه انداخته بود. از پس موهای افشانش که جلو صورتش حجاب درست کرده بود جواب داد:
    - این قضیه چنانکه اگر به دقت مطالعه فرموده باشید، بهار سال گذشته تقریباً در یک چنین موسمی بود که اتفاق افتاد. شاید دو سه روز زودتر یا دیرتر. من دیگر از او خبر نداشتم تا سه ماه بعد. هنوز برای کار به جائی رجوع نکرده بودم. در خانه بودم. تا اینکه دیدم یک شب، وقت تاریک شدن هوا، آه، ببخشید، این دفعه بعدی بود، باید بگویم دقیقاً یازده شب بود که او به در خانه ما آمد. من یک ساعتی بود که توی رختخواب رفته بودم ولی خوابم نمی برد. درست یادم می آید که شب بسیار گرمی بود. جیرجیرکی بود توی راه پلکان، تا می رفتم سر روی بالش بگذارم صدایش بلند می شد صدای زیر و نافذی که توی مغزم صدا می کرد. تا بلند می شدم که جای او را پیدا کنم صدا می برید. از روی جان پناه آجری بام بیرون را نگاه کردم، دیدم هیکلی توی تاریکی کوچه پشت تیر چراغ برق ایستاده است. خود او بود. به در حیاط رفتم و همان جا با او صحبت کردم. در این مدت به تهران رفته بود. اسباب و وسائل خانه شان را فروخته و اجاره اش را فسخ کرده بود. دکان را در مقابل مبلغی به یکی از کارگران خودشان واگذار کرده بود. بدهکاریهای پدرش را داده و از یک یک طلبکاران نامه رضایت گرفته بود. شناسنامه اش را از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد. می گفت مال یکی از کارگران آنها بود که دو سال پیش از آن فوت شده بود. صاحب شناسنامه خدمت سربازی هم رفته بود. موضوع فوت در شناسنامه قید نشده بود. او با مهارتی که فقط از عهده یک هنرستانی شکست خورده برمی آید عکس خودش را روی این شناسنامه زده بود. و از این گذشته، یک گذرنامه هم گرفته بود. می گفت که قصد خروج از ایران را دارد. آمده بود تا با من برای همیشه بدرود بگوید. او می گفت چند سالی می خواهد برود و در غربت زندگی کند. من گفتم چرا باید بروی، همین جا باش، آیا از چیزی می ترسی؟ او گفت، گناهی نکرده ام که از چیزی بترسم- آقای مهندس، اگر فراموش نکرده باشید، سال 52 ، سال کسادی کارهای ساختمانی بود. اما شما قبلاً در ایران نبودید که مقایسه بکنید- رؤیای در و پنجره سازی نیز دیگر خارج از گفتگو بود. من نتوانستم به هیچ روی متقاعدش کنم که از فکر سفر در گذرد. به جوانی و احساسات پاکش دلم می سوخت. او واقعاً در آن لحظه که خودش را از روی پل به زیر می انداخت قصد خودکشی داشت آن طور که همه می گویند، هیچ شناگر قابلی نیست که شب یا حتی در دل روز، شنای در کارون را خودکشی مسلم نداند و از آن نهراسد. از کوسه ماهی های فراوان آن که در یک چشم بهم زدن اجزاء بدن آدم را پاره کرده و در شکم خود جا داده اند؛ از خزه ها و گیاهها و ریشه ها؛ از ماهی های ریزی به نام لمبو که تازه چند سالی است در کارون پیدا شده اند که پاها را گاز می گیرند و زخم می کنند. چه شناگری است که از این خطرهای مسلم نهراسد؟ او فرزند خوزستان بود و به خوبی کارون را می شناخت. با این وصف در دل تیره شب خود را با لباس در آن انداخته بود.
    دختر سکوت کرد. مثل این بود که دیگر مطلبی برای گفتن نداشت. یا اینکه هجوم مطالب فراوان در آن موقعیت مانع گفتارش می شد. آقای فرزاد بیش از پیش به باقی داستان علاقمند شده بود. زنگ تلفن صدا کرد و او به دنبال مکالمه ای با آقای اشمیت، از پشت میز کارش برخاست تا به سالن شماره 2 برود. گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - چه جوان واقعاً فداکار و جالبی! او حق داشته است که نخواهد در ایران بماند. شما باشید، من همین حالا برمی گردم.
    او رفت و پس از چند دقیقه دوباره برگشت. سیندخت به اتاق خود رفته بود. او را صدا زد و گفت:
    - خانم فلاحی، می باید گذرنامه و مدارک آقای اشمیت را بگیری و به اداره بیگانگان بفرستی. او می خواهد از راه کویت به آلمان برود، نه از تهران. در این خصوص هم تحقیقی بکن که وضع بلیت و ویزای او چطور می شود. گمان نمی کنم برای یک توقف کوتاه در کویت احتیاج به ویزا داشته باشد. خوب، بفرمائید بنشینید (با دست به صندلی اشاره کرد.)
    خانم فلاحی با وضعی موقتی که نزاکت حضور در خدمت رئیس ایجاب می کرد در قسمت لبه صندلی نشست. پاها را جفت هم کرد و دستهایش را روی زانو نهاد. چون دید «مهندس» با همان شیفتگی و علاقه منتظر شنیدن باقی ماجرا است، در همان حال که سرش پائین بود ادامه داد:
    - او می گفت که زندگی در دریا را انتخاب کرده است. تابستان سال پیش، پس از رفتن به تهران که به بهانه گم شدن شناسنامه اش دوباره به اهواز آمد، روزهائی که به امید دیدن من می رفت در دکان کلیدسازی توی خیابان می نشست، شبهایش از زور گرما به خرمشهر پناه می برد. بدون آنکه منزل و مأوای درستی داشته باشد در قهوه خانه های لب شط می گذراند. یا مثل سایه ای تا صبح در حاشیه خیابانها و زیر نخل ها قدم می زد. زیرا آنجا هنگام شب هوا به کلی با اهواز تفاوت داشت. او همان زمان با مردی آشنا شده بود که ناخدای یک کشتی هلندی بود. این مرد به او گفته بود، او و کشتی اش در سفرهائی که به دور دنیا دارد ستاره دنباله داری است که هر چهار ماه یکبار در افق آبهای ایران ظاهر می شود و به مقتضای وضع، یک هفته الی بیست روز در خرمشهر لنگر می اندازد. از او خوشش آمده و پیشنهاد کرده بود که اگر گذرنامه داشته باشد می تواند برود و روی کشتی او با حقوق و درآمد خوب استخدام شود. کشتی او که نام درازش تا همین لحظه زیر زبانم بود کالای تجارتی داشت. در همه بندرهای مهم دنیا لنگر می انداخت و ملوانانش جوانانی تقریباً از هر ملت بودند. توی کشتی همه جور تفریحات داشتند، جز زن. کیوان می گفت در آن زمان با اینکه گذرنامه نداشتم اگر از تو جواب رد می شنیدم لحظه ای درنگ نمی کردم و پیشنهاد ناخدا را که کشتی اش در خرمشهر بود لبیک می گفتم. ستاره دنباله دار پس از چهار ماه طبق برنامه دوباره گذارش به آبهای ایران افتاد. و این مصادف با دی ماه یعنی همان وقتی بود که او هم در اهواز بود. ناخدا که نامش کورنلیس ویلم بود هر بار که می دیدش می خندید و با دست محکم روی شانه اش می زد. این به منزله احوالپرسی اش بود. در فروردین ماه موفق به دیدنش نشده بود. ولی اینک در تیرماه که با گذرنامه به خوزستان می آمد عزم جزم داشت که برود ملوان بشود و تا پایان عمر روی کشتی بماند. او آن شب ساعتی بیشتر در خانه ما نماند. بیم داشت پدرم که روی بام خفته بود پائین بیاید و متوجه حضورش بشود. نمی خواست با پیرمرد روبه رو بشود. به علاوه، چون دیر وقت بود شتاب داشت هر چه زودتر به خرمشهر برود و آن مرد را که آخرین روزهای توقفش را در بندر می گذراند ببیند. ما دست های یکدیگر را در دست گرفته بودیم تا با هم بدرود گوئیم- بدرودی آنهمه محنت بار و غم انگیز، بدرودی که شاید دیدار بعدی اش به قیامت می افتاد. او گفت:
    - حالا که تو قسمت من نبودی سوگند می خورم که تا عمر دارم نام هیچ زنی را به زبان نیاورم و هرگز ازدواج نکنم.
    من هم گفتم:
    - همین طور سوگند می خورم که نام مردی را به زبان نیاورم و هرگز ازدواج نکنم.
    خوب، من این پیمان را خیلی وقت قبل از آن بسته بودم. به او گفتم:
    - یادت هست شب تحویل سال در تهران، در خانه شما، یادت هست چه گفتم؟
    «لب های مرا از این پس هرگز کسی نخواهد بوسید» اما او-
    دختر کلام خودرا برید. زیرا در همین موقع صدای سوت کارخانه که ساعت دوازده و وقت ناهار را اعلام می داشت، بگوش رسید. کارگران از پشت دستگاهها کنار آمدند و تک تک یا گروه گروه راه سالن غذاخوری را پیش گرفتند. ولی آندو در اتاق دفتر چنان بود که گفتی اصلاً متوجه این صدا نشدند، یا اگر شدند به آن بی اعتنا ماندند. آقای فرزاد ظاهراً چنین می نمود که معنی آنچه را که شنیده بود درک نکرده بود. ناگهان یکه خورد، او را نگاه کرد و ندا داد:
    - چه می گوئی، و تو به راستی چنین سوگندی خوردی؟ فقط از آن جهت که او سوگند می خورد؟ این کار کاملاً بی معنی و بچگانه بوده است.
    سیمای سیندخت و حالت آسمانی نگاه و لبخندش در الوهیتی قابل پرستش غوطه ور بود. پاسخ داد:
    - گفتم که قبل از آن این سوگند را خورده بودم. منتهی حالا رسماً تأییدش می کردم.
    ظاهراً آقای فرزاد این توضیح را نشنید. به کلی آشفته و ناراحت شده بود. از جای خود برخاست و دوباره نشست:
    - نه،نه، این باور کردنی نیست. آخر از کجا می دانستی که او به سوگندش وفادار خواهد ماند؟ مگر علم غیب داشتی. و از طرفی، وضع یک دختر آنهم کسی مثل تو، با جوانی مثل او. و به خصوصیات او- آنهم در کیفیتی که روی کشتی و توی بندرهای دنیا همه جور تفریح و عیاشی سر راهش هست به کلی با هم فرق می کند. خانم، دنیای کشتی دنیای دیگری است. چطور او از تو نخواست که سوگندت را پس بگیری؟! سوگند یا گفته ای که از روی احساسات آنی جوانی بوده و با، چه می دانم، هیچ مبنای منطقی جور در نمی آمده است. آیا این بود معنی علاقه ای که او به تو داشت؟ و تازه، وقتیکه کوه به کوه می رسید و شما دو تا بهم نمی رسیدید، برای تو چه اهمیتی داشت که او بعد از رفتن از ایران زن می گرفت یا نه؟ برای او چه اهمیتی داشت که تو شوهر می کردی با نمی کردی؟ حال بگیریم که هر چهار ماه یکبار گذارش به ایران می افتاد و چند روزی هم در خرمشهر پیدایش می شد که کنار شط، توی قهوه خانه ای آب جو یا کوکاکولا می خورد و دامینو بازی می کرد. نه، نه، تو جوابی برای این حرف های من نداری.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سیندخت سرش را بلند کرد. چهره اش با لبخند کوتاه و بی رمقی درخشید- لبخندی که گواه بر تأیید و تصدیق گفتار هم صحبتش بود. گفت:
    - درست همین طور است که می فرمائید. او آن شب رفت. ولی شب بعد هنگام تاریک شدن هوا دوباره پیش من آمد. گفت که داستان من ورای داستان او است، و او آمده تا من سوگندم را پس بگیرم. گفت، تا زمانی که من سوگندم را پس نگرفته ام پایش را از روی خاک ایران برنخواهد داشت- قادر به این کار نیست. گفت برای این می خواهد از ایران برود که مایل است من همه ماجرا را به دست فراموشی بسپارم و فکر زندگی و آینده خود بیفتم. زیرا من در سنی هستم که نمی باید زیاد معطل بشوم. من گوش می کردم. وقتی که خوب حرفهایش را زد گفتم:
    - اگر حرف مرد یکی است چرا باید حرف زن دو تا باشد. مگر من و او با هم فرقی داریم. اگر او در آتش است. من نمی خواهم در گلستان باشم اگر او می خواست خود را در کارون بیندازد و غرق کند، این برای خاطر کسی جز من نبود. ما هر دو در گذشته یک وضع داشته ایم و بعد نیز باید یک وضع داشته باشیم. اگر او در آینده تا دم مرگ این داستان را فراموش نخواهد کرد، من چرا باید فراموشش کنم. سرانجام، به عنوان کلام آخرین گفتم: سوگند می خورم که هرگز سوگندم را پس نستانم.
    آقای فرزاد دیگر نمی دانست چه بگوید. گوئی این صدای او نبود که پرسید:
    - خوب، که اینطور، و او هم حرکت کرد و رفت؟
    - نه، برعکس، او گفت که در همین جا خواهد ماند، تا اینکه بتواند راهی و چاره ای برای این کار پیدا کند.
    - شاید راه و چاره ای که می خواست پیدا بکند. یعنی بهترین راه و چاره، این بود که خودش از کار پر رنج و طاقت فرسای ملوانی و زندگی روی دریا منصرف شود و با یک ازدواج تمیز و خوشگل، سوگندش را بشکند. آیا در این صورت مطمئن نبود که تو نیز سوگندت را خواهی شکست؟
    - شاید هنوز نه، حتی اگر من از روی احساسات آنی و یا تحت تأثیر گفته های او چنان حرفی زده و تصمیمی گرفته بودم، باز هم حاضر نبودم از سر حرف و تصمیم خودم درگذرم. او مرا در این مدت خوب شناخته بود. آخر، مگر آدم چند بار به این دنیا می آید؟
    آقای فرزاد چنان بود که پنداشتی با خودش حرف می زند. گفت:
    - او، یعنی این آقای کیوان که نمی دانم نام جدیدش چه بوده است، وقتی که زن می گرفت با شناسنامه جدید و تحت نام جدیدش می گرفت. و خیلی راحت می توانست به هر پیر و پیغمبری قسم بخورد که خود او یعنی کیوان هنوز همچنان زن نگرفته و مجرد است.
    خانم فلاحی از سر ناراحتی روی صندلی وول خورد. به عنوان جمله معترضه به هم صحبتش گفت:
    - شاید شما میل داشته باشید به ناهار بروید؟
    مخاطب او گفت:
    - خیر، من ساعت ده صبح صبحانه خوردم. چنانکه گفتم، دیشب جلسه هیئت مدیره داشتیم که تا ساعت یک بعد از نیمه شب طول کشید. از ساعت چهار تا ده صبح مشغول خواندن کتابچه شما بودم.
    - اگر می دانستید که داستان به اینجا ختم می شود شاید هرگز آن را از هم نمی گشودید. اما هنوز یک قسمت مهم داستان من باقی است. نام جدید آقای کیوان، حمزه بود- حمزه کاکاوند.
    آقای فرزاد ناگهان مثل اسفندی که توی آتش بریزند از جا جست:
    - حمزه کاکاوند، همان کارگری که دیروز اخراجش کردیم؟ او؟!
    - بله همان او. مرداد ماه سال گذشته یعنی درست یک هفته بعد از آن صحبت ها زمانی که من به کارخانه رجوع کردم و مشغول شدم، او هم که همچنان در اهواز بود همه روزه مرتب به در کارخانه می آمد و کشیک می کشید. صبح می آمد و عصر با تعطیلی کارخانه برمی گشت. قصدش این بود که به من بگوید: «می بینی که هنوز اینجا هستم. می بینی که تا تو سوگندت را پس نگیری و از سر تصمیمت در نگذری من اینجا را ترک نخواهم گفت»- این هم نوعی اعتراض بود که او به کار من می کرد. دربان دم در و همه کارگران و مدیریت کارخانه، آقای زروان، فکر کرده بودند که او جویای شغل است. و روزی من دیدم که به دفتر راهنمائی شد و پس از پر کردن پرسشنامه و طی بعضی تشریفات ساده، در قسمت تعمیرات مشغول کار شد. از آن به بعد او کارگر این کارخانه شد که همه روزه مثل سایرین سر کارش حاضر می شد. ولی ما از صحبت کردن یا حتی رو به رو شدن با هم مطلقاً پرهیز می کردیم. چون من شب ها بین ساعت هفت و هشت همیشه سری به خانه عمه ام می زدم، او اگر حرفی داشت تلفنی به من می گفت. تا اینکه آقای زروان رفت و شما به جای ایشان به کارخانه آمدید. خوب، ورود شما به کارخانه وضع را کمی تغییر داد. او امیدوار شد که در وضع جدید رفته رفته به مقصود نزدیک تر خواهد شد. خوب، او درک کرده بود که، خوب-
    آقای فرزاد فوراً گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 14 نخستنخست ... 67891011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/