- پس، من و تو نمی توانیم بهم برسیم. مادر من مادرخوانده تست.
شیخ جوان از من پرسید:
- آیا شما با هم نامزد هستید و آن خانم مادر این جوان است؟ در این صورت شما خواهر و برادرید و عقد ازدواج بین شما از هر حرام حرام تر است. حتی اگر آن دو تا از هم طلاق بگیرند. حتی اگر خدای نکرده با فوت یکی از آنها عقد خود به خود فسخ شود.
من چنانکه گفتی تمام خون یا آب بدنم را با سرنگ کشیدند، گلو و دهانم به کلی خشک شده بود. هر چه می خواستم کلمه ای بگویم زبانم نمی گشت. فکر می کردم کسی با انبرک جراحی محکم بیخ زبانم را گرفته بود.
ما از پله های دفترخانه پائین آمدیم و به درون هتل رفتیم. این دیگر خود ما نبودیم بلکه جنازه ما بود که برمی گشت. بیتکلفی و حالتی شبیه مرگ یا شاید صد درجه بدتر از آن بر هر دوی ما چیره شده بود. ای کاش آن دو که این بلا و مسخرگی را به سر ما آورده بودند در رودخانه افتاده یا به مرض و یا در یکی از کاروانسراها یا قهوه خانه های بین راه می مردند و به این کار پست و ننگ آمیز دست نمی زدند. با این وضع محال بود که کیوان دست و دلش به کار رود. هر چه من می گفتم مثل شبحی تسخیر شده بی اراده انجام می داد و اگر چیزی نمی گفتم یا نمی خواستم خاموش بود و مات. ما با آنکه پول آن شب هتل را برای دو اتاق پیش داده بودیم بعد از آنکه ناهار بچه ها را دادیم (خود ما نمی توانستیم چیزی بخوریم. من عضلات شکمم از ناراحتی و خشم یا نمی دانم هیجان چنان سفت شده بود که فکر می کردم یک سنگ توی آن است). بدون آنکه فرصت یافته باشیم زیارتی بکنیم یا اصلاً به ویر آن باشیم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر بسمت گاراژ رفتیم تا اتوبوس بگیریم و هر چه زودتر آن شهر نفرت زده را بسوی تهران ترک گوئیم.
آقای مهندس، شما که مرد هستید و مردمان و مکان ها را زیاد دیده اید و از هر دانشی اندوخته ای دارید، به من بگوئید، مرا راهنمائی کنید، این چه نوع عقده یا حرص یا چه می دانم ضعف یا ***** یا کمبودی بود که پدرم داشت؟ آیا بی وفائی مادرم بر روح او یک ضربه یا زخم نبود و عمل زشت سفورا ضربه دومی نبود بر جای همان زخم اول؟ او از زن اینهمه بدی دیده بود، پس چرا هنوز پند نگرفته بود و باز هم اینقدر حریص زن بود؟
برای من، و شاید هم از جهتی برای کیوان، جای شک نبود که این پدرم بود که نمی دانم با چه زبان بازی یا نیرنگ و صحنه آرائی، زن بی خبر را خام کرد تا راضی به این کار شد. خوب، تصاحب این زن آرزوی دیرینه یا شاید خفته ترین آرزوهای او بود که به این ترتیب جامه حقیقت می پوشید. و فکر این قضیه هم موقعی در ذهن او بیدار شد که کیوان مثل فشفشه یا موشک از سکوی پرتابش رها شده و برای آوردن من به اهواز آمده بود. اگر من همان روزی که کیوان در خانه پاکت حاوی یادداشت پدرم را به دستم داد آن همه لفتش نمی دادم و فوراً به راه می افتادم، قبل از حرکت پدرم به قم، به تهران می رسیدم و داستان به این مجرا نمی افتاد و همه چیز راه طبیعی و معقول خود را طی می کرد. اشتباه از من بود که هنوز پدرم را نشناخته بودم و مثل هر پدری او را پدر می دانستم. اکنون که این مطالب را می نویسم یادم می آید زمانی که پدرم مادرم را طلاق گفته بود و من یازده ساله بودم، قبل از آنکه او هنوز نام سفورا را شنیده یا در منزل عمه ام با حضرت علیه آشنا شده باشد، یک روز با عقل کودکانه کوچکم می خواستم به او بگویم: پدر، من کارهای تو را خواهم کرد، رختخوابت را می اندازم، لباسهایت را می شویم، غذایت را می پزم، تو زن نگیر- حالا به این فکر بچگانه و معصوم آن زمان خودم می خندم. حالا می فهمم که او بدون زن، بدون یک تیکه گوشت و پوست متحرک که روز پرحرفی بکند و شب کنارش بخوابد و نفسش را با نفسش قاطی کند، نمی توانست سر کند. آه، که چقدر آدمیزاد پست و فرومایه است.
اما در خصوص خانم بلی، چنانکه می توانستم به خوبی حدس بزنم، این زن در رفتار و گفتار و خواسته های خود در قبال مرد، به طور وارونه ای فعال بود. روش انفعالی و سست گونه ای داشت که برای مردان اغوا کننده بود. واقعه ای اتفاق افتاده بود، اما من تا زمانی که به طور کامل و دقیق از علت و کیفیت وقوع آن آگاهی پیدا نمی کردم نمی توانستم حکم محکومیت این زن را صادر کنم. آنچه در این مرحله می توانستم بگویم این بود که خطای پدرم قابل بخشایش نبود. زیرا او می دانست که با این کار ازدواج من با کیوام محال بود. در اینجا یک موضوع هست و آن اینکه شاید یکی بگوید، خوب، شما هم که خواهان هم بودید، در مقابل این کردار زشت، این جنون ***** پرستی دو نفر که نام پدر و مادر بر خود نهاده بودند ولی فرزندان خود را مثل بوته های گل از خاک بیرون می آوردند و زیر پا له می کردند، در مقابل دیو صفتی و ددمنشی دو پیر کفتار عاشق و معشوق، راهی داشتید که اگر مایل به رفتن آن بودید در همان شهر به اصطلاح مقدس، منتهی در یک دفترخانه دیگر، کار چندان دشواری نبود. حتی در همان دفترخانه کار دشواری نبود. یک نفر رفته بود پیش شیخی مسئله گو پرسید: آقا، اگر کسی با عمه اش ازدواج بکنه چه می شه؟ گفت: نمی شه. دوباره پرسید: حالا اگر بکنه چه می شه؟ گفت: ملعون می گم نمی شه؟ گفت: آخه من کردم و شد و سه تا بچه هم از او دارم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)