- وقتی که من هستم چه غصه ای داری. من به کسی مانند تو افتخار می کنم.
نمی دانم کلام من بود یا بوسه ای که بر پیشانی اش نهادم یا هر دو، که او را چنین مست و از خود بی خود کرد. گوئی بار سنگین غم از روی دوشش برداشته شد و به جای آن همه شادیهای جهان را پیمانه کش در روحش ریختند. دست مرا رها کرد. با چشمان بسته چنانکه گوئی عطر گلی را فرو می داد نفسی از روی آرامش کشید و سست خود را بین تختخواب بچه ها روی کف قطار رها کرد. من نیز کمتر از او دستخوش عوالم شورانگیز عشق و جوانی نشده بودم. با حرکتی تند، بدنی را که گوئی دیگر در اختیارم نبود به پشت روی تخت خواب انداختم و پتو را روی سرم کشیدم.
قطار که قبل از آن به نظر می آمد که یک سربالائی را طی می کرد به سرازیری افتاده بود. سرعت می گرفت و ناله یکنواخت آن با آهنگی تندتر همچنان به گوش می رسید، دقت کردم، چنان بود که می گفت: بابابزرگ، بابابزرگ!- نمی خواستم به آقای مقبل بیندیشم که اینک در تابوت امانتی خود در یک مقبره سرد و تاریک خفته بود. به پدرم فکر می کردم که اگر خدا می خواست و حضرت عباس می گذاشت دیر یا زود از طریق اولین فرزند دخترش که من بودم بابابزرگ می شد.
من نمی دانم چند ساعت به این حال گذشت، ولی یک وقت چشم گشودم که دیدم هوا روشن شده بود، و قطار با سرعتی کمتر از معمول، خیلی کم، ولی همچنان پرحوصله و خستگی ناپذیر راه می پیمود. مثل این بود که یک آخرین ایستگاه را ترک می کرد. ساعت شش بود و ما بزودی وارد تهران می شدیم. تهران بزرگ که جایگاه تپیدن قلب ها بود. من بچه ها را که بیدار شده بودند آماده کردم. مأمور آمد و تخت خوابها را به حالت اولیه برگرداند. ما صبحانه مختصری خوردیم. من در فرصتی که کیوان از کوپه بیرون رفته بود چفت در را انداختم، پرده را کشیدم و لباسهای خود را عوض کردم. نمی خواستم وقت رسیدن به تهران و ملاقات با خانم بلی بلوز و شلوار، آنهم آن بلوز و شلوار تقلیدی را به تن داشته باشم. من آن را برای میان راه پوشیده بودم. روسری سیاه را به سرم بستم و چند بار صورتم را توی آئینه نگاه کردم. لبهایم را رژ ملایمی زدم و دوباره آن را با لب مالیدم و پاک کردم تا زیاد معلوم نباشد. همان اضطراب اولیه دوباره بسراغم آمده بود که چگونه باید با این خانم عزادار که مادرشوهر آینده من بود و روی او خیلی حساب می کردم رو به رو بشوم. زنی که آن همه شوهرش را دوست می داشت و اینک ناگهان بر اثر مصلحت خدا به عزایش نشسته بود. فی الواقع مرگ شوهر برای او یک ضایعه بزرگ و تسلی ناپذیر بود.
سرانجام بعد از 16 ساعت حرکت، با ده دقیقه تأخیر در ساعت هشت و نیم صبح به تهران رسید. در کیفیتی که آسمان اهواز موقع حرکت ما ابری بود، هوای تهران صاف و آفتابی و تعجب است اگر بگویم گرم تر از اهواز بود. دم دمای نوروز بود و جشن پایان سال کم و بیش از هم اکنون در مردم مشاهده می شد. ما تاکسی گرفتیم. راننده که مرد چاق میان سالی بود می گفت هوا هرگز سابقه نداشت که در ماه اسفند اینقدر خوب باشد. اگر همینطور پیش برود ما امسال تابستان گرمی خواهیم داشت. آن وقت وای بحال راننده تاکسی که در گرما واقعاً کلافه می شود. او چنان حرف می زد که انگار همه ما را بارها دیده بود و می شناخت. و از شما چه پنهان، من ابتدا فکر کردم که با کیوان دوست بود. من بیرون، حاشیه پیاده روها را نگاه کردم، درخت ها شکوفه کرده بود. همانطور که توی تاکسی نشسته بودیم، کیوان جلو و من و بچه ها عقب، کیوان از راننده خواست تا مسافر دیگری سوار نکند. او خوشحال شد و از این ببعد طرز رانندگی اش فرق کرد. من به خیابانها، ساختمانها و آمد و رفت مردم توجه می کردم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد غیر از پیچ در پیچ بودن خیابانها و کندی عبور و مرور، زیادی عده خانم های جوان بود که با لباسهای مرتب و آرایش کامل لیکن انتظاری دردانگیز در ایستگاهها منتظر اتوبوس یا تاکسی بودند تا سر کارهای خود بروند. بعد از مدتی که شاید به علت کندی عبور و مرو بیش از نیم ساعت کشید، ما به خیابان ری و از آنجا به کوچه آبشار که خانه آنها بود رسیدیم و جلوی یک بن بست کوچک که جدول آب وسطش کنده بودند ایستادیم و پیاده شدیم. اینک دیگر من می توانستم حدس بزنم که از سه خانۀ توی آن کوچه کدام مال آنها بود. کیوان به من گفته بود که از دو ماه پیش یعنی همان زمان که پدرش برای پدر من نامه نوشت و او را دعوت به آمدن به تهران کرد، آنها یکی از اتاقهای خود را که از بقیه ساختمان جدا بود و وضع کاملاً مستقلانه ای داشت، برای ما مرتب کرده و حاضر نگه داشته بودند. اینک نیز پدرم روزها پی کارهای شخصی اش بیرون می رفت و شب ها موقع آمدن به خانه، برای آن که به میل خودش باشد، کلید داشت می رفت و همان جا استراحت می کرد. من در چنان حالی که خودم از نگرانی و احساس غربت رنگم پریده بود برای آنکه این اضطراب را پوشیده نگاه دارم به بچه ها لبخند زدم و به آنها دل دادم که تا چند لحظۀ دیگر پدر را می دیدند. پیرمرد که دوازده روز بود اهواز را ترک کرده بود بدون شک این چند روز آخر را همه صبح، همین موقع ها که ساعت یومیه ورود قطار به تهران بود، در خانه منتظر ما بود.
کیوان، جلوی اولین خانۀ توی آن کوچه توقف کرد. اما این شوخی بود. می خواست مرا بیشتر کنجکاو بکند و با بچه ها هم برای روحیه دادن به آنها نوعی بازی کرده باشد. جلوی خانۀ میانی رفت و دست روی زنگ نهاد. دو بار پیاپی فشار داد. این به منزله خبری بود که او از آمدن ما مهمانان به اهل خانه، به مادرش می داد. من در حالی که آب دهانم را قورت می دادم و سعی می کردم بر خودم مسلط باشم، چشم و گوشم به شبکه طلائی رنگ اف اف بود. به او گفتم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)