قطار هوا را می برید و به سرعت پیش می رفت. گوئی او روح خود من بود که از فضای تاریک گذشته بیرون می آمد و به سوی آیندۀ روشن می تاخت. من این را خوب احساس می کردم که آینده مثل قرقاول چمن در پیشاپیش ما و در دو قدمی ما بود که هر لحظه می توانستیم صیدش کنیم و از گوشت لذیذش شکمی از عزا درآوریم. به راستی چقدر من با آن کسان مخالفم و گفته هایشان را درک نمی کنم که می گویند زندگی دمی بیش نیست و همه چیز در حال خلاصه شده است. اگر آینده ای در کار نبود، زندگی بشر ملال یا رنجی بود که به چشیدن نمی ارزید. و چقدر خوشبخت اند آن کسان که سرمست از باده آینده اند، هر چند زندگی کنونی شان رنجی بیش نیست. آری آینده، و من هر بار که با شرمی دخترانه و پاک در چهره سفید و گشاده و لبهای سرخ و نیمه باز جوانی که اینکه رو به رویم روی نیمکت چرمی نشسته بود و روح تشنه اش را غوطه ور در وجود من کرده بود، نگاه می کردم، آشکارا می دیدم که لحظه به لحظه وابستگی من به این آینده شکوهمند بیشتر می شد. این مسئله بدیهی بود که پدرم قصد داشت مرا به کیوان بدهد. اگر این قصد را نداشت محال بود اجازه دهد که او دنبال من بیاید و اینطور دو بدو در یک قطار با هم به تهران بیائیم. این کار در حقیقت به منزله نامزدی رسمی ما بود. اگرچه هنوز در این خصوص هیچ جا گفتگوئی نشده بود، ولی حتی آن دو کودک همراه ما، بنفشه و بابک، هم با همه عقل نارسی که داشتند حس می کردند که ما دو تا با هم نامزد شده ایم.
آقای مهندس، مانند هر جریان یا موضوع بنیادی طبیعت که معمولاً آغاز و پایانش ناپیدا است، من هنوز به درستی نمی دانم که عشق از کجا آغاز می شود. بگذار این طور بگویم، آن زمان که فکر می کنیم که از کسی نفرت داریم چه بس در ته دل به همصحبتی اش راغب هستیم و هر روز می خواهیم او را ببینیم. بعدها این عشق که از نفرت شروع شده است جوانه می زند و رشد می کند و به درختی تنومند و بارور تبدیل می شود. نمی خواهم بگویم من چنین فوری و در همان ساعت ها به این مرحله رسیده بودم . منی که می دیدم در آینده ای نزدیک به این جوان تعلق خواهم داشت، همچنانکه او نیز به من، خواه ناخواه نمی توانستم بیشتر از آن روی عواطفم سرپوش بگذارم و به کلمات و نگاهها یا حتی اندیشه هایش که بزبان نمی آمد ولی گویاتر از هر امر گویا بود، جواب نگویم. شما وقتی که در یک صبح خنک آغاز بهار از کنار باغی می گذرید و بوی گلهای تازه شکفته را می شنوید، هر چه هم خسته دل و افسرده باشید مثل همان گلها چهره می گشائید، سینه راست می کنید، روی پنجۀ پاها می ایستید و دستها را از طرفین می گسترانید. نفس بلند می کشید و می خواهید آن هوای پاکیزه و عبیرآمیز را تا اعماق جان فرو بدهید. من و او در کنار هم مشترکاً یک چنین احساسی داشتیم. و شاید خود این شادی مفرط سبب می شد که هیچکدام ما نمی خواستیم یا اگر می خواستیم نمی توانستیم از مرز و حد متعارف قدم به آن سوی بگذاریم و کمی با هم خودمانی تر باشیم. در تمام مدت عصر، قبل از تاریک شدن هوا، با آنکه بچه ها غالباً از کوپه خارج می شدند و ما تنها می ماندیم، او همچنان متین و معقول رو به روی من سر جایش نشسته بود و نمی کوشید یا حتی فکرش را نمی کرد که برخیزد و کنار من بنشیند. اینک دیگر آن تصویر ژوکر مانندی که من از زمان کودکی او در ذهن داشتم و در چند ماه گذشته به عنوان یک نیروی بازدارنده در روح من کار کرده بود، بکلی از بین رفته بود. من، بعدها که به این رفتار جوانمردانه و متانت بار او اندیشیدم ابتدا به این نتیجه رسیدم که احتیاط او از این گمان برمی خاست که مرا درست یا نادرست بالاتر از خودش می دید. مرا نعمتی می پنداشت که از بهشت برایش رسیده بود. می خواست تا آنجا که می توانست به میل من رفتار کرده باشد که به مقتضای حال طبیعتاً متانت را پایه شخصیت مرد می دانستم نه سبکباری و هوس را. او از اندیشه پیروزی می لرزید و برایش همین بس بود که مرا در کنار خود حس می کرد. و من هم با درکی متقابل از او همین را می طلبیدم. در حقیقت من، مانند آدمی که یک چشم داشته باشد همیشه نیم منظره برایم مهم بود. برای من این مهم بود که کسی هست که دوستم می دارد. هنوز وقت آن نرسیده بود که با خودم فکر کنم آیا به نوبه خود او را دوست می دارم یا نه. و آیا این نیز به جای خود نوعی ایثار یا از خودگذشتگی نیست؟
در آن دقیقه های زودگذر پیش از غروب، ما گاه به راهرو می رفتیم. کنار هم نزدیک پنجره بزرگ منظره های گریزان بیرون را می نگریستیم. چون به زودی آفتاب فرو نشست و بیابانهای تاریک، ما و مرکب آهنین سم ما را در خود فرا گرفت، از تماشای بیرون خسته شدیم. بچه ها هم که شام مختصری خورده بودند می خواستند بخوابند. مأمور آمد و جاها را درست کرد. بچه ها پائین خوابیدند که افتادنش خطر نداشت و ما بالا، هر کدام در یک طرف. ولی چگونه بگویم که خوابیدیم. اول، در جاهای خود نشستیم و در حالی که نمی خواستیم چراغ را روشن کنیم همینطور همدیگر را نگاه می کردیم؛ با نگاه بی سخن که حاکی از ساده ترین و پرصفاترین عشقها بود. سرها را به زانو و روی دست تکیه می دادیم و بی آنکه شرمی از هم بکنیم در چشمهای یکدیگر خیره می ماندیم. گاه من لبهایم روی هم می جنبید. خیال می کردم حرفی زده ام. اما این حرف فقط در قلبم بود و او نیز با قلب خود آن را می شنید. پس از آنکه ساعت ها در این کیفیت گذراندیم آهنگ خفتن کردیم و بدون آنکه لباس از تن بیرون بیاوریم روی تخت خوابهای خود دراز کشیدیم. زمانی نگذشت که نجوای او مرا به خود آورد:
- سیندخت!
- بله کیوان.
- تو بیداری؟
- آه می بینی که بیدارم. چند دقیقه پیش گویا از توی تونل رد شدیم. از بوی فضا، فشار هوا و انعکاس صدای لوکوموتیو حس کردم که توی تونل رفته ایم. به این فکر می کردم، به این فکر می کردم که...
- به چه فکر می کردی؟
- به این فکر می کردم که وقتی به تهران می رسیم چطور با مادرت روبرو بشوم. من خجالت می کشم. او عزادار است. هیچ نمی دانم اینطور وقت ها چه باید بگویم. گاه پیش می آید که نمی توانم قیافه جدی به خود بگیرم. حتی ممکن است کری بزنم زیر خنده یا برعکس، بغضم بترکد و گریه را سر بدهم. قیافه او خیلی خوب به نظرم می آید. مثل اینکه همین دیروز بود که او را دیدم. صورت کمی کشیده با گونه های سرخ و سفید، اندام باریک و قدی نسبتاً کوتاه و آن چشمهای سبز دلفریب. من نگاهش را در نگاه تو می بینم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)