او برخاست سر جایش نشست ندا داد:
- آه، اندام باریک. پس فراموش کن که چنین زنی را دوباره ببینی. مادرم حالا یک کوه گوشت شده است. هر مچ پایش بقدر این متکا است. تو که جای خود داری اگر پدرش هم زنده شود و به خانه برگردد او را نخواهد شناخت.
دلم نمی خواست این را بشنوم. پرسیدم:
- آیا این چاقی روی زیبائی او اثر گذاشته است؟
- نه، تا آنجا که به صورتش مربوط است، نه. او همچنان زیبا است. او هنوز جوان است. می دانی، پدرم خیلی او را می خواست. برایش در خانه بهترین زندگی را فراهم کرد. پدرم با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. مخصوصاً این اواخر.
من که خودم قبلاً تا حدی این موضوع را از روی حس دریافته بودم مایل به کنجکاوی بیشتر نبودم. حرفش را بریدم و گفتم:
- وقتی که می خواستی دنبال من بیائی مادرت چه گفت؟ آه، این سؤال را نشنیده بگیرد. منظورم این است که آیا از دیدن من خوشحال خواهد شد؟
او دستش را به یکسوی تکان داد و گفت:
- آه سیندخت، این چه حرفی است که می زنی. معلوم است که خوشحال خواهد شد. اگر او به من اجازه نداده بود که دنبال شما بیایم چطور می توانستم این کار را بکنم. چقدر به من سفارش کرد که در راه مواظب شما باشم. می دانی...
او یک لحظه سکوت کرد. حالتی پیدا کرده بود که گفتی سردش بود. ادامه داد:
- مرحوم پدرم گویا از مرگ قریب الوقوع خود چیزی حس کرده بود که اصرار داشت مرا زن بدهد. مادرم ابتدا معتقد بود که هنوز زود است، اما پدرم او را قانع کرد. جمعه شب پنجم اسفند ماه که آخرین حمله به او دست داد...
من تأثر او را دیدم به نوبه خود اشک در چشمانم جمع شد. با گوشه دستمال آن را پاک کردم. او گفت:
- بله، همان شب هم در آخرین کلماتش به مادرم از دامادی من صحبت کرد. ولی نکته اینجا است سیندخت، من باید یک موضوع را که دانستنش برای تو مهم است بگویم: پدرم آن پولی را که از فروش خانه بدست آورد و سرمایه کار آینده من بود به کلی نفله کرد. من می دانستم که او چند فقره سفته و برات نزد اشخاص داشت که بارها تمدید شده و طلبکاران تهدید به واخواست کرده بودند. اما از بدهکاریهای بزرگتر او خبر نداشتم. مادرم هم کاملاً بی خبر بود. پدرم بی آنکه چیزی پیش ما بروز دهد عملاً از یکسال پیش ورشکست بود. یک ورشکسته به تقصیر که برای دادن یک قرض، قرضهای بزرگتر با ربح های کلان تر می کرد.
من کنجکاوی و ناراحتیم افزون شده بود. گفتم:
- آیا این وضعیت نبود که در سلامت او اثر نامطلوب گذارد و سرانجام سبب مرگش شد؟
او جواب داد:
- دقیقاً همینطور است. اولین حمله قلبی اش که در شب هیجدهم دیماه اتفاق افتاد موقعی بود که طلبکارانش با هم جلسه کرده و تصمیم گرفته بودند وادارش کنند تا هر چه زودتر یعنی همان صبح فردا ورشکستگی خود را اعلام نماید. او را تهدید به زندان کرده بودند. در حقیقت اعلام ورشکستگی، خود معنی زندان را می داد.
من چراغ روی سرم را روشن کردم تا بهتر بتوانم چهره درد کشیده او را که در زیر غباری از غم پوشیده شده بود ببینم و متناسب با این دردها از همدلی های خود برای او مرهمی به جویم. گفتم:
- این موضوع نباید تو را از چیزی دلسرد بکند. اگر تأسفی هست همان تأسف وجود عزیزی است که از دست رفته است و دیگر بازگشتی نیست. پول و ثروت مثل چرک دست است، می آید و دوباره می رود. سلامت روح و امید به آینده از هر چیزی مهم تر است.
او مرا نگاه کرد و چهره اش دوباره شکفته شد. با شعفی زایدالوصف گفت:
- خوشحالم که این را از زبان تو می شنوم. این موضوع برای من خیلی مهم بود.
من که در میان موجی از عواطف خروشان گم شده بودم، با حرکتی که در اختیار خودم نبود از این طرف کوپه دستم را به سوی او دراز کردم. گوئی به نوبه خود کمک می طلبیدم و نیاز به همدردی داشتم. او کوشید نوک انگشتانم را لمس کند ولی با تکان قطار نتوانست خود را نگه دارد و از بالا ناگزیر به فرود آمدن شد. همانطور که به حالت ایستاده دست مرا در هر دو دست گرفته بود لب ها و گونۀ خود را بر آن نهاد و اشک گرم از دیده فرو بارید. من دست دیگرم را که آزاد بود روی سرش نهادم. انگشتانم را در موهایش کردم و در حالی که لبانم را از جلوی سر روی برآمدگی پیشانی اش می نهادم گفتم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)