پنج روز از نوروز گذشت و ما همچنان از هیچ جا خبری نداشتیم. در این مدت روزها که آفتاب سر می زد قبل از آنکه من صبحانه را آماده کنم او به دکان می رفت. ساعتی می ماند. کارهائی انجام می داد و دوباره به خانه می آمد. بعد از خوردن صبحانه ما را برمی داشت و بیرون به گردش می برد. عصر که برمی گشتیم دوباره سری به دکان که تخته هایش پائین بود ولی کارگرانش بودند می زد و برای آنکه ما تنها نباشیم زود پیدایش می شد. و تا وقتی که بچه ها بیدار بودند پهلوی من می ماند. در این چند روزه من از روحیات او نکته های تازه ای درک کردم. عکس مادرش را در یک آلبوم دیدم. البته مربوط به دو سه سال پیشتر از آن بود. باز هم با خودم فکر می کردم که به راستی کدام یک از این دو باعث اغوا یا فریب آن دیگری شده بود، پدرم یا این زن؟ من پدرم را خوب می شناختم که چطور حتی یک ساعت نمی توانست بی فکر زن بگذراند. ولی خانم بلی هم زنی بود که همه خود پرستی هایش در عشق به مرد خلاصه شده بود. او متکی به شوهر بار آمده بود ولی نه به کیفیت و روشی که بخواهد در هر گرفتاری و غم او خود را شریک یا مسئول بداند. او در اعماق قلب خود از ازدواج با آقای مقبل ناراضی بود. از ابتدا او را دون شأن خود می دانست. مجبورش کرد که از اهواز کوچ کند و به تهران بیاید. اما مرد بیچاره که گوئی فقط به درد کارگری می خورد در این شهر نیز نتوانست قابلیت مخصوصی از خود نشان دهد و پیش زنش سرشکسته شد. خانم بلی که از طرفی طینتاً زن نجیب و سازگاری بود وقتی که دید از یک زندگی درخشان و پر دنگ و فنگ به دور افتاده است به این دلخوش شده بود که در حد توانائی شوهرش با هست و نیست زندگی بسازد و به امید یک آینده نامعلوم خوشی های ظاهری و دمدمی را بر خود حرام نسازد. آقای مقبل حتی در وجود پسرش کیوان که در تحصیل موفقیت چشمگیری نیافته و آن را نیمه کاره رها کرده بود، نتوانسته بود برای خود افتخاری کسب کند که از نظر زنش جالب باشد. آوردن عروس را به خانه نقطه آغازی می دانست که می توانست، البته به حساب او، رنگ دیگری به این زندگی از حال رفته آنها بزند و این خلاء فکری و خمود را که در روح هر سه عضو این خانواده بود با وجود شکوفان خود از بین ببرد.
این را می گفتم که پنج روز گذشت و ما هیچ خبری از هیچ جا نداشتیم. روز ششم، ما از سر صبح با هم بیرون رفته بودیم. کیوان ما را به دیدن باغ وحش برد که برای بچه ها خیلی جالب بود. خود من هم اولین بار بود که می دیدم. وقتی شیر را می دیدم که به نیرنگ بشر توی قفس افتاده، به درنده خوئی این موجود دو پا بیشتر فکر می کردم. هنگام عصر، در راه که به خانه می آمدیم کیوان به خواهش و اصرار من تلفنی از راه آهن جویا شد. گفتند بلیت فراوان بود. از مسافران، بعضاً رجوع می کردند و بلیتهائی را که گرفته بودند پس می دادند، یا جلوی گیشه به مشتریان دیگر می فروختند. من خوشحال شدم و تصمیم گرفتم روز بعد با قطار ساعت شش حرکت کنم. چون خسته شده بودیم در خیابان درنگ نکردیم و زودتر به خانه برگشتیم. نزدیک غروب، کسی زنگ خانه را بصدا درآورد. کیوان جلوی در رفت و بلافاصله برگشت. گفت:
- نامه ای از اهواز!
من پاکت را که به خط پدرم و به عنوان من بود از دستش گرفتم. هول هولکی درش را گشودم و شروع کردم به خواندن. نوشته بود:
«نور چشمی عزیزم سیندخت، همه چیز آنطور پیش آمد که نمی باید. شاید خواست خدا بود فرزندم. وقتی که من وارد تهران شدم و خانم بلی را دیدم او گفت که تو و کیوان نمی توانید با هم زن و شوهر بشوید، چونکه شیر همدیگر را خوده اید. به عبارت دیگر، خواهر و برادر شیری هستید. من تعجب می کنم که چطور ما همه این موضوع را فراموش کرده بودیم. آن زمان که مادرت یک ماه تمام رفت و پیدایش نشد و همسایه ها هر روز تو را که یک ساله بودی می بردند و این زن از پستان خودش شیرت می داد. چطور عمه این موضوع را به تو نگفت؟ به من هم نگفت. با آنکه من در خصوص تمایل آقای مقبل وقتی که اهواز بود و در اداره به دیدن من آمد با پیرزن صحبت کردم و نظرش را خواستم، او برای اینکه فکر مرا منحرف کند موضوعات نامربوط دیگری را پیش کشید و از یک مطلب اساسی ابداً حرفی به میان نیاورد. شاید خیال می کرد که ممکن است با همه احوال من گوش ندهم یا موضوع از دست من خارج بشود و شما با هم ازدواج بکنید. نمی خواست یک زهری توی کاسه شما کرده باشد. ولی فرزندم، این موضوعی نبود که بشود آن را سرسری گرفت. من از اشخاص صاحب اطلاع که در امور دینی اجتهادی دارند پرسیدم. همه آنها به اتفاق تأیید کردن و گفتند، پسر و دختری که حتی یک ساعت شیر همدیگر را خورده باشند خواهر و برادر رضاعی هستند و هرگز نمی توانند به عقد هم درآیند روی این اصل و بعد از فکر زیاد اینطور مصلحت دیدم که وصلت دو خانواده را به کیفیت دیگری عملی سازم. این کار مرا از پریشانی نجات می داد و جمع و جور می کرد. می دانی فرزندم که مرد پیر و بیماری چون من در این سن و سال چقدر احتیاج به یک پرستار دارد. آیا برای من میسر است یا اینکه درست است که تو را پای بند وجود از دست رفتنی خودم بکنم؟ آخر تا کی؟ از طرف دیگر، وضع خود خانم بلقیس را هم نباید از نظر دور داشت. در این مورد چون خود تو به حمدالله عاقل هستی و بهتر از من می فهمی نمی خواهم چیزی بنویسم...
من با آنکه نامه را گشوده بودم قصد نداشتم آن را بخوانم. دست هایم بشدت می لرزید و خطوط آن جلوی چشمانم می رقصید. کیوان هم کنارم ایستاده بود. ناگهان نامه را از دستم قاپید و در دست مچاله کرد. در حالی که عقب و جلو توی اتاق راه می رفت و مشت بر مشت می کوفت فریاد زد: