- تو راست می گوئی، آنها به کرمانشاه رفته اند- صبح پنجشنبه 17/12/51. من از دفتر مسافربری فهمیدم. خودم روی پیشخوان ورق زدم و دیدم. آنها از همین جا بلیت گرفته اند. در ردیف یکم.
توی اتوبوس، من و بنفشه در صندلی های ردیف سوم یا نمی دانم چهارم بودیم و کیوان و بابک در ردیف پشت سر ما. من و او خسته و خاموش بودیم و جز در پاره ای موارد که به تقاضاها پرسش های بچه ها پاسخ می گفتیم حرفی نمی زدیم و جنبشی نمی کردیم. فقط می دانستیم که به تهران می رویم، ولی آنجا که می رویم چه می کنیم این را نمی دانستیم. من همانطور که سرم را روی سینه ام انداخته بودم و لاشه کرخ شده ام را به دست ماشین سپرده بودم، به این فکر می کردم که دیگر ماندنم در تهران بهیچ وجه صلاح نبود. بَسَم بود. مسافرت و گردش و دیدار از پایتخت برای هفت پشتم بس بود. پدرم هر جا که بود و هر تصمیمی که برای زندگی تازه اش با این زن می گرفت برای من یکسان بود. حتی اگر بلائی به سر پولهایش می آمد برای من فرق نمی کرد. من می باید به محض رسیدن به تهران بلیت بگیرم و با اولین قطار به اهواز برگردم. علاوه بر پولی که پدرم موقع حرکت خودش به تهران برایم گذاشته بود و همه آن دست نخورده مانده بود، عمه ام نیز سیصد تومان به من داده بود تا اگر پیش آمد و همراه پدرم به کرمانشاه سفر کردم برای عروس عمه ها و بچه های آنها که سن و سال و قد و قواره شان را تقریباً می دانستم به سلیقه و انتخاب خودم سوغاتیهائی بخرم و ببرم که خوشحال بشوند. عمه ام ضمناً خواسته بود که در قم چند شمع به یاد اموات بخصوص شوهر مرحوم او نذر آن بانوی گرامی بکنم که من بعلت ناراحتی خاصم و نداشتن وقت، این یکی را هم مهمل گذارده بودم. من اینهمه راه از اهواز به تهران و از تهران به قم آمدم ولی نتوانستم توی صحن بروم و از نزدیک چیزی را ببینم و زیارت نامه ای بخوانم. فقط می توانستم قسم بخورم که به قم رفته ام. آری، روزی برای بچه هایم تعریف کنم که به قم رفته ام و گنبد طلائی حضرت معصومه را دیده ام و از پنج کیلومتری به آن سلام گفته ام. باری، من فکر می کردم که بیش از آن نمی باید سر بار خرج آن جوان باشم و اگر زودتر حرکت می کردم و می رفتم شاید او روحیه خود را باز می یافت و به سراغ کار و کسب پدرش که در حال از هم پاشیدن بود می رفت. موقع مراجعه ما به باجه مسافربری در قم، من به او گفتم که چون بچه ها کوچک بودند می توانستند توی بغل ما بنشینند، بنابراین فقط دو بلیت بگیرد. اما او چهار بلیت گرفت.
موقع حرکت ما از خانه، صبح همان روز، چون ما فکر می کردیم پس از دست یافتن به آن دو گمشده ممکن است بخواهیم یکی دو روز در شهر زیارتی بمانیم و به قول معروف استخوانی سبک بکنیم، با آنکه خانواده کیوان عزادار بودند و آن سال عید نداشتند، بخاطر شگون، چراغهای یکی از اتاقها را روشن گذاردیم. ساعت ده شب بود که به خانه رسیدیم و کیوان به اتاق خود و ما باتاق خودمان پناه بردیم. بامداد روز بعد، سر صبحانه، من تصمیم خودم را برای حرکت به اهواز به او اطلاع دادم. کمی ناراحت بودم، زیرا بهرحال شب عید را نمی توانستم به خانه برسم و ناچار می باید وقت سال تحویل توی راه باشم. نگاهم کرد و گفت:
- حالا چه عجله ای است که می کنی. پدرت هر جا که هست می داند که تو به تهران آمده ای. آنها مطمئناً ظرف همین دو سه روزه پیداشان خواهد شد. شاید هم نامه ای نوشته اند که به دست ما خواهد رسید. پست شب عید معمولاً قر و قاطی است، دیرتر به مقصد می رسد. از این گذشته، تو باید با قطار حرکت بکنی. راه شوخی نیست. اتوبوس پیر آدم را درمی آورد، آنهم در وضعی که دو بچه همراه داری. از طرفی، بلیت قطار اگرچه از اهواز به تهران راحت گیر می آید، از تهران به اهواز تا نیمه فروردین معمولاً از دو ماه قبل پیش فروش شده است. در راه آهن بازار سیاه درست شده که حتی بلیت ایستاده گیر کسی نمی آید. روزانه پنج شش قطار به جنوب حرکت می کند و همین حالا بدان که بیش از یکصد هزار نفر مسافر تهرانی برای گذراندن تعطیلات به اهواز ریخته اند. خوب، در مقابلش بگذار یک نفر هم از اهواز به تهران آمده باشد.
من کمی آرام گرفتم اما قلبم ریش شد. آه خود را فرو خوردم و در حالی که سرم را پائین می انداختم گفتم:
- باشد، صبر خواهم کرد. یک هفته دیگر صبر می کنم ببینم چه می شود.
او با روحیه جدیدی گفت:
- این شد حرف حسابی. دختر، تو هنوز تهران را ندیده ای، کجا می خواهی به اهواز برگردی؟ اهواز آنطور که رادیو خبر داده است طوفانی است. این چند روزه باران کولاک کرده است.
من این خبر را خودم شنیده بودم و می دانستم. او توی چشمهای من نگاه کرد و دوباره گفت:
- می گویند سیل آمده و کارون را برده است.
من متوجه نبودم که قصد او شوخی است. نگاهش را با تعجب پاسخ گفتم:
- سیل آمده و کارون را برده؟ این غیر ممکن است.