اینها زن و شوهر نبوده اند، چطور نوشته اید به اتفاق همسر و آن وقت دوتائی یک اتاق به آنها داده اید؟
مرد با لحنی نیشدار جواب داد:
- اینجا یک شهر مقدس است و ما هم در تمام سال زوار داریم. مسافران زوجی را چه جوان باشند چه پیر، چه دولتمند چه فقیر، چه امروزی چه دیروزی، بدون شناسنامه راه نمی دهیم آقا پسر. اگر ما بخواهیم این کار را بکنیم طولی نمی کشد که قم ناحیه یازدهم تهران خواهد شد. (تهران، در تقسیم بندی قدیم ده ناحیه داشت که ناحیه دهم آن بدنام بود. لیکن منظور گوینده در اینجا بدنام بودن تمام این شهر است.)
مأمور کلانتری که پاسبانی اهل محل بود، با خونسردی مخصوصی که همان نیش گزنده تمسخر را در خود پنهان داشت، جانب او را گرفت و گفت:
- آنها شاید وقت بیرون آمدن از تهران زن و شوهر نبوده اند!
او نگاه کاوشگرانه ای به من و بچه های همراه من کرد و بعد رویش را به طرف کیوان گرداند و در حالی که چشمهایش را نیمه بسته می کرد به طور گزنده ای پرسید:
- شما دو تا چه نسبتی با هم دارید؟
کیوان از روی اکراه، ولی اکراهی که به اندازه خود جواب قانع کننده بود، پاسخ داد:
- من پسر آن خانم و ایشان دختر آن آقا هستند. ما با هم نامزدیم ولی با این وصف دو اتاق جدا از هم گرفته ایم. یکی برای من و یکی برای او و بچه ها. در همان هتل رو به رو. تحقیقش کار دشواری نیست.
مأمور با وضعی نرم تر دوباره گفت:
- بله، آنها وقت خروج از تهران زن و شوهر نبوده اند، ولی اینجا که رسیده اند زن و شوهر شده اند. هوای شهر ما گویا طوری است که مسافر را به یاد هوس های جوانی می اندازد. بفرمایید آقا، بفرمایید. شما از کسی شکایتی ندارید.
و از یک پاسبان دولت شاهنشاهی جز این چه انتظاری داشتیم. ولی بهرحال اگر او همراه ما نبود هرگز نمی توانستیم دفتر مسافرخانه ای را زیر و رو کنیم و به این آگاهی هر چند مختصر و ناقص دست یابیم.
با این وصف ما هنوز از چیزی مطمئن نبودیم. پدرم ممکن بود از روی یک بی فکری مخصوص به خودش که من با توجه به برخی روحیات و برداشت هایش، از وی دور نمی دانستم، در شناسنامه اش دست برده، نام سفورا یا مادرم یا هر دوی آنها را پاک کرده یا خراشیده و نام بلقیس را جای آن نوشته بود. چرا و به چه جهت این کار را کرده بود؟ شاید برای اینکه مجبور نباشد عوض یک اتاق پول دو اتاق بدهد. شاید فکر می کرد که نباید یک زن شوهر مردۀ عزادار را تنها بگذارد. اما زهی خیال باطلی که من می کردم! ما در حالی که دو بچه شش و چهارساله را خسته و کشان کشان با خود می بردیم، دوباره دور شهر به گشت افتادیم. قم با دو خیابان کوتاهی که دارد شهر بزرگی نیست و مراجعات ما آن روز صبح به بیمارستان و اداره تصادفات و گورستان، رویهم رفته بیش از دو ساعت طول نکشیده بود. در این گردش آخر، پنج دفتر ازدواج پیدا کردیم که به علت فرا رسیدن ظهر همه آنها بسته و برای ناهار و استراحت به منزل های خود رفته بودند. چیزی که بر حیرت ما می افزود این بود که آنها دوشنبه 14 اسفند از تهران حرکت کرده بودند. حال آنکه تاریخ ورودشان به مسافرخانه روز سه شنبه پانزدهم بود. در این صورت آنها این یک شب را در مسافرخانه ای دیگر و به احتمال فراوان در دو اتاق جدا از هم گذرانیده بودند و برای آنکه بتوانند در یک اتاق باشند صبح روز بعد اول در محضری ازدواج کرده و بعد به آن مسافرخانه تغییر مکان داده بودند. این مسئله دیگر برای ما آنقدر مهم نبود که بخواهیم دوباره دور شهر بیفتیم و مسافرخانه ای را که آنها شب اول ورود خود انتخاب کرده بودند پیدا کنیم. بخصوص اینکه چون مأموری همراه ما نبود تحقیق این کار دشوار بود. اینک ما نزدیک هتل خودمان ایستاده بودیم. خسته و درمانده و بدبخت. من آستین کیوان را کشیدم، طبقه دوم یک ساختمان را به او نشان دادم و گفتم:
- نگاه کن، یک دفترخانه که به نظرم درش باز است.
با آنکه ساعت سه بعدازظهر بود و من و کیوان غیر از بیسکویتی که بچه ها خورده و به ما هم هر کدام نصفه ای یا دانه ای داده بودند چیزی از گلویمان پائین نرفته بود، از پله ها بالا رفتیم. در دفترخانه همان طور که دیده بودیم باز بود و روی یک میز عمامه ای سفید و لباده ای مشکی به چشم می خورد. ما مثل دزدها با حالتی پر از ترس و تردید توی در کمی ایستادیم. مرد جوانی که صاحب عمامه و لباده بود از یک پستو که ظاهراً جای دستشوئی بود بیرون آمد. وضو گرفته بود و قصد داشت نماز بخواند. در سلام گفتن به ما پیشدستی کرد. گفت:
- هیچکس نیست. همه رفته اند به ناهار. اگر فرمایشی دارید ساعت پنج تشریف بیاورید.
قیافه با محبتی داشت و لفظ قلم و خیلی شمرده و شیرین سخن می گفت. گوئی فارسی را از روی کتاب آموخته بود. من به زبان درآمدم:
- پدر من دو هفته پیش، یعنی چهاردهم اسفند یا شاید روز بعدش که سه شنبه باشد اینجا در قم با خانمی ازدواج کرده است. چطور و به چه وسیله می توانیم تحقیق کنیم که در کدام محضر بوده است.
او با همان گشاده روئی و خوش قلبی ذاتی به سوی دفتر رفت. آن را ورق زد و در همان حال گفت:
- من اینجا کاره ای نیستم و فقط ناهارها می آیم و تا بعدازظهر استراحت می کنم. معذالک ببینم، گفتید، دوشنبه 14 اسفند ماه. اسم پدر شما؟
گفتم:
- احمد فلاحی.
او که سرش توی دفتر بود، گفت:
- هان، احمد فلاحی چهارلنگی- فرزند محمد- شناسنامه 178 صادره از بخش- اصفهان. نام زوجه، بانو عزت قندچی، فرزند حاجی باقر، شناسنامه شماره 204 صادره از اهواز.
من به کیوان نگاه کردم. رنگش مثل گچ دیوار پریده بود. برای آنکه نیفتد به دسته صندلی تکیه می داد. هیکلش لحظه به لحظه خمیده تر و کوچکتر می شد. با لبانی بی خون و صدای لرزان گفت:
- بله، درست است، نام او در شناسنامه عزت است. پس... پس...
من به سوی او رفتم و دست روی دستش نهادم. او سیب گلو و همه وجودش در تشنجی هول انگیز می لرزید. بلحن ضعیفی که به زحمت قابل فهم بود گفت: