- تو که کلید همراهت هست چه لازم است که زنگ بزنی. شاید آنها هنوز خواب باشند.
او کمی توی فکر فرو رفته بود. دوباره دست روی زنگ نهاد و چون باز هم جوابی نیامد کلید را توی در چرخاند. او به درون حیاط رفت ولی هر قدم که برمی داشت من تردید و تعجبش را می دیدم که افزون می شد. اینک او جلوی ایوان سرتاسری معجردار که پله های مرتب و تمیز داشت ایستاده بود و حیران و خاموش به در و پنجرۀ بسته اتاقها و پرده های کیپ به کیپ کشیده شدۀ آن نگاه می کرد، و من و بچه ها به او.
حیاط که دیوارهای آجری بند کشیده و بلند داشت، پر بود از گل و ریحان که اطراف و روی پله ها در گلدانهای کوچک و بزرگ بود، ولی این طور نمی نمود که آن دو سه روزه کسی آنها را آب داده باشد. کیوان به من گفته بود که خانه آنها اجاره ای است. با خودم می گفتم که اگر این خانه مال خود آنها بود، چقدر توفیر می کرد و چقدر در آن صورت زندگی این خانواده کوچک دلچسب تر می شد. من، توی ایوان همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته شده بود و در ضلع جنوبی حیاط، نزدیک در ورودی واقع شده بود، کفش های پدرم را مشاهده کردم. در اتاق بسته بود و کفش ها هم جفت در کنار در. با آنکه اول من بودم که متوجه آن شدم، کیوان زودتر جنبش کرد و به طرف ایوان رفت. چون در اتاق بسته بود با کلید آن را گشود، تقریباً با حالتی شتابزده و ترسان، اما کسی در اتاق نبود. به طرف گنجه رفت. اضطرابی که توی چهره اش دویده بود جای خود را به تبسم فشرده ای داده بود. به من گفت:
- لباس های پدرت اینجا است. اما شکر خدا که خودش توی آن نیست. بعضی وقت ها آدم یک فکرهائی می کند.
من که راحت شده بودم گفتم:
- او بدون شک لباس و کفش نو خریده بود. می گفت به تهران که بیاید لباس خواهد خرید.
کیوان گفت:
- او به احتمال صددرصد برای دفن پدرم به قم رفته است. از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
کیوان برای اینکه روحیه ای به ما داده باشد خنده ساختگی کرد. من هم خندیدم و بدون آنکه زیاد لطف شوخی او را درک کرده باشم گفته بامزه اش را تکرار کردم:
- از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
ما خیلی خوشبخت بودیم که دقایق اضطراب یا سرگردانی مان طول نکشید. بگذار اینطور بگویم، زیرا در همان موقع پسرکی پانزده ساله که شاگرد دکان آنها بود به درون حیاط آمد. او آمده بود تا گلها را آب بدهد. از حرکاتش و شرمی که به گونه اش نشسته بود معلوم بود که عذر گناه می طلبید. زیرا در این چند روزه اهمال کرده و حالا اولین بار بود که برای آب دادن گل ها می آمد. معلوم شد که پدرم دوشنبه همان هفته به ابن بابویه رفته و جنازه را از مقبره تحویل گرفته و به قم حرکت کرده بود. جالب این بود که خانم بلی را هم همراه برده بود.
من و کیوان ابتدا از دانستن این موضوع ناراحت نشدیم. سهل است، کیوان خوشحال شد و گفت:
- خوب، مادم آنجا دردش تسکین خواهد یافت. زیارت امام یا فرق نمی کند، دختر امام، برای هر کس که باشد دریچه ای است به روی معنویت. یک پند و عبرت و تجدید خاطره یا چطور بگویم، رجوع دوباره است به ایمان. خلاصه همه چیز است. آنها روز دوشنبه رفته اند. سه شنبه سرگرم تشریفات دفن بوده اند. چهارشنبه زیارت کرده اند و امروز که پنجشنبه است برخواهند گشت. حالا هر دقیقه ممکن است از راه برسند.
این را باید اضافه کنم که ما برخلاف تصمیم قبلی که می خواستیم به توصیه عمه روز دوشنبه یا سه شنبه از اهواز حرکت کنیم همان روز چهارشنبه اول ماه صفر حرکت کرده بودیم، و بنابراین روز ورود ما به تهران پنجشنبه بود. من گفتم:
- در حقیقت اولین شب جمعه مرده را هم باید همین امشب دانست. آن چند شبی که در مقبره امانتی بوده است جائی به حساب نمی آید. من تا حدی از این چیزها سرم می شود. آنها یقیناً برای این طولش داده اند تا شب جمعه فاتحه ای بر خاک مرده بخوانند و چراغی بر قبرش بگیرانند. به علاوه، ثواب زیارت، امشب ورای همه شبها است. آنها اگر هم برگردند دیر وقت برخواهند گشت.
او که به یقین می دانستم در عمق وجودش یک مذهبی مؤمن و تمام عیار بود، با حالتی تقدس آمیز به من نگاه کرد. مطمئنم که در آن لحظه به این می اندیشید که چه کار نیکی کرد آقای فلاحی پدر من که قبل از ورود ما به تهران دامن همت به کمر زد و غائله یا به اصطلاح قال مرده امانتی را کند و دختر جوان و دم بختی را که با امیدها و رؤیاهای طلائی تازه پای به آستان این خانواده می گذاشت از دیدن منظره چندش آور تابوت و غش و ریسه های یک زن داغدیده معاف کرد. او با همان شادی تقدس آمیز، دستهایش را بهم سود و در تأیید گفتارم افزود:
- فکرش را بکن، قسمت باشد و روزی که امیدوارم چندان دور نباشد (اینجا با حالت پرتمنا و مخصوصی در چشمهای من نگاه کرد) با هم به زیارت مشهد مقدس برویم. خواهی دید که مردم از چه مسافت ها و با چه شور و شوقی به آستان مبارک آن حضرت روی می آورند. این مردمان کوچک و افتاده، این موجودات بی نام و نشان و حقارت دیده، وقتی که می بینند چگونه و با چه آزادی و خلوصی، بدون هیچ نوع تشریفات و مانع و مشکل، پای بر آستانه شاهی می گذارند که گدا و دولتمند برایش یکی است، غرور انسانی شان صیقل می خورد. روحشان عظمت پیدا می کند و وجود گم گشته و سرگردان خود را هر چند برای دمی کوتاه هم که شده پیدا می کنند. آنها در دل حس می کنند که اگر کوچک هستند جزئی از یک جهان بزرگ یا حقیقت پایدار کلی اند. حس می کنند که جهان، بزرگتر و قدیم تر از اینها است که آدم در بند غمهای خصوصی و کوچک باشد.
وقتی که این کلمات را بر زبان میراند من صفای شهیدان گمنام و حقیقی را در پیشانی اش می خواندم. او در بیست و چهار ساعتی که گذشته بود برای خود جائی در دل من باز کرده بود. او جامه دان و ساک دستی ما را به آن اتاق برد و گفت:
- شما احتیاج به استراحت دارید. شانزده هفده ساعت تکان قطار و ناراحتی جا و سر و صدا، اعصاب آدم را چنان خورد می کند که شانزده هفده ساعت دیگر لازم است تا روبراه بشود. اما من عادت کرده ام، زیرا بار اولم نیست. برای شما حمام را روشن می کنم، ولی خودم باید بروم ببینم وضع دکان از چه قرار است. شما در خانه آزادید و با این دسته کلید می توانید همه اتاق ها را بگردید. اتاق مادرم، اتاق خودم که بی شباهت به یک کارگاه تراش فلزات نیست. نمی دانم در آشپزخانه و توی یخچال چیزی برای خوردن پیدا می شود یا نه، ولی بهرحال من قبل از فرا رسیدن ظهر برخواهم گشت. ناهار را بیرون خواهیم خورد.
او مرا نگاه کرد ببیند چقدر از این پیشنهاد خوشحال شده ام. آنگاه حالت افسرده ای پیدا کرد و به لحنی آرام تر چنانکه گوئی رازی را فاش می سازد افزود:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)