صفحه 9 از 14 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - وقتی که من هستم چه غصه ای داری. من به کسی مانند تو افتخار می کنم.
    نمی دانم کلام من بود یا بوسه ای که بر پیشانی اش نهادم یا هر دو، که او را چنین مست و از خود بی خود کرد. گوئی بار سنگین غم از روی دوشش برداشته شد و به جای آن همه شادیهای جهان را پیمانه کش در روحش ریختند. دست مرا رها کرد. با چشمان بسته چنانکه گوئی عطر گلی را فرو می داد نفسی از روی آرامش کشید و سست خود را بین تختخواب بچه ها روی کف قطار رها کرد. من نیز کمتر از او دستخوش عوالم شورانگیز عشق و جوانی نشده بودم. با حرکتی تند، بدنی را که گوئی دیگر در اختیارم نبود به پشت روی تخت خواب انداختم و پتو را روی سرم کشیدم.
    قطار که قبل از آن به نظر می آمد که یک سربالائی را طی می کرد به سرازیری افتاده بود. سرعت می گرفت و ناله یکنواخت آن با آهنگی تندتر همچنان به گوش می رسید، دقت کردم، چنان بود که می گفت: بابابزرگ، بابابزرگ!- نمی خواستم به آقای مقبل بیندیشم که اینک در تابوت امانتی خود در یک مقبره سرد و تاریک خفته بود. به پدرم فکر می کردم که اگر خدا می خواست و حضرت عباس می گذاشت دیر یا زود از طریق اولین فرزند دخترش که من بودم بابابزرگ می شد.
    من نمی دانم چند ساعت به این حال گذشت، ولی یک وقت چشم گشودم که دیدم هوا روشن شده بود، و قطار با سرعتی کمتر از معمول، خیلی کم، ولی همچنان پرحوصله و خستگی ناپذیر راه می پیمود. مثل این بود که یک آخرین ایستگاه را ترک می کرد. ساعت شش بود و ما بزودی وارد تهران می شدیم. تهران بزرگ که جایگاه تپیدن قلب ها بود. من بچه ها را که بیدار شده بودند آماده کردم. مأمور آمد و تخت خوابها را به حالت اولیه برگرداند. ما صبحانه مختصری خوردیم. من در فرصتی که کیوان از کوپه بیرون رفته بود چفت در را انداختم، پرده را کشیدم و لباسهای خود را عوض کردم. نمی خواستم وقت رسیدن به تهران و ملاقات با خانم بلی بلوز و شلوار، آنهم آن بلوز و شلوار تقلیدی را به تن داشته باشم. من آن را برای میان راه پوشیده بودم. روسری سیاه را به سرم بستم و چند بار صورتم را توی آئینه نگاه کردم. لبهایم را رژ ملایمی زدم و دوباره آن را با لب مالیدم و پاک کردم تا زیاد معلوم نباشد. همان اضطراب اولیه دوباره بسراغم آمده بود که چگونه باید با این خانم عزادار که مادرشوهر آینده من بود و روی او خیلی حساب می کردم رو به رو بشوم. زنی که آن همه شوهرش را دوست می داشت و اینک ناگهان بر اثر مصلحت خدا به عزایش نشسته بود. فی الواقع مرگ شوهر برای او یک ضایعه بزرگ و تسلی ناپذیر بود.
    سرانجام بعد از 16 ساعت حرکت، با ده دقیقه تأخیر در ساعت هشت و نیم صبح به تهران رسید. در کیفیتی که آسمان اهواز موقع حرکت ما ابری بود، هوای تهران صاف و آفتابی و تعجب است اگر بگویم گرم تر از اهواز بود. دم دمای نوروز بود و جشن پایان سال کم و بیش از هم اکنون در مردم مشاهده می شد. ما تاکسی گرفتیم. راننده که مرد چاق میان سالی بود می گفت هوا هرگز سابقه نداشت که در ماه اسفند اینقدر خوب باشد. اگر همینطور پیش برود ما امسال تابستان گرمی خواهیم داشت. آن وقت وای بحال راننده تاکسی که در گرما واقعاً کلافه می شود. او چنان حرف می زد که انگار همه ما را بارها دیده بود و می شناخت. و از شما چه پنهان، من ابتدا فکر کردم که با کیوان دوست بود. من بیرون، حاشیه پیاده روها را نگاه کردم، درخت ها شکوفه کرده بود. همانطور که توی تاکسی نشسته بودیم، کیوان جلو و من و بچه ها عقب، کیوان از راننده خواست تا مسافر دیگری سوار نکند. او خوشحال شد و از این ببعد طرز رانندگی اش فرق کرد. من به خیابانها، ساختمانها و آمد و رفت مردم توجه می کردم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد غیر از پیچ در پیچ بودن خیابانها و کندی عبور و مرور، زیادی عده خانم های جوان بود که با لباسهای مرتب و آرایش کامل لیکن انتظاری دردانگیز در ایستگاهها منتظر اتوبوس یا تاکسی بودند تا سر کارهای خود بروند. بعد از مدتی که شاید به علت کندی عبور و مرو بیش از نیم ساعت کشید، ما به خیابان ری و از آنجا به کوچه آبشار که خانه آنها بود رسیدیم و جلوی یک بن بست کوچک که جدول آب وسطش کنده بودند ایستادیم و پیاده شدیم. اینک دیگر من می توانستم حدس بزنم که از سه خانۀ توی آن کوچه کدام مال آنها بود. کیوان به من گفته بود که از دو ماه پیش یعنی همان زمان که پدرش برای پدر من نامه نوشت و او را دعوت به آمدن به تهران کرد، آنها یکی از اتاقهای خود را که از بقیه ساختمان جدا بود و وضع کاملاً مستقلانه ای داشت، برای ما مرتب کرده و حاضر نگه داشته بودند. اینک نیز پدرم روزها پی کارهای شخصی اش بیرون می رفت و شب ها موقع آمدن به خانه، برای آن که به میل خودش باشد، کلید داشت می رفت و همان جا استراحت می کرد. من در چنان حالی که خودم از نگرانی و احساس غربت رنگم پریده بود برای آنکه این اضطراب را پوشیده نگاه دارم به بچه ها لبخند زدم و به آنها دل دادم که تا چند لحظۀ دیگر پدر را می دیدند. پیرمرد که دوازده روز بود اهواز را ترک کرده بود بدون شک این چند روز آخر را همه صبح، همین موقع ها که ساعت یومیه ورود قطار به تهران بود، در خانه منتظر ما بود.
    کیوان، جلوی اولین خانۀ توی آن کوچه توقف کرد. اما این شوخی بود. می خواست مرا بیشتر کنجکاو بکند و با بچه ها هم برای روحیه دادن به آنها نوعی بازی کرده باشد. جلوی خانۀ میانی رفت و دست روی زنگ نهاد. دو بار پیاپی فشار داد. این به منزله خبری بود که او از آمدن ما مهمانان به اهل خانه، به مادرش می داد. من در حالی که آب دهانم را قورت می دادم و سعی می کردم بر خودم مسلط باشم، چشم و گوشم به شبکه طلائی رنگ اف اف بود. به او گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - تو که کلید همراهت هست چه لازم است که زنگ بزنی. شاید آنها هنوز خواب باشند.
    او کمی توی فکر فرو رفته بود. دوباره دست روی زنگ نهاد و چون باز هم جوابی نیامد کلید را توی در چرخاند. او به درون حیاط رفت ولی هر قدم که برمی داشت من تردید و تعجبش را می دیدم که افزون می شد. اینک او جلوی ایوان سرتاسری معجردار که پله های مرتب و تمیز داشت ایستاده بود و حیران و خاموش به در و پنجرۀ بسته اتاقها و پرده های کیپ به کیپ کشیده شدۀ آن نگاه می کرد، و من و بچه ها به او.
    حیاط که دیوارهای آجری بند کشیده و بلند داشت، پر بود از گل و ریحان که اطراف و روی پله ها در گلدانهای کوچک و بزرگ بود، ولی این طور نمی نمود که آن دو سه روزه کسی آنها را آب داده باشد. کیوان به من گفته بود که خانه آنها اجاره ای است. با خودم می گفتم که اگر این خانه مال خود آنها بود، چقدر توفیر می کرد و چقدر در آن صورت زندگی این خانواده کوچک دلچسب تر می شد. من، توی ایوان همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته شده بود و در ضلع جنوبی حیاط، نزدیک در ورودی واقع شده بود، کفش های پدرم را مشاهده کردم. در اتاق بسته بود و کفش ها هم جفت در کنار در. با آنکه اول من بودم که متوجه آن شدم، کیوان زودتر جنبش کرد و به طرف ایوان رفت. چون در اتاق بسته بود با کلید آن را گشود، تقریباً با حالتی شتابزده و ترسان، اما کسی در اتاق نبود. به طرف گنجه رفت. اضطرابی که توی چهره اش دویده بود جای خود را به تبسم فشرده ای داده بود. به من گفت:
    - لباس های پدرت اینجا است. اما شکر خدا که خودش توی آن نیست. بعضی وقت ها آدم یک فکرهائی می کند.
    من که راحت شده بودم گفتم:
    - او بدون شک لباس و کفش نو خریده بود. می گفت به تهران که بیاید لباس خواهد خرید.
    کیوان گفت:
    - او به احتمال صددرصد برای دفن پدرم به قم رفته است. از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
    کیوان برای اینکه روحیه ای به ما داده باشد خنده ساختگی کرد. من هم خندیدم و بدون آنکه زیاد لطف شوخی او را درک کرده باشم گفته بامزه اش را تکرار کردم:
    - از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
    ما خیلی خوشبخت بودیم که دقایق اضطراب یا سرگردانی مان طول نکشید. بگذار اینطور بگویم، زیرا در همان موقع پسرکی پانزده ساله که شاگرد دکان آنها بود به درون حیاط آمد. او آمده بود تا گلها را آب بدهد. از حرکاتش و شرمی که به گونه اش نشسته بود معلوم بود که عذر گناه می طلبید. زیرا در این چند روزه اهمال کرده و حالا اولین بار بود که برای آب دادن گل ها می آمد. معلوم شد که پدرم دوشنبه همان هفته به ابن بابویه رفته و جنازه را از مقبره تحویل گرفته و به قم حرکت کرده بود. جالب این بود که خانم بلی را هم همراه برده بود.
    من و کیوان ابتدا از دانستن این موضوع ناراحت نشدیم. سهل است، کیوان خوشحال شد و گفت:
    - خوب، مادم آنجا دردش تسکین خواهد یافت. زیارت امام یا فرق نمی کند، دختر امام، برای هر کس که باشد دریچه ای است به روی معنویت. یک پند و عبرت و تجدید خاطره یا چطور بگویم، رجوع دوباره است به ایمان. خلاصه همه چیز است. آنها روز دوشنبه رفته اند. سه شنبه سرگرم تشریفات دفن بوده اند. چهارشنبه زیارت کرده اند و امروز که پنجشنبه است برخواهند گشت. حالا هر دقیقه ممکن است از راه برسند.
    این را باید اضافه کنم که ما برخلاف تصمیم قبلی که می خواستیم به توصیه عمه روز دوشنبه یا سه شنبه از اهواز حرکت کنیم همان روز چهارشنبه اول ماه صفر حرکت کرده بودیم، و بنابراین روز ورود ما به تهران پنجشنبه بود. من گفتم:
    - در حقیقت اولین شب جمعه مرده را هم باید همین امشب دانست. آن چند شبی که در مقبره امانتی بوده است جائی به حساب نمی آید. من تا حدی از این چیزها سرم می شود. آنها یقیناً برای این طولش داده اند تا شب جمعه فاتحه ای بر خاک مرده بخوانند و چراغی بر قبرش بگیرانند. به علاوه، ثواب زیارت، امشب ورای همه شبها است. آنها اگر هم برگردند دیر وقت برخواهند گشت.
    او که به یقین می دانستم در عمق وجودش یک مذهبی مؤمن و تمام عیار بود، با حالتی تقدس آمیز به من نگاه کرد. مطمئنم که در آن لحظه به این می اندیشید که چه کار نیکی کرد آقای فلاحی پدر من که قبل از ورود ما به تهران دامن همت به کمر زد و غائله یا به اصطلاح قال مرده امانتی را کند و دختر جوان و دم بختی را که با امیدها و رؤیاهای طلائی تازه پای به آستان این خانواده می گذاشت از دیدن منظره چندش آور تابوت و غش و ریسه های یک زن داغدیده معاف کرد. او با همان شادی تقدس آمیز، دستهایش را بهم سود و در تأیید گفتارم افزود:
    - فکرش را بکن، قسمت باشد و روزی که امیدوارم چندان دور نباشد (اینجا با حالت پرتمنا و مخصوصی در چشمهای من نگاه کرد) با هم به زیارت مشهد مقدس برویم. خواهی دید که مردم از چه مسافت ها و با چه شور و شوقی به آستان مبارک آن حضرت روی می آورند. این مردمان کوچک و افتاده، این موجودات بی نام و نشان و حقارت دیده، وقتی که می بینند چگونه و با چه آزادی و خلوصی، بدون هیچ نوع تشریفات و مانع و مشکل، پای بر آستانه شاهی می گذارند که گدا و دولتمند برایش یکی است، غرور انسانی شان صیقل می خورد. روحشان عظمت پیدا می کند و وجود گم گشته و سرگردان خود را هر چند برای دمی کوتاه هم که شده پیدا می کنند. آنها در دل حس می کنند که اگر کوچک هستند جزئی از یک جهان بزرگ یا حقیقت پایدار کلی اند. حس می کنند که جهان، بزرگتر و قدیم تر از اینها است که آدم در بند غمهای خصوصی و کوچک باشد.
    وقتی که این کلمات را بر زبان میراند من صفای شهیدان گمنام و حقیقی را در پیشانی اش می خواندم. او در بیست و چهار ساعتی که گذشته بود برای خود جائی در دل من باز کرده بود. او جامه دان و ساک دستی ما را به آن اتاق برد و گفت:
    - شما احتیاج به استراحت دارید. شانزده هفده ساعت تکان قطار و ناراحتی جا و سر و صدا، اعصاب آدم را چنان خورد می کند که شانزده هفده ساعت دیگر لازم است تا روبراه بشود. اما من عادت کرده ام، زیرا بار اولم نیست. برای شما حمام را روشن می کنم، ولی خودم باید بروم ببینم وضع دکان از چه قرار است. شما در خانه آزادید و با این دسته کلید می توانید همه اتاق ها را بگردید. اتاق مادرم، اتاق خودم که بی شباهت به یک کارگاه تراش فلزات نیست. نمی دانم در آشپزخانه و توی یخچال چیزی برای خوردن پیدا می شود یا نه، ولی بهرحال من قبل از فرا رسیدن ظهر برخواهم گشت. ناهار را بیرون خواهیم خورد.
    او مرا نگاه کرد ببیند چقدر از این پیشنهاد خوشحال شده ام. آنگاه حالت افسرده ای پیدا کرد و به لحنی آرام تر چنانکه گوئی رازی را فاش می سازد افزود:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - می دانی، الان شب عید است و عروسی همه شیرینی پزها است. اما من نمی توانم دکان را باز کنم. طلبکارهای پدرم هجوم خواهند آورد و حتی سنگ و ترازوی ما را خواهند برد. اما شاید کارگران بتوانند پشت درهای بسته و توی زیر زمین کار بکنند و جنس را ببرند به دکاندارهای دیگر بفروشند. سود این کار زیاد نیست ولی بهتر از بیکاری است. کارگران اگر بیکار بمانند پخش و پلا می شوند و دوباره پیدا کردن و آوردن آنها آسان نیست.
    در آن اتاق یک تختخواب بیشتر نبود. بابک و بنفشه که خسته بودند با ذوقی کودکانه که نشان از لوس گریهای سابق آنها داشت به سوی آن دویدند و هر یک به رقابت با دیگری گفت که روی آن خواهد خوابید. من گفتم که تخت دو نفره است و هر دوی آنها روی آن خواهند خوابید و با اجازه، منهم وسط هر دو. جمله آخر را مخصوصاً بلندتر گفتم که کیوان هم شنید. جامه دان و وسائل را در همان گنجه نهادم و جیب های پدرم را وارسی کردم و به این فکر که شاید او پولهای خود را در خانه نهاده و همراه نبرده باشد. اما چیزی در جیبهایش نبود. برای پدرم لباس زیر اضافی آورده بودم. با خود فکر می کردم که او در مسافرت به شهر غریب در حالی که زنی بیگانه و شوهر مرده همراه داشت شبها را چه کار می کرد، و آیا برای پیدا کردن اتاق که می باید هر کدام جداگانه باشد در مسافرخانه ها دچار اشکال یا ناراحتی نمی شد؟ اما به نظرم می آمد این مشکل آنقدرها بزرگ یا پیچیده نبود که زن و مرد عاقل و دنیا دیده از عهده حلش برنیایند.
    آقای مهندس، من از شرح مابقی ساعات آن روز که در آن خانه چه کردم و چطور وقتم گذشت می گذرم. با آنکه دلم می خواست بروم خیابانها و میدان ها را ببینم، روز بعد را هم که جمعه بود تا دیر باز شب در خانه ماندم. آنها در خانه تلفن داشتند ولی قطع یا خراب بود و کار نمی کرد. پیوسته گیر گیر می کردم بروم بیرون به عمه ام تلفن بزنم که دلواپس بود، اما فکر می کردم توی تلفن چه به او می گفتم؟ می گفتم که من با یک جوان بیگانه توی خانه تنها هستم و پدرم مفقودالاثر شده است- چه می گفتم؟ در تمام این مدت کیوان هم پهلوی من بود. که دو نفری چشم به در دوخته بودیم بلکه مسافرین پیدایشان می شد و نمی شد. اینک دیگر اضطراب ما به حد نهایت رسیده بود. آیا آنها در وقت رفتن، یا برگشتن، میان راه در جاده باریک و پر تردد قم که بی جهت قتلگاه مسافران لقب نگرفته بود، قربانی سبکسری و غفلت یک راننده نشده بودند؟ آیا کسی به خاطر پولهای پدرم که بدون شک همراهش بود، در مسافرخانه بلائی به سر او و همچنین زن همراهش نیاورده بود؟ این فکرهائی بود که ما می کردیم و حدس هائی که می زدیم. هر روز می گفتیم امروز است که بیایند. فال ها می گرفتیم و تفأل ها می زدیم. می نشستیم و برمی خاستیم، برمی خاستیم و می نشستیم، و دم به دم تقویم را نگاه می کردیم و روزها را می شمردیم. وقت حرکت من از اهواز، سیزده روز به نوروز مانده بود و من فکر می کردم که مسافرتم شاید حداکثر ده روز طول بکشد و من برای شب عید دوباره در خانه خودم باشم. اما اینک عید با گامهای بلند به سوی ما می آمد و من و بچه ها بدون آنکه هنوز پدرمان را دیده یا از او خبر درستی داشته باشیم در تهران بودیم.
    آقای مهندس، از اینکه در اینجا ناگزیرم رشته کلام را قطع کنم و باز هم گریز به صحرای کربلا بزنم پوزش می خواهم. نه اینست که من به راستی از روز اول بد طالع به دنیا آمده بودم؟ مگر واقعاً طالع چیست و چطور باید آن را تفسیر کرد؟ مگر در دنیا کسانی پیدا نمی شوند که وقتی پای به لب چشمه می گذارند آب چشمه خشک می شود؟ من یکی از آنها و بلکه بداقبال تر از همه آنها بودم. آن مادر بی فکری که به خاطر هوسهای دل نادان خودش وجود شکننده و لطیف مرا در حساس ترین دوران زندگی ام، در دورانی که تازه عقلم بنا کرده بود به قضاوت کردن، در سنینی که تازه آمده بودم معنی زندگی را درک بکنم، به هیچ گرفت و در یک شب چرخ پدرم را برای طلاق چنبر کرد و رفت، چنان رفتنی که اصلاً انگار نه انگار کودکی هم داشت که نامش سیندخت بود. این واقعه نامادری ستم پیشه که هفت سال تمام با تحمل بدترین شکنجه های روحی کلفت دست به سینه اش بودم و درست در موقعی که فکر می کردم دنیای رنج و ملال را پشت سر نهاده ام و زندگی شیرین آینده به رویم لبخند می زند، مرا وارث رنجهای دیگری کرد و او هم رفت. این هم دسته گل تازه پدرم که به آب داده و با خانم بلی به اصطلاح برای دفن مرده به قم رفته بود. اما چطور می شود باور کرد که آنها از همان ابتدا با قصد دیگری به این مسافرت اقدام نکرده بودند؟ یا اگر نخواهیم تند رفته باشیم، ضمن مسافرت، یعنی توی اتوبوس و یا مسافرخانه وسوسه نشده و دست به عمل ناشایست نزده بودند. این دو نفر یکی مردی بود پنجاه و پنج ساله که دو بار زن گرفته و هر دو بار شکست خوده بود؛ سه رأس بچه داشت و ظاهرش چنین می نمود که آزارش به موری نمی رسید؛ از مظلومیت و بی دست و پائی بره را روسفید کرده بود. دیگری خانم میان سالی بود صاحب یک فرزند نرینه که گفتگوی نامزد کردنش بود. خانمی عزادار که تازه شوهر جان جانش مرده بود و تابوتش همراهش بود روی باربند اتوبوس، می برد تا او را در مقدس ترین مکانها به خاک سپارد. این دو موجود ذیجود دو بلیت گرفته بودند در ردیف بیست و نه و سی، یعنی ته ماشین (این موضوع را ما از گاراژ فهمیدیم) به محض ورود به قم و فراغت از کار دفن به محضر یک شیخ ناشیخ مراجعه و بدون رعایت کردن عده شرعی زن که می باید پس از مرگ شوهر تا سه پاکی کامل زنانه صبر کند و آن گاه به صیغه نکاح مردی دیگر پاسخ گوید، با هم ازدواج کرده و در یک مسافرخانه اتاقی می گیرند با یک تختخواب. دو شب آنجا می گذرانند و صبح روز سوم که منطبق بود با همان پنجشنبه روز ورود ما به تهران، مسافرخانه را ترک و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرده بودند.
    کشف این موضوعات برای ما دو نفر که پس از دوازده روز انتظار بی حاصل هنوز کوچکترین خبر یا اثری از آن دو گمشده نداشتیم البته کار آسان و بی دردسری نبود. ما هر دو بی آنکه هیچکدام به روی هم بیاوریم حدس می زدیم و دقیقاً هم حدس می زدیم که آنها چه دسته گلی ممکن است به آب داده باشند. اما می خواستیم خودمان را گول بزنیم. کیوان می گفت آنها در یک تصادف ماشین توی جاده قم که قتلگاه مسافران است کشته شده اند. به اداره تصادفات در تهران و همچنین قم رجوع کردیم، جواب منفی بود. من می گفتم، آن دو یا دست کم یکی از آنها یعنی پدرم که سابقه بیماری سل داشت و از مسافرت، بخصوص در فصل سرما عاجز بود، ریه اش چرکی شده، برنشیت گرفته و بهرحال بیمار افتاده و کارش به تخت بیمارستان کشیده است. به بیمارستان نکوئی قم رفتیم، جواب منفی بود. به گورستان سر کشیدیم و دفتر متوفیان را به دقت وارسی کردیم. سرانجام به کلانتری رفتیم و همراه یک مأمور دور شهر، توی هتلها و مسافرخانه ها به گشت افتادیم. آخر نه این بود که پدرم بیست هزار توامان پول همراهش بود و نه اینکه نود و پنج درصد جنایات دنیا به خاطر پول بود؟ در دفتر یک مسافرخانه نزدیک صحن، نام پدرم را پیدا کردیم که مقابلش نوشته بود، به اتفاق همسر، روز ورود آنها هم نه دوشنبه بلکه سه شنبه یعنی 15/12/51 بود که می شد یک روز قبل از حرکت ما از اهواز و اینک دو هفته تمام از آن می گذشت. کیوان که متانت خود را از دست داده بود با حالتی برافروخته به مسئول مسافرخانه تند شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اینها زن و شوهر نبوده اند، چطور نوشته اید به اتفاق همسر و آن وقت دوتائی یک اتاق به آنها داده اید؟
    مرد با لحنی نیشدار جواب داد:
    - اینجا یک شهر مقدس است و ما هم در تمام سال زوار داریم. مسافران زوجی را چه جوان باشند چه پیر، چه دولتمند چه فقیر، چه امروزی چه دیروزی، بدون شناسنامه راه نمی دهیم آقا پسر. اگر ما بخواهیم این کار را بکنیم طولی نمی کشد که قم ناحیه یازدهم تهران خواهد شد. (تهران، در تقسیم بندی قدیم ده ناحیه داشت که ناحیه دهم آن بدنام بود. لیکن منظور گوینده در اینجا بدنام بودن تمام این شهر است.)
    مأمور کلانتری که پاسبانی اهل محل بود، با خونسردی مخصوصی که همان نیش گزنده تمسخر را در خود پنهان داشت، جانب او را گرفت و گفت:
    - آنها شاید وقت بیرون آمدن از تهران زن و شوهر نبوده اند!
    او نگاه کاوشگرانه ای به من و بچه های همراه من کرد و بعد رویش را به طرف کیوان گرداند و در حالی که چشمهایش را نیمه بسته می کرد به طور گزنده ای پرسید:
    - شما دو تا چه نسبتی با هم دارید؟
    کیوان از روی اکراه، ولی اکراهی که به اندازه خود جواب قانع کننده بود، پاسخ داد:
    - من پسر آن خانم و ایشان دختر آن آقا هستند. ما با هم نامزدیم ولی با این وصف دو اتاق جدا از هم گرفته ایم. یکی برای من و یکی برای او و بچه ها. در همان هتل رو به رو. تحقیقش کار دشواری نیست.
    مأمور با وضعی نرم تر دوباره گفت:
    - بله، آنها وقت خروج از تهران زن و شوهر نبوده اند، ولی اینجا که رسیده اند زن و شوهر شده اند. هوای شهر ما گویا طوری است که مسافر را به یاد هوس های جوانی می اندازد. بفرمایید آقا، بفرمایید. شما از کسی شکایتی ندارید.
    و از یک پاسبان دولت شاهنشاهی جز این چه انتظاری داشتیم. ولی بهرحال اگر او همراه ما نبود هرگز نمی توانستیم دفتر مسافرخانه ای را زیر و رو کنیم و به این آگاهی هر چند مختصر و ناقص دست یابیم.
    با این وصف ما هنوز از چیزی مطمئن نبودیم. پدرم ممکن بود از روی یک بی فکری مخصوص به خودش که من با توجه به برخی روحیات و برداشت هایش، از وی دور نمی دانستم، در شناسنامه اش دست برده، نام سفورا یا مادرم یا هر دوی آنها را پاک کرده یا خراشیده و نام بلقیس را جای آن نوشته بود. چرا و به چه جهت این کار را کرده بود؟ شاید برای اینکه مجبور نباشد عوض یک اتاق پول دو اتاق بدهد. شاید فکر می کرد که نباید یک زن شوهر مردۀ عزادار را تنها بگذارد. اما زهی خیال باطلی که من می کردم! ما در حالی که دو بچه شش و چهارساله را خسته و کشان کشان با خود می بردیم، دوباره دور شهر به گشت افتادیم. قم با دو خیابان کوتاهی که دارد شهر بزرگی نیست و مراجعات ما آن روز صبح به بیمارستان و اداره تصادفات و گورستان، رویهم رفته بیش از دو ساعت طول نکشیده بود. در این گردش آخر، پنج دفتر ازدواج پیدا کردیم که به علت فرا رسیدن ظهر همه آنها بسته و برای ناهار و استراحت به منزل های خود رفته بودند. چیزی که بر حیرت ما می افزود این بود که آنها دوشنبه 14 اسفند از تهران حرکت کرده بودند. حال آنکه تاریخ ورودشان به مسافرخانه روز سه شنبه پانزدهم بود. در این صورت آنها این یک شب را در مسافرخانه ای دیگر و به احتمال فراوان در دو اتاق جدا از هم گذرانیده بودند و برای آنکه بتوانند در یک اتاق باشند صبح روز بعد اول در محضری ازدواج کرده و بعد به آن مسافرخانه تغییر مکان داده بودند. این مسئله دیگر برای ما آنقدر مهم نبود که بخواهیم دوباره دور شهر بیفتیم و مسافرخانه ای را که آنها شب اول ورود خود انتخاب کرده بودند پیدا کنیم. بخصوص اینکه چون مأموری همراه ما نبود تحقیق این کار دشوار بود. اینک ما نزدیک هتل خودمان ایستاده بودیم. خسته و درمانده و بدبخت. من آستین کیوان را کشیدم، طبقه دوم یک ساختمان را به او نشان دادم و گفتم:
    - نگاه کن، یک دفترخانه که به نظرم درش باز است.
    با آنکه ساعت سه بعدازظهر بود و من و کیوان غیر از بیسکویتی که بچه ها خورده و به ما هم هر کدام نصفه ای یا دانه ای داده بودند چیزی از گلویمان پائین نرفته بود، از پله ها بالا رفتیم. در دفترخانه همان طور که دیده بودیم باز بود و روی یک میز عمامه ای سفید و لباده ای مشکی به چشم می خورد. ما مثل دزدها با حالتی پر از ترس و تردید توی در کمی ایستادیم. مرد جوانی که صاحب عمامه و لباده بود از یک پستو که ظاهراً جای دستشوئی بود بیرون آمد. وضو گرفته بود و قصد داشت نماز بخواند. در سلام گفتن به ما پیشدستی کرد. گفت:
    - هیچکس نیست. همه رفته اند به ناهار. اگر فرمایشی دارید ساعت پنج تشریف بیاورید.
    قیافه با محبتی داشت و لفظ قلم و خیلی شمرده و شیرین سخن می گفت. گوئی فارسی را از روی کتاب آموخته بود. من به زبان درآمدم:
    - پدر من دو هفته پیش، یعنی چهاردهم اسفند یا شاید روز بعدش که سه شنبه باشد اینجا در قم با خانمی ازدواج کرده است. چطور و به چه وسیله می توانیم تحقیق کنیم که در کدام محضر بوده است.
    او با همان گشاده روئی و خوش قلبی ذاتی به سوی دفتر رفت. آن را ورق زد و در همان حال گفت:
    - من اینجا کاره ای نیستم و فقط ناهارها می آیم و تا بعدازظهر استراحت می کنم. معذالک ببینم، گفتید، دوشنبه 14 اسفند ماه. اسم پدر شما؟
    گفتم:
    - احمد فلاحی.
    او که سرش توی دفتر بود، گفت:
    - هان، احمد فلاحی چهارلنگی- فرزند محمد- شناسنامه 178 صادره از بخش- اصفهان. نام زوجه، بانو عزت قندچی، فرزند حاجی باقر، شناسنامه شماره 204 صادره از اهواز.
    من به کیوان نگاه کردم. رنگش مثل گچ دیوار پریده بود. برای آنکه نیفتد به دسته صندلی تکیه می داد. هیکلش لحظه به لحظه خمیده تر و کوچکتر می شد. با لبانی بی خون و صدای لرزان گفت:
    - بله، درست است، نام او در شناسنامه عزت است. پس... پس...
    من به سوی او رفتم و دست روی دستش نهادم. او سیب گلو و همه وجودش در تشنجی هول انگیز می لرزید. بلحن ضعیفی که به زحمت قابل فهم بود گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - پس، من و تو نمی توانیم بهم برسیم. مادر من مادرخوانده تست.
    شیخ جوان از من پرسید:
    - آیا شما با هم نامزد هستید و آن خانم مادر این جوان است؟ در این صورت شما خواهر و برادرید و عقد ازدواج بین شما از هر حرام حرام تر است. حتی اگر آن دو تا از هم طلاق بگیرند. حتی اگر خدای نکرده با فوت یکی از آنها عقد خود به خود فسخ شود.
    من چنانکه گفتی تمام خون یا آب بدنم را با سرنگ کشیدند، گلو و دهانم به کلی خشک شده بود. هر چه می خواستم کلمه ای بگویم زبانم نمی گشت. فکر می کردم کسی با انبرک جراحی محکم بیخ زبانم را گرفته بود.
    ما از پله های دفترخانه پائین آمدیم و به درون هتل رفتیم. این دیگر خود ما نبودیم بلکه جنازه ما بود که برمی گشت. بیتکلفی و حالتی شبیه مرگ یا شاید صد درجه بدتر از آن بر هر دوی ما چیره شده بود. ای کاش آن دو که این بلا و مسخرگی را به سر ما آورده بودند در رودخانه افتاده یا به مرض و یا در یکی از کاروانسراها یا قهوه خانه های بین راه می مردند و به این کار پست و ننگ آمیز دست نمی زدند. با این وضع محال بود که کیوان دست و دلش به کار رود. هر چه من می گفتم مثل شبحی تسخیر شده بی اراده انجام می داد و اگر چیزی نمی گفتم یا نمی خواستم خاموش بود و مات. ما با آنکه پول آن شب هتل را برای دو اتاق پیش داده بودیم بعد از آنکه ناهار بچه ها را دادیم (خود ما نمی توانستیم چیزی بخوریم. من عضلات شکمم از ناراحتی و خشم یا نمی دانم هیجان چنان سفت شده بود که فکر می کردم یک سنگ توی آن است). بدون آنکه فرصت یافته باشیم زیارتی بکنیم یا اصلاً به ویر آن باشیم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر بسمت گاراژ رفتیم تا اتوبوس بگیریم و هر چه زودتر آن شهر نفرت زده را بسوی تهران ترک گوئیم.
    آقای مهندس، شما که مرد هستید و مردمان و مکان ها را زیاد دیده اید و از هر دانشی اندوخته ای دارید، به من بگوئید، مرا راهنمائی کنید، این چه نوع عقده یا حرص یا چه می دانم ضعف یا ***** یا کمبودی بود که پدرم داشت؟ آیا بی وفائی مادرم بر روح او یک ضربه یا زخم نبود و عمل زشت سفورا ضربه دومی نبود بر جای همان زخم اول؟ او از زن اینهمه بدی دیده بود، پس چرا هنوز پند نگرفته بود و باز هم اینقدر حریص زن بود؟
    برای من، و شاید هم از جهتی برای کیوان، جای شک نبود که این پدرم بود که نمی دانم با چه زبان بازی یا نیرنگ و صحنه آرائی، زن بی خبر را خام کرد تا راضی به این کار شد. خوب، تصاحب این زن آرزوی دیرینه یا شاید خفته ترین آرزوهای او بود که به این ترتیب جامه حقیقت می پوشید. و فکر این قضیه هم موقعی در ذهن او بیدار شد که کیوان مثل فشفشه یا موشک از سکوی پرتابش رها شده و برای آوردن من به اهواز آمده بود. اگر من همان روزی که کیوان در خانه پاکت حاوی یادداشت پدرم را به دستم داد آن همه لفتش نمی دادم و فوراً به راه می افتادم، قبل از حرکت پدرم به قم، به تهران می رسیدم و داستان به این مجرا نمی افتاد و همه چیز راه طبیعی و معقول خود را طی می کرد. اشتباه از من بود که هنوز پدرم را نشناخته بودم و مثل هر پدری او را پدر می دانستم. اکنون که این مطالب را می نویسم یادم می آید زمانی که پدرم مادرم را طلاق گفته بود و من یازده ساله بودم، قبل از آنکه او هنوز نام سفورا را شنیده یا در منزل عمه ام با حضرت علیه آشنا شده باشد، یک روز با عقل کودکانه کوچکم می خواستم به او بگویم: پدر، من کارهای تو را خواهم کرد، رختخوابت را می اندازم، لباسهایت را می شویم، غذایت را می پزم، تو زن نگیر- حالا به این فکر بچگانه و معصوم آن زمان خودم می خندم. حالا می فهمم که او بدون زن، بدون یک تیکه گوشت و پوست متحرک که روز پرحرفی بکند و شب کنارش بخوابد و نفسش را با نفسش قاطی کند، نمی توانست سر کند. آه، که چقدر آدمیزاد پست و فرومایه است.
    اما در خصوص خانم بلی، چنانکه می توانستم به خوبی حدس بزنم، این زن در رفتار و گفتار و خواسته های خود در قبال مرد، به طور وارونه ای فعال بود. روش انفعالی و سست گونه ای داشت که برای مردان اغوا کننده بود. واقعه ای اتفاق افتاده بود، اما من تا زمانی که به طور کامل و دقیق از علت و کیفیت وقوع آن آگاهی پیدا نمی کردم نمی توانستم حکم محکومیت این زن را صادر کنم. آنچه در این مرحله می توانستم بگویم این بود که خطای پدرم قابل بخشایش نبود. زیرا او می دانست که با این کار ازدواج من با کیوام محال بود. در اینجا یک موضوع هست و آن اینکه شاید یکی بگوید، خوب، شما هم که خواهان هم بودید، در مقابل این کردار زشت، این جنون ***** پرستی دو نفر که نام پدر و مادر بر خود نهاده بودند ولی فرزندان خود را مثل بوته های گل از خاک بیرون می آوردند و زیر پا له می کردند، در مقابل دیو صفتی و ددمنشی دو پیر کفتار عاشق و معشوق، راهی داشتید که اگر مایل به رفتن آن بودید در همان شهر به اصطلاح مقدس، منتهی در یک دفترخانه دیگر، کار چندان دشواری نبود. حتی در همان دفترخانه کار دشواری نبود. یک نفر رفته بود پیش شیخی مسئله گو پرسید: آقا، اگر کسی با عمه اش ازدواج بکنه چه می شه؟ گفت: نمی شه. دوباره پرسید: حالا اگر بکنه چه می شه؟ گفت: ملعون می گم نمی شه؟ گفت: آخه من کردم و شد و سه تا بچه هم از او دارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای مهندس، این را در همان قم یک نفر عامی یا امی برای ما مثال آورد. حرفهای تند و یا نسنجیده و خارج از نزاکت مرا ببخش که از روی خلق تنگی است. من آن روزها حرفهای تندتر و نسنجیده تری هم زده ام که از همۀ آنها استغفار طلبیده ام و باز هم می طلبم. این کاملاً درست است که ما هم وانستیم همان راهی را برویم که آن دو نفر رفته بودند و هیچ آبی هم از آب تکان نمی خورد و آسمانی هم به زمین نمی آمد. فرشتگان خدا هم به خاطر یک خلاف کوچک که دلدادگانی زمینی به خاطر سعادت حقه خود مرتکب شده بودند، وظائف جاری شان را رها نمی کردند. جز اینکه در آن صورت، ما پس از ازدواج ناچار نمی توانستیم در کنار پدر و مادر خود- بگویم، در یک خانه و یک کوچه یا حتی یک شهر، زندگی کنیم. این دیگر به نظر هر کس که می دید و می شنید مسخره بود که زن و شوهر پیر و یا نسبتاً پیری باشند، و آنوقت فرزندان جوان زن و شوهر هم با هم زن و شوهر باشند. اما من و کیوان دیگر نه آن دو دلداده قبلی بودیم که بودیم و نه از کلمه سعادت چیزی می فهمیدیم. من- از خودم برای شما بگویم، که چگونه قلبم فشرده شده بود. فشردگی آن را زیر استخوان جناقم حس می کردم از قیافه وارفته ام صحبتی نمی کنم، روحم سرد و یخزده بود. یک بیزاری و بی حالی چندش آوری در همه وجودم حس می کردم که شبیه حالت مرگ بود. بیزاری نسبت به هر چیز که مهر تکاپو یا انگیزه و عمل انسانی بر آن بود. قیافه های دور و برم همه اسکلت های متحرک اما حقیری بودند که اگر برایشان پا می داد مثل ملخ آخوندک همدیگر را می خوردند. وجودهائی تنها و مفلوک، ظالم و مظلوم ولی در هر حال متنفر از هم- از همه چیز حتی از خودم بدم می آمد. از وجود درونی خودم دور شده بودم.صدای خودم، حرکات خودم برایم بیگانگی داشت. دلم نمی خواست توی آئینه به صورتم نگاه کنم و مثلاً ببینم که چرا چشمم می سوزد یا گوشه پلکم می پرد. از فرط دلمردگی تعجب می کردم که چطور و با چه نیروئی باز می توانستم راه بروم و ناگهان نمی افتادم و داغان بشوم. بدون گفتگو، کیوان هم حالتی شبیه من و شاید صد بار بدتر از من داشت. او که در گذشته همه امیدهایش را مثل تخم مرغ هائی که در یک سبد می گذارند، در گرو یک عشق تبناک نهاده بود، چون از ارتفاع بلندتری سقوط کرده بود و آنهم سقوطی با تمامی سنگینی، ضربه موحش تری متحمل شده بود. نگاههای غبارآلودی که گاه به من می انداخت حاکی از این حقیقت دردناک بود که او از من به فاصله یک خندق دور شده بود. من و او در کنار هم بودیم ولی چنان بود که پنداشتی از پشت یک شیشه ضخیم و کدر همدیگر را می دیدیم. ما دو موجود از دو دنیای متفاوت شده بودیم، و مسئله این نبود که بین ما همه چیز تمام شده بود، برای ما دنیا تمام شده بود.
    اتوبوسی که بلیتش را گرفته بودیم ساعت شش عصر حرکت می کرد و ما تا آن لحظه یک ساعت و بیست دقیقه وقت داشتیم. دیر وقت بود و می باید شب توی راه باشیم. ما می توانستیم آن شب در قم باشیم و صبح روز بعد حرکت کنیم. بخصوص اینکه پول کرایه هتل را هم داده بودیم. اما نمی دانم به چه دلیل مایل بودیم هر چه زودتر آن شهر را ترک کنیم. ما با بسته های خود در حاشیه خیابان، توی درگاهی مسافربری نشسته بودیم و مردم کاره و بیکاره مثل مور و ملخ دور و برمان در حال آمد و رفت و پرسه زدن و خاک به حلق همدیگر دادن بودند. من، همان بلوز و شلوار جین آبی را به تن داشتم و دستمالی به سرم بسته بودم. شاید از نظر آنها که از کنارم می گذشتند و با کنجکاوی زن ندیده ها زیر چشمی نگاهم می کردند، یک الهه خوشبخت حسن و دلبری بودم که به این مسافرت آمده بودم. اما از نظر خودم موجود خواری کشیده و همیشه بدبختی بیش نبودم. بنفشه که شاید از تلاشهای نومیدانه آن روز صبح ما و قیافه هائی که به خود گرفته بودیم تا حدی عمق بدبختی مان را حس کرده بود، مثل خود من گرفته و کسل بود، حرفی نمی زد و لحظه ای نمی خواست از کنار من دور بشود، یا حتی دستش را از روی بازویم بردارد. ولی بابک که چیزی نمی فهمید گاه بهانه هائی می گرفت و ناراحتی هائی ایجاد می کرد. توی خیابان دستش را از دست من یا کیوان بیرون می آورد، عقب می ماند و در ازدحام مردم گم می شد. اینجا، جلوی مسافربری، پهلوی من که روی جامه دان نشسته بودم آمد، صورتش را به صورتم چسباند و بغل گوشم سئوالی کرد که من سرم را تکان دادم. کیوان خیال کرد او خوردنی می خواهد و من مخالفت می کنم. اصرار کرد که چیزی برایش بگیرد. من گفتم:
    - چیزی نمی خواهد. حال پدرش را می پرسد که کجا رفته است و چطور شد که نتوانستیم پیدایش کنیم.
    کیوان گفت:
    - بابک پسرم، آنها به تهران رفته اند. زن به اصطلاح عزادار نگذاشت آب کفن شوهرش بخشکد. عقل پدرت را دزدید. باید به تهران که رسیدیم دسته گلی برای او ببریم و دو دستی در آستان اتاقش بگذاریم و رویش بنویسیم: با بهترین تبریکات صمیمانه- امضا: سیندخت و کیوان.
    من گفتم:
    - آنها روز پنجشنبه یعنی هفدهم اسفند که ما وارد تهران شدیم مسافرخانه را ترک گفته اند. آنها به تهران نرفته اند. بدون شک در قم هم نیستند. اگر اینجا بودند امروز هر طور بود آنها را می دیدیم. اینجا شهر بزرگی نیست که کسی از نظر کسی مخفی بماند. پدرم قصد داشت سری به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم که سالها است آنجا کار و زندگی دارند دیدن بکند.
    کیوان بی اراده سرش را برگرداند و به نوشته های روی شیشه مسافربری، همان جا که ما بلیت خریده بودیم ، نگاه کرد. ردیف اول، بالای شیشه نوشته بود: قم- تهران- گرگان- مشهد. ردیف زیر آن : قم- همدان- کرمانشاه- و برخاست، دست بابک را گرفت و او را برد تا برایش آدامس بخرد. پنج دقیقه نکشید که برگشت. گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - تو راست می گوئی، آنها به کرمانشاه رفته اند- صبح پنجشنبه 17/12/51. من از دفتر مسافربری فهمیدم. خودم روی پیشخوان ورق زدم و دیدم. آنها از همین جا بلیت گرفته اند. در ردیف یکم.
    توی اتوبوس، من و بنفشه در صندلی های ردیف سوم یا نمی دانم چهارم بودیم و کیوان و بابک در ردیف پشت سر ما. من و او خسته و خاموش بودیم و جز در پاره ای موارد که به تقاضاها پرسش های بچه ها پاسخ می گفتیم حرفی نمی زدیم و جنبشی نمی کردیم. فقط می دانستیم که به تهران می رویم، ولی آنجا که می رویم چه می کنیم این را نمی دانستیم. من همانطور که سرم را روی سینه ام انداخته بودم و لاشه کرخ شده ام را به دست ماشین سپرده بودم، به این فکر می کردم که دیگر ماندنم در تهران بهیچ وجه صلاح نبود. بَسَم بود. مسافرت و گردش و دیدار از پایتخت برای هفت پشتم بس بود. پدرم هر جا که بود و هر تصمیمی که برای زندگی تازه اش با این زن می گرفت برای من یکسان بود. حتی اگر بلائی به سر پولهایش می آمد برای من فرق نمی کرد. من می باید به محض رسیدن به تهران بلیت بگیرم و با اولین قطار به اهواز برگردم. علاوه بر پولی که پدرم موقع حرکت خودش به تهران برایم گذاشته بود و همه آن دست نخورده مانده بود، عمه ام نیز سیصد تومان به من داده بود تا اگر پیش آمد و همراه پدرم به کرمانشاه سفر کردم برای عروس عمه ها و بچه های آنها که سن و سال و قد و قواره شان را تقریباً می دانستم به سلیقه و انتخاب خودم سوغاتیهائی بخرم و ببرم که خوشحال بشوند. عمه ام ضمناً خواسته بود که در قم چند شمع به یاد اموات بخصوص شوهر مرحوم او نذر آن بانوی گرامی بکنم که من بعلت ناراحتی خاصم و نداشتن وقت، این یکی را هم مهمل گذارده بودم. من اینهمه راه از اهواز به تهران و از تهران به قم آمدم ولی نتوانستم توی صحن بروم و از نزدیک چیزی را ببینم و زیارت نامه ای بخوانم. فقط می توانستم قسم بخورم که به قم رفته ام. آری، روزی برای بچه هایم تعریف کنم که به قم رفته ام و گنبد طلائی حضرت معصومه را دیده ام و از پنج کیلومتری به آن سلام گفته ام. باری، من فکر می کردم که بیش از آن نمی باید سر بار خرج آن جوان باشم و اگر زودتر حرکت می کردم و می رفتم شاید او روحیه خود را باز می یافت و به سراغ کار و کسب پدرش که در حال از هم پاشیدن بود می رفت. موقع مراجعه ما به باجه مسافربری در قم، من به او گفتم که چون بچه ها کوچک بودند می توانستند توی بغل ما بنشینند، بنابراین فقط دو بلیت بگیرد. اما او چهار بلیت گرفت.
    موقع حرکت ما از خانه، صبح همان روز، چون ما فکر می کردیم پس از دست یافتن به آن دو گمشده ممکن است بخواهیم یکی دو روز در شهر زیارتی بمانیم و به قول معروف استخوانی سبک بکنیم، با آنکه خانواده کیوان عزادار بودند و آن سال عید نداشتند، بخاطر شگون، چراغهای یکی از اتاقها را روشن گذاردیم. ساعت ده شب بود که به خانه رسیدیم و کیوان به اتاق خود و ما باتاق خودمان پناه بردیم. بامداد روز بعد، سر صبحانه، من تصمیم خودم را برای حرکت به اهواز به او اطلاع دادم. کمی ناراحت بودم، زیرا بهرحال شب عید را نمی توانستم به خانه برسم و ناچار می باید وقت سال تحویل توی راه باشم. نگاهم کرد و گفت:
    - حالا چه عجله ای است که می کنی. پدرت هر جا که هست می داند که تو به تهران آمده ای. آنها مطمئناً ظرف همین دو سه روزه پیداشان خواهد شد. شاید هم نامه ای نوشته اند که به دست ما خواهد رسید. پست شب عید معمولاً قر و قاطی است، دیرتر به مقصد می رسد. از این گذشته، تو باید با قطار حرکت بکنی. راه شوخی نیست. اتوبوس پیر آدم را درمی آورد، آنهم در وضعی که دو بچه همراه داری. از طرفی، بلیت قطار اگرچه از اهواز به تهران راحت گیر می آید، از تهران به اهواز تا نیمه فروردین معمولاً از دو ماه قبل پیش فروش شده است. در راه آهن بازار سیاه درست شده که حتی بلیت ایستاده گیر کسی نمی آید. روزانه پنج شش قطار به جنوب حرکت می کند و همین حالا بدان که بیش از یکصد هزار نفر مسافر تهرانی برای گذراندن تعطیلات به اهواز ریخته اند. خوب، در مقابلش بگذار یک نفر هم از اهواز به تهران آمده باشد.
    من کمی آرام گرفتم اما قلبم ریش شد. آه خود را فرو خوردم و در حالی که سرم را پائین می انداختم گفتم:
    - باشد، صبر خواهم کرد. یک هفته دیگر صبر می کنم ببینم چه می شود.
    او با روحیه جدیدی گفت:
    - این شد حرف حسابی. دختر، تو هنوز تهران را ندیده ای، کجا می خواهی به اهواز برگردی؟ اهواز آنطور که رادیو خبر داده است طوفانی است. این چند روزه باران کولاک کرده است.
    من این خبر را خودم شنیده بودم و می دانستم. او توی چشمهای من نگاه کرد و دوباره گفت:
    - می گویند سیل آمده و کارون را برده است.
    من متوجه نبودم که قصد او شوخی است. نگاهش را با تعجب پاسخ گفتم:
    - سیل آمده و کارون را برده؟ این غیر ممکن است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او به سادگی من خندید. بعد از این مزاح چون مطمئن شد که من آرام گرفته ام، مخصوصاً برای آنکه آرامشم تکمیل تر بشود برخاست و به قصد دکان از خانه بیرون رفت. من هم تا هنگام ظهر خودم را به کارهائی توی خانه مشغول کردم. بچه ها را حمام دادم و به آرایشگاه بردم. بعدازظهر از خواربار فروشی سر کوچه به پول خودم چند شمع و یک بسته هفت سین حاضری خریدم. در اتاق خودم میزی گذاشتم و به انتظار تحویل سال نو آن را چیدم. با خودم فکر می کردم که خاطرۀ تحویل سال برای بچه ها یک امر فراموش نشدنی است، هر چند ساده و منحصر باشد باید کاری کرد. شب، شام مختصری درست کردم. شب پر ستاره و خنکی بود. در اتاق ما بخاری می سوخت و هوا را گرم می کرد. من با کوشش زیاد نگذاشتم بچه ها به خواب روند. به همین علت شام آنها را ندادم تا کیوان آمد. همه دور میز نشستیم و به دعای رادیو گوش دادیم. تا اینکه لحظات تحویل سال که ساعت 9 و سه ربع یا دقیق تر بگویم: 21 و 42 دقیقه و 36 ثانیه بود رسید. اما ضربۀ ثانیه ها هر کدام پتکی بود که قلب من و کیوان را از هم پاره می کرد. بچه ها هم می دانستند که این سال برای آنها غیر از همه سالها است. سال پیش، آنها در خانه خود بودند، در کنار پدر و مادر. ولی امسال مادر را کلاغ برده و پدر را گربه؛ مادر آنها را رها کرده و پی سرنوشتی دیگر رفته بود و پدر اصلاً معلوم نبود کجا بود. تازه اگر هم پیدایش می شد، برای آنها وضع چندان تفاوت نمی کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقای مهندس، شما یک روز در کارخانه برای من از عطرهائی صحبت کردید که دلها را نرم می کند. من گفتم دلهائی هست که از آهن سخت تر است. آنروز پدرم را در نظر داشتم و این بی مهریهایش را که اشاره کردم. این دل که در مقابل یک زن آنقدر نرم و وارفته بود به من که می رسید خالی از هر نوع عاطفه مثل سنگ خارا می شد. آیا به من حق نمی دهی که انسان را از سرشتش تحقیر بکنم. او غمی نداشت که در این مدت من کجا بودم؟ چطور با جوانی بیگانه با قطار شبانه به تهران آمدم؟ در خانه آنها با این بچه ها چه کنم و حالا چه سرنوشتی داشتم. این همه غفلت و اهمال از حال فرزند برای چه بود؟ اکنون می فهمم، او که عاشق همه زنهایش بود در حقیقت خودش را دوست داشت. او فرزندکش بود، بدون اینکه قلباً بد آنها را بخواهد. تا حالا نوبت من بود که کشیده بودم، حالا نوبت این طفلان مسلم می شد که می باید بکشند. من سرنوشت آنها را در پیشانی شان می خواندم که در آینده یا مفلوک و مسکین از آب درمی آمدند یا ظالم و شقی. و در هر دو حال موجوداتی بدبخت بودند.
    باری، وقتی که سال تحویل شد آنها غریب وار و بدون هیچ نوع شادی کناری نشستند. من گفتم بچه ها، چرا شادی نمی کنید. برخاستم هر دوی آنها را بوسیدم. کیوان هم آنها را بوسید و به هر کدام یک اسکناس ده تومانی نو که شاید همان روز به این منظور تهیه کرده بود داد. بچه ها پول را گرفتند و دوباره کنار نشستند. من گفتم، خوب بچه ها، بروید از او تشکر کنید. پاشو بابک برو او را ببوس- بابک رفت او را بوسید. کیوان به او گفت، حالا برو سیندخت را ببوس. وقتی که بابک برای بوسیدن من می آمد و هر دو دست را دور گردنم می انداخت، او چنانکه گوئی پرده از روی رازهای قلبش برمی داشت مرتباً می گفت:
    - اینطرف صورتش را، آن طرف صورتش را. روی پیشانیش را. حالا روی چشمانش را، گوشه لبش را. ماچ آبدار، من صدای ماچ را بشنوم.
    من گفتم:
    - نه بابک، گوشه لب نه، لبهای مرا هیچکس نبوسیده است. بعد از این هم نخواهد بوسید. قسمت اینطور بود.
    این گفته بیشتر او را ناراحت کرد. کنار کشید و شانه اش را به چارچوب در تکیه داد. با آنکه دیروقت بود ما ناگزیر بودیم تا تمام شدن شمع ها بنشینیم. زیرا شگون نداشت که شمع ها را خاموش کنیم. این حال بشر است آقای مهندس، ما در منتهای بی شگونی باز هم به فکر شگون بودیم. من بچه ها را روی تخت خواب بردم و خودم هم پهلویشان دراز کشیدم. قصد نداشتم بخوابم. زیرا هنوز کیوان آنجا بود. در تمام چند شبی که من توی آن خانه بودم روز هر لباسی به تن داشتم شب وقت خوابیدن شلوار می پوشیدم؛ شلوار تنگ و محکمی که هیچ دکمه و بندی نداشت. با کمربند بسته می شد و تا سر زانوهایم می آمد. او شبها موقع خواب از ما جدا می شد و به اتاق خودش می رفت و من در را پشت سرش چفت می کردم با همه این احوال باید با اطمینان کامل بگویم که اگر او در اتاق من هم می خوابید دست از پا خطا نمی کرد و به من کاری نداشت. فقط بیم آن می رفت که هر دوی ما خوابمان نبرد. من و او چنان بود که بعد از این واقعه یک زندگی گیاهی پیدا کرده بودیم و هر ساعت که می گذشت بیشتر اصل خودمان را فراموش می کردیم. باری، من در همان حال که روی تختخواب دراز کشیده بودم و برای بچه ها حرف می زدم ناگهان خوابم برد. وقتی که بیدار شدم شمع ها آخرین سوسو را می زدند. کیوان همانجا کنار در خوابش برده بود. من که می دیدم شب از نیمه می گذرد نخواستم بی خوابش کنم. پتوئی رویش انداختم. او نیمه بیدار بود. آن را روی دوشش کشید و همانجا روی زمین به استراحت ادامه داد. اولین شب بود که در اتاق من می خوابید، آنهم در آستانه در.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پنج روز از نوروز گذشت و ما همچنان از هیچ جا خبری نداشتیم. در این مدت روزها که آفتاب سر می زد قبل از آنکه من صبحانه را آماده کنم او به دکان می رفت. ساعتی می ماند. کارهائی انجام می داد و دوباره به خانه می آمد. بعد از خوردن صبحانه ما را برمی داشت و بیرون به گردش می برد. عصر که برمی گشتیم دوباره سری به دکان که تخته هایش پائین بود ولی کارگرانش بودند می زد و برای آنکه ما تنها نباشیم زود پیدایش می شد. و تا وقتی که بچه ها بیدار بودند پهلوی من می ماند. در این چند روزه من از روحیات او نکته های تازه ای درک کردم. عکس مادرش را در یک آلبوم دیدم. البته مربوط به دو سه سال پیشتر از آن بود. باز هم با خودم فکر می کردم که به راستی کدام یک از این دو باعث اغوا یا فریب آن دیگری شده بود، پدرم یا این زن؟ من پدرم را خوب می شناختم که چطور حتی یک ساعت نمی توانست بی فکر زن بگذراند. ولی خانم بلی هم زنی بود که همه خود پرستی هایش در عشق به مرد خلاصه شده بود. او متکی به شوهر بار آمده بود ولی نه به کیفیت و روشی که بخواهد در هر گرفتاری و غم او خود را شریک یا مسئول بداند. او در اعماق قلب خود از ازدواج با آقای مقبل ناراضی بود. از ابتدا او را دون شأن خود می دانست. مجبورش کرد که از اهواز کوچ کند و به تهران بیاید. اما مرد بیچاره که گوئی فقط به درد کارگری می خورد در این شهر نیز نتوانست قابلیت مخصوصی از خود نشان دهد و پیش زنش سرشکسته شد. خانم بلی که از طرفی طینتاً زن نجیب و سازگاری بود وقتی که دید از یک زندگی درخشان و پر دنگ و فنگ به دور افتاده است به این دلخوش شده بود که در حد توانائی شوهرش با هست و نیست زندگی بسازد و به امید یک آینده نامعلوم خوشی های ظاهری و دمدمی را بر خود حرام نسازد. آقای مقبل حتی در وجود پسرش کیوان که در تحصیل موفقیت چشمگیری نیافته و آن را نیمه کاره رها کرده بود، نتوانسته بود برای خود افتخاری کسب کند که از نظر زنش جالب باشد. آوردن عروس را به خانه نقطه آغازی می دانست که می توانست، البته به حساب او، رنگ دیگری به این زندگی از حال رفته آنها بزند و این خلاء فکری و خمود را که در روح هر سه عضو این خانواده بود با وجود شکوفان خود از بین ببرد.
    این را می گفتم که پنج روز گذشت و ما هیچ خبری از هیچ جا نداشتیم. روز ششم، ما از سر صبح با هم بیرون رفته بودیم. کیوان ما را به دیدن باغ وحش برد که برای بچه ها خیلی جالب بود. خود من هم اولین بار بود که می دیدم. وقتی شیر را می دیدم که به نیرنگ بشر توی قفس افتاده، به درنده خوئی این موجود دو پا بیشتر فکر می کردم. هنگام عصر، در راه که به خانه می آمدیم کیوان به خواهش و اصرار من تلفنی از راه آهن جویا شد. گفتند بلیت فراوان بود. از مسافران، بعضاً رجوع می کردند و بلیتهائی را که گرفته بودند پس می دادند، یا جلوی گیشه به مشتریان دیگر می فروختند. من خوشحال شدم و تصمیم گرفتم روز بعد با قطار ساعت شش حرکت کنم. چون خسته شده بودیم در خیابان درنگ نکردیم و زودتر به خانه برگشتیم. نزدیک غروب، کسی زنگ خانه را بصدا درآورد. کیوان جلوی در رفت و بلافاصله برگشت. گفت:
    - نامه ای از اهواز!
    من پاکت را که به خط پدرم و به عنوان من بود از دستش گرفتم. هول هولکی درش را گشودم و شروع کردم به خواندن. نوشته بود:
    «نور چشمی عزیزم سیندخت، همه چیز آنطور پیش آمد که نمی باید. شاید خواست خدا بود فرزندم. وقتی که من وارد تهران شدم و خانم بلی را دیدم او گفت که تو و کیوان نمی توانید با هم زن و شوهر بشوید، چونکه شیر همدیگر را خوده اید. به عبارت دیگر، خواهر و برادر شیری هستید. من تعجب می کنم که چطور ما همه این موضوع را فراموش کرده بودیم. آن زمان که مادرت یک ماه تمام رفت و پیدایش نشد و همسایه ها هر روز تو را که یک ساله بودی می بردند و این زن از پستان خودش شیرت می داد. چطور عمه این موضوع را به تو نگفت؟ به من هم نگفت. با آنکه من در خصوص تمایل آقای مقبل وقتی که اهواز بود و در اداره به دیدن من آمد با پیرزن صحبت کردم و نظرش را خواستم، او برای اینکه فکر مرا منحرف کند موضوعات نامربوط دیگری را پیش کشید و از یک مطلب اساسی ابداً حرفی به میان نیاورد. شاید خیال می کرد که ممکن است با همه احوال من گوش ندهم یا موضوع از دست من خارج بشود و شما با هم ازدواج بکنید. نمی خواست یک زهری توی کاسه شما کرده باشد. ولی فرزندم، این موضوعی نبود که بشود آن را سرسری گرفت. من از اشخاص صاحب اطلاع که در امور دینی اجتهادی دارند پرسیدم. همه آنها به اتفاق تأیید کردن و گفتند، پسر و دختری که حتی یک ساعت شیر همدیگر را خورده باشند خواهر و برادر رضاعی هستند و هرگز نمی توانند به عقد هم درآیند روی این اصل و بعد از فکر زیاد اینطور مصلحت دیدم که وصلت دو خانواده را به کیفیت دیگری عملی سازم. این کار مرا از پریشانی نجات می داد و جمع و جور می کرد. می دانی فرزندم که مرد پیر و بیماری چون من در این سن و سال چقدر احتیاج به یک پرستار دارد. آیا برای من میسر است یا اینکه درست است که تو را پای بند وجود از دست رفتنی خودم بکنم؟ آخر تا کی؟ از طرف دیگر، وضع خود خانم بلقیس را هم نباید از نظر دور داشت. در این مورد چون خود تو به حمدالله عاقل هستی و بهتر از من می فهمی نمی خواهم چیزی بنویسم...
    من با آنکه نامه را گشوده بودم قصد نداشتم آن را بخوانم. دست هایم بشدت می لرزید و خطوط آن جلوی چشمانم می رقصید. کیوان هم کنارم ایستاده بود. ناگهان نامه را از دستم قاپید و در دست مچاله کرد. در حالی که عقب و جلو توی اتاق راه می رفت و مشت بر مشت می کوفت فریاد زد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 14 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/