- می دانی، الان شب عید است و عروسی همه شیرینی پزها است. اما من نمی توانم دکان را باز کنم. طلبکارهای پدرم هجوم خواهند آورد و حتی سنگ و ترازوی ما را خواهند برد. اما شاید کارگران بتوانند پشت درهای بسته و توی زیر زمین کار بکنند و جنس را ببرند به دکاندارهای دیگر بفروشند. سود این کار زیاد نیست ولی بهتر از بیکاری است. کارگران اگر بیکار بمانند پخش و پلا می شوند و دوباره پیدا کردن و آوردن آنها آسان نیست.
در آن اتاق یک تختخواب بیشتر نبود. بابک و بنفشه که خسته بودند با ذوقی کودکانه که نشان از لوس گریهای سابق آنها داشت به سوی آن دویدند و هر یک به رقابت با دیگری گفت که روی آن خواهد خوابید. من گفتم که تخت دو نفره است و هر دوی آنها روی آن خواهند خوابید و با اجازه، منهم وسط هر دو. جمله آخر را مخصوصاً بلندتر گفتم که کیوان هم شنید. جامه دان و وسائل را در همان گنجه نهادم و جیب های پدرم را وارسی کردم و به این فکر که شاید او پولهای خود را در خانه نهاده و همراه نبرده باشد. اما چیزی در جیبهایش نبود. برای پدرم لباس زیر اضافی آورده بودم. با خود فکر می کردم که او در مسافرت به شهر غریب در حالی که زنی بیگانه و شوهر مرده همراه داشت شبها را چه کار می کرد، و آیا برای پیدا کردن اتاق که می باید هر کدام جداگانه باشد در مسافرخانه ها دچار اشکال یا ناراحتی نمی شد؟ اما به نظرم می آمد این مشکل آنقدرها بزرگ یا پیچیده نبود که زن و مرد عاقل و دنیا دیده از عهده حلش برنیایند.
آقای مهندس، من از شرح مابقی ساعات آن روز که در آن خانه چه کردم و چطور وقتم گذشت می گذرم. با آنکه دلم می خواست بروم خیابانها و میدان ها را ببینم، روز بعد را هم که جمعه بود تا دیر باز شب در خانه ماندم. آنها در خانه تلفن داشتند ولی قطع یا خراب بود و کار نمی کرد. پیوسته گیر گیر می کردم بروم بیرون به عمه ام تلفن بزنم که دلواپس بود، اما فکر می کردم توی تلفن چه به او می گفتم؟ می گفتم که من با یک جوان بیگانه توی خانه تنها هستم و پدرم مفقودالاثر شده است- چه می گفتم؟ در تمام این مدت کیوان هم پهلوی من بود. که دو نفری چشم به در دوخته بودیم بلکه مسافرین پیدایشان می شد و نمی شد. اینک دیگر اضطراب ما به حد نهایت رسیده بود. آیا آنها در وقت رفتن، یا برگشتن، میان راه در جاده باریک و پر تردد قم که بی جهت قتلگاه مسافران لقب نگرفته بود، قربانی سبکسری و غفلت یک راننده نشده بودند؟ آیا کسی به خاطر پولهای پدرم که بدون شک همراهش بود، در مسافرخانه بلائی به سر او و همچنین زن همراهش نیاورده بود؟ این فکرهائی بود که ما می کردیم و حدس هائی که می زدیم. هر روز می گفتیم امروز است که بیایند. فال ها می گرفتیم و تفأل ها می زدیم. می نشستیم و برمی خاستیم، برمی خاستیم و می نشستیم، و دم به دم تقویم را نگاه می کردیم و روزها را می شمردیم. وقت حرکت من از اهواز، سیزده روز به نوروز مانده بود و من فکر می کردم که مسافرتم شاید حداکثر ده روز طول بکشد و من برای شب عید دوباره در خانه خودم باشم. اما اینک عید با گامهای بلند به سوی ما می آمد و من و بچه ها بدون آنکه هنوز پدرمان را دیده یا از او خبر درستی داشته باشیم در تهران بودیم.
آقای مهندس، از اینکه در اینجا ناگزیرم رشته کلام را قطع کنم و باز هم گریز به صحرای کربلا بزنم پوزش می خواهم. نه اینست که من به راستی از روز اول بد طالع به دنیا آمده بودم؟ مگر واقعاً طالع چیست و چطور باید آن را تفسیر کرد؟ مگر در دنیا کسانی پیدا نمی شوند که وقتی پای به لب چشمه می گذارند آب چشمه خشک می شود؟ من یکی از آنها و بلکه بداقبال تر از همه آنها بودم. آن مادر بی فکری که به خاطر هوسهای دل نادان خودش وجود شکننده و لطیف مرا در حساس ترین دوران زندگی ام، در دورانی که تازه عقلم بنا کرده بود به قضاوت کردن، در سنینی که تازه آمده بودم معنی زندگی را درک بکنم، به هیچ گرفت و در یک شب چرخ پدرم را برای طلاق چنبر کرد و رفت، چنان رفتنی که اصلاً انگار نه انگار کودکی هم داشت که نامش سیندخت بود. این واقعه نامادری ستم پیشه که هفت سال تمام با تحمل بدترین شکنجه های روحی کلفت دست به سینه اش بودم و درست در موقعی که فکر می کردم دنیای رنج و ملال را پشت سر نهاده ام و زندگی شیرین آینده به رویم لبخند می زند، مرا وارث رنجهای دیگری کرد و او هم رفت. این هم دسته گل تازه پدرم که به آب داده و با خانم بلی به اصطلاح برای دفن مرده به قم رفته بود. اما چطور می شود باور کرد که آنها از همان ابتدا با قصد دیگری به این مسافرت اقدام نکرده بودند؟ یا اگر نخواهیم تند رفته باشیم، ضمن مسافرت، یعنی توی اتوبوس و یا مسافرخانه وسوسه نشده و دست به عمل ناشایست نزده بودند. این دو نفر یکی مردی بود پنجاه و پنج ساله که دو بار زن گرفته و هر دو بار شکست خوده بود؛ سه رأس بچه داشت و ظاهرش چنین می نمود که آزارش به موری نمی رسید؛ از مظلومیت و بی دست و پائی بره را روسفید کرده بود. دیگری خانم میان سالی بود صاحب یک فرزند نرینه که گفتگوی نامزد کردنش بود. خانمی عزادار که تازه شوهر جان جانش مرده بود و تابوتش همراهش بود روی باربند اتوبوس، می برد تا او را در مقدس ترین مکانها به خاک سپارد. این دو موجود ذیجود دو بلیت گرفته بودند در ردیف بیست و نه و سی، یعنی ته ماشین (این موضوع را ما از گاراژ فهمیدیم) به محض ورود به قم و فراغت از کار دفن به محضر یک شیخ ناشیخ مراجعه و بدون رعایت کردن عده شرعی زن که می باید پس از مرگ شوهر تا سه پاکی کامل زنانه صبر کند و آن گاه به صیغه نکاح مردی دیگر پاسخ گوید، با هم ازدواج کرده و در یک مسافرخانه اتاقی می گیرند با یک تختخواب. دو شب آنجا می گذرانند و صبح روز سوم که منطبق بود با همان پنجشنبه روز ورود ما به تهران، مسافرخانه را ترک و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرده بودند.
کشف این موضوعات برای ما دو نفر که پس از دوازده روز انتظار بی حاصل هنوز کوچکترین خبر یا اثری از آن دو گمشده نداشتیم البته کار آسان و بی دردسری نبود. ما هر دو بی آنکه هیچکدام به روی هم بیاوریم حدس می زدیم و دقیقاً هم حدس می زدیم که آنها چه دسته گلی ممکن است به آب داده باشند. اما می خواستیم خودمان را گول بزنیم. کیوان می گفت آنها در یک تصادف ماشین توی جاده قم که قتلگاه مسافران است کشته شده اند. به اداره تصادفات در تهران و همچنین قم رجوع کردیم، جواب منفی بود. من می گفتم، آن دو یا دست کم یکی از آنها یعنی پدرم که سابقه بیماری سل داشت و از مسافرت، بخصوص در فصل سرما عاجز بود، ریه اش چرکی شده، برنشیت گرفته و بهرحال بیمار افتاده و کارش به تخت بیمارستان کشیده است. به بیمارستان نکوئی قم رفتیم، جواب منفی بود. به گورستان سر کشیدیم و دفتر متوفیان را به دقت وارسی کردیم. سرانجام به کلانتری رفتیم و همراه یک مأمور دور شهر، توی هتلها و مسافرخانه ها به گشت افتادیم. آخر نه این بود که پدرم بیست هزار توامان پول همراهش بود و نه اینکه نود و پنج درصد جنایات دنیا به خاطر پول بود؟ در دفتر یک مسافرخانه نزدیک صحن، نام پدرم را پیدا کردیم که مقابلش نوشته بود، به اتفاق همسر، روز ورود آنها هم نه دوشنبه بلکه سه شنبه یعنی 15/12/51 بود که می شد یک روز قبل از حرکت ما از اهواز و اینک دو هفته تمام از آن می گذشت. کیوان که متانت خود را از دست داده بود با حالتی برافروخته به مسئول مسافرخانه تند شد.