آقای مهندس، این را در همان قم یک نفر عامی یا امی برای ما مثال آورد. حرفهای تند و یا نسنجیده و خارج از نزاکت مرا ببخش که از روی خلق تنگی است. من آن روزها حرفهای تندتر و نسنجیده تری هم زده ام که از همۀ آنها استغفار طلبیده ام و باز هم می طلبم. این کاملاً درست است که ما هم وانستیم همان راهی را برویم که آن دو نفر رفته بودند و هیچ آبی هم از آب تکان نمی خورد و آسمانی هم به زمین نمی آمد. فرشتگان خدا هم به خاطر یک خلاف کوچک که دلدادگانی زمینی به خاطر سعادت حقه خود مرتکب شده بودند، وظائف جاری شان را رها نمی کردند. جز اینکه در آن صورت، ما پس از ازدواج ناچار نمی توانستیم در کنار پدر و مادر خود- بگویم، در یک خانه و یک کوچه یا حتی یک شهر، زندگی کنیم. این دیگر به نظر هر کس که می دید و می شنید مسخره بود که زن و شوهر پیر و یا نسبتاً پیری باشند، و آنوقت فرزندان جوان زن و شوهر هم با هم زن و شوهر باشند. اما من و کیوان دیگر نه آن دو دلداده قبلی بودیم که بودیم و نه از کلمه سعادت چیزی می فهمیدیم. من- از خودم برای شما بگویم، که چگونه قلبم فشرده شده بود. فشردگی آن را زیر استخوان جناقم حس می کردم از قیافه وارفته ام صحبتی نمی کنم، روحم سرد و یخزده بود. یک بیزاری و بی حالی چندش آوری در همه وجودم حس می کردم که شبیه حالت مرگ بود. بیزاری نسبت به هر چیز که مهر تکاپو یا انگیزه و عمل انسانی بر آن بود. قیافه های دور و برم همه اسکلت های متحرک اما حقیری بودند که اگر برایشان پا می داد مثل ملخ آخوندک همدیگر را می خوردند. وجودهائی تنها و مفلوک، ظالم و مظلوم ولی در هر حال متنفر از هم- از همه چیز حتی از خودم بدم می آمد. از وجود درونی خودم دور شده بودم.صدای خودم، حرکات خودم برایم بیگانگی داشت. دلم نمی خواست توی آئینه به صورتم نگاه کنم و مثلاً ببینم که چرا چشمم می سوزد یا گوشه پلکم می پرد. از فرط دلمردگی تعجب می کردم که چطور و با چه نیروئی باز می توانستم راه بروم و ناگهان نمی افتادم و داغان بشوم. بدون گفتگو، کیوان هم حالتی شبیه من و شاید صد بار بدتر از من داشت. او که در گذشته همه امیدهایش را مثل تخم مرغ هائی که در یک سبد می گذارند، در گرو یک عشق تبناک نهاده بود، چون از ارتفاع بلندتری سقوط کرده بود و آنهم سقوطی با تمامی سنگینی، ضربه موحش تری متحمل شده بود. نگاههای غبارآلودی که گاه به من می انداخت حاکی از این حقیقت دردناک بود که او از من به فاصله یک خندق دور شده بود. من و او در کنار هم بودیم ولی چنان بود که پنداشتی از پشت یک شیشه ضخیم و کدر همدیگر را می دیدیم. ما دو موجود از دو دنیای متفاوت شده بودیم، و مسئله این نبود که بین ما همه چیز تمام شده بود، برای ما دنیا تمام شده بود.
اتوبوسی که بلیتش را گرفته بودیم ساعت شش عصر حرکت می کرد و ما تا آن لحظه یک ساعت و بیست دقیقه وقت داشتیم. دیر وقت بود و می باید شب توی راه باشیم. ما می توانستیم آن شب در قم باشیم و صبح روز بعد حرکت کنیم. بخصوص اینکه پول کرایه هتل را هم داده بودیم. اما نمی دانم به چه دلیل مایل بودیم هر چه زودتر آن شهر را ترک کنیم. ما با بسته های خود در حاشیه خیابان، توی درگاهی مسافربری نشسته بودیم و مردم کاره و بیکاره مثل مور و ملخ دور و برمان در حال آمد و رفت و پرسه زدن و خاک به حلق همدیگر دادن بودند. من، همان بلوز و شلوار جین آبی را به تن داشتم و دستمالی به سرم بسته بودم. شاید از نظر آنها که از کنارم می گذشتند و با کنجکاوی زن ندیده ها زیر چشمی نگاهم می کردند، یک الهه خوشبخت حسن و دلبری بودم که به این مسافرت آمده بودم. اما از نظر خودم موجود خواری کشیده و همیشه بدبختی بیش نبودم. بنفشه که شاید از تلاشهای نومیدانه آن روز صبح ما و قیافه هائی که به خود گرفته بودیم تا حدی عمق بدبختی مان را حس کرده بود، مثل خود من گرفته و کسل بود، حرفی نمی زد و لحظه ای نمی خواست از کنار من دور بشود، یا حتی دستش را از روی بازویم بردارد. ولی بابک که چیزی نمی فهمید گاه بهانه هائی می گرفت و ناراحتی هائی ایجاد می کرد. توی خیابان دستش را از دست من یا کیوان بیرون می آورد، عقب می ماند و در ازدحام مردم گم می شد. اینجا، جلوی مسافربری، پهلوی من که روی جامه دان نشسته بودم آمد، صورتش را به صورتم چسباند و بغل گوشم سئوالی کرد که من سرم را تکان دادم. کیوان خیال کرد او خوردنی می خواهد و من مخالفت می کنم. اصرار کرد که چیزی برایش بگیرد. من گفتم:
- چیزی نمی خواهد. حال پدرش را می پرسد که کجا رفته است و چطور شد که نتوانستیم پیدایش کنیم.
کیوان گفت:
- بابک پسرم، آنها به تهران رفته اند. زن به اصطلاح عزادار نگذاشت آب کفن شوهرش بخشکد. عقل پدرت را دزدید. باید به تهران که رسیدیم دسته گلی برای او ببریم و دو دستی در آستان اتاقش بگذاریم و رویش بنویسیم: با بهترین تبریکات صمیمانه- امضا: سیندخت و کیوان.
من گفتم:
- آنها روز پنجشنبه یعنی هفدهم اسفند که ما وارد تهران شدیم مسافرخانه را ترک گفته اند. آنها به تهران نرفته اند. بدون شک در قم هم نیستند. اگر اینجا بودند امروز هر طور بود آنها را می دیدیم. اینجا شهر بزرگی نیست که کسی از نظر کسی مخفی بماند. پدرم قصد داشت سری به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم که سالها است آنجا کار و زندگی دارند دیدن بکند.
کیوان بی اراده سرش را برگرداند و به نوشته های روی شیشه مسافربری، همان جا که ما بلیت خریده بودیم ، نگاه کرد. ردیف اول، بالای شیشه نوشته بود: قم- تهران- گرگان- مشهد. ردیف زیر آن : قم- همدان- کرمانشاه- و برخاست، دست بابک را گرفت و او را برد تا برایش آدامس بخرد. پنج دقیقه نکشید که برگشت. گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)