آقای مهندس، شما یک روز در کارخانه برای من از عطرهائی صحبت کردید که دلها را نرم می کند. من گفتم دلهائی هست که از آهن سخت تر است. آنروز پدرم را در نظر داشتم و این بی مهریهایش را که اشاره کردم. این دل که در مقابل یک زن آنقدر نرم و وارفته بود به من که می رسید خالی از هر نوع عاطفه مثل سنگ خارا می شد. آیا به من حق نمی دهی که انسان را از سرشتش تحقیر بکنم. او غمی نداشت که در این مدت من کجا بودم؟ چطور با جوانی بیگانه با قطار شبانه به تهران آمدم؟ در خانه آنها با این بچه ها چه کنم و حالا چه سرنوشتی داشتم. این همه غفلت و اهمال از حال فرزند برای چه بود؟ اکنون می فهمم، او که عاشق همه زنهایش بود در حقیقت خودش را دوست داشت. او فرزندکش بود، بدون اینکه قلباً بد آنها را بخواهد. تا حالا نوبت من بود که کشیده بودم، حالا نوبت این طفلان مسلم می شد که می باید بکشند. من سرنوشت آنها را در پیشانی شان می خواندم که در آینده یا مفلوک و مسکین از آب درمی آمدند یا ظالم و شقی. و در هر دو حال موجوداتی بدبخت بودند.
باری، وقتی که سال تحویل شد آنها غریب وار و بدون هیچ نوع شادی کناری نشستند. من گفتم بچه ها، چرا شادی نمی کنید. برخاستم هر دوی آنها را بوسیدم. کیوان هم آنها را بوسید و به هر کدام یک اسکناس ده تومانی نو که شاید همان روز به این منظور تهیه کرده بود داد. بچه ها پول را گرفتند و دوباره کنار نشستند. من گفتم، خوب بچه ها، بروید از او تشکر کنید. پاشو بابک برو او را ببوس- بابک رفت او را بوسید. کیوان به او گفت، حالا برو سیندخت را ببوس. وقتی که بابک برای بوسیدن من می آمد و هر دو دست را دور گردنم می انداخت، او چنانکه گوئی پرده از روی رازهای قلبش برمی داشت مرتباً می گفت:
- اینطرف صورتش را، آن طرف صورتش را. روی پیشانیش را. حالا روی چشمانش را، گوشه لبش را. ماچ آبدار، من صدای ماچ را بشنوم.
من گفتم:
- نه بابک، گوشه لب نه، لبهای مرا هیچکس نبوسیده است. بعد از این هم نخواهد بوسید. قسمت اینطور بود.
این گفته بیشتر او را ناراحت کرد. کنار کشید و شانه اش را به چارچوب در تکیه داد. با آنکه دیروقت بود ما ناگزیر بودیم تا تمام شدن شمع ها بنشینیم. زیرا شگون نداشت که شمع ها را خاموش کنیم. این حال بشر است آقای مهندس، ما در منتهای بی شگونی باز هم به فکر شگون بودیم. من بچه ها را روی تخت خواب بردم و خودم هم پهلویشان دراز کشیدم. قصد نداشتم بخوابم. زیرا هنوز کیوان آنجا بود. در تمام چند شبی که من توی آن خانه بودم روز هر لباسی به تن داشتم شب وقت خوابیدن شلوار می پوشیدم؛ شلوار تنگ و محکمی که هیچ دکمه و بندی نداشت. با کمربند بسته می شد و تا سر زانوهایم می آمد. او شبها موقع خواب از ما جدا می شد و به اتاق خودش می رفت و من در را پشت سرش چفت می کردم با همه این احوال باید با اطمینان کامل بگویم که اگر او در اتاق من هم می خوابید دست از پا خطا نمی کرد و به من کاری نداشت. فقط بیم آن می رفت که هر دوی ما خوابمان نبرد. من و او چنان بود که بعد از این واقعه یک زندگی گیاهی پیدا کرده بودیم و هر ساعت که می گذشت بیشتر اصل خودمان را فراموش می کردیم. باری، من در همان حال که روی تختخواب دراز کشیده بودم و برای بچه ها حرف می زدم ناگهان خوابم برد. وقتی که بیدار شدم شمع ها آخرین سوسو را می زدند. کیوان همانجا کنار در خوابش برده بود. من که می دیدم شب از نیمه می گذرد نخواستم بی خوابش کنم. پتوئی رویش انداختم. او نیمه بیدار بود. آن را روی دوشش کشید و همانجا روی زمین به استراحت ادامه داد. اولین شب بود که در اتاق من می خوابید، آنهم در آستانه در.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)