حبه های قند را آورده بود توی سوراخ چراغ گاز نزدیک شعله، دور و بر پنبه های نسوز، که این را هم هر شب در می آورد و اطراف چراغ پخش می کرد. شرابه های ابریشمی کوسن هائی را که روی مبل توی اتاق پذیرایی بود تمام با دندان ریز ریز کرده بود که من قبل از آن فکر می کردم کار بچه ها است. فضله او در کمد حتی تا روی یقۀ لباسها رفته بود. همان اولین شبی که من تخته راه پله کان را بیرون آوردن، در آشپزخانه را باز نهادم، گربه آمد او را گرفت و مرا از شرش آسوده ساخت. باغچه حیاط ما آنقدر بزرگ نبود و ما گلهای زیادی نداشتیم که آب دادن آن وقت بگیرد. یک درخت داشتیم که شاید نام اصلی اش عرعر بود ولی ما به آن درخت بیعار می گفتیم. برگهای خیلی ریز شبیه گل ابریشم داشت و همیشه سبز بود و هیچ وقت احتیاج به آب دادن نداشت. با این وصف، من طبق سفارش پدرم کلید را به یکی از همسایگان توی کوچه که با ما این اواخر پس از رفتن سفورای گور به گوری انسی بهم زده بود دادم و سفارش کردم هر چند روز یکبار آنجا سری بزند. به آنها توجه دادم که اگر یک وقت سفورا به قصد دیدن بچه ها در این حدود پیدایش شد و به در خانه آمد نگویند که کلید نزد آنهاست و اگر خواست به وسائلی وارد خانه شود مانعش شوند یا به پلیس خبر بدهند. ترس داشتم که او یا شوهرش یک وقت نیایند و هست و نیست ما را بار خروس کنند و ببرند. بنائی که قرار بود بیاید و آن دیوار را بردارد و به جایش در بگذارد، یک روز که هوا آفتابی بود آمد تا مشغول کارش شود. من مانعش شدم. گفتم باید صبر کند تا پدرم خودش بیاید. در چنان موقعی که ما خانه را به امان خدا می گذاشتیم و می رفتیم باز کردن یک سوراخ بین دو خانه خطری بود برای هر دو طرف. او هم وسائلش را برداشت و رفت.
باری، در ساعت سه و ربع بعدازظهر روز 16/12/1351 که به نظرم چهارشنبه بود من و بچه ها و او تاکسی گرفتیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. و پس از کمی انتظار در سالن، با قطار سریع السیر ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم. لباس بچه ها خوب و مرتب بود. خود من بلوز و شلوار جین آبی پوشیده بودم که رنگ و روی آن طبق سلیقه آن روزی کمی رفته و حتی در پاچه های شلوارش نخ نما شده بود. عوض این لباس بازاری بی ابهت، پالتوئی داشتم از هر حیث برازنده که همان زمستان پس از رفتن نامادری توسط خیاط دوخته بودم. جنس آن مخمل خاکستری و دور یقه و سر دستها و پائین دامنش پوست سگ آبی بود. (شما این پالتو را زمستان امسال به تن من دیدی). به خاطر همدردی با مادر کیوان که عزادار بود یک روسری ابریشمی سیاه برداشته بودم که در کیفم بود. وقت حرکت ما آسمان اهواز را ابرهای سیاه رویهم پوشانده بود و قطره های اتفاقی باران به زمین می افتاد. علاوه بر دلواپسی های اصلی، یک فکرم این بود که نکند به رسیدن ما به تهران هوا بارانی باشد و لباس من و بچه ها از ایستگاه تا منزل خیس بشود. در منزل چتر داشتم ولی چون کهنه بود خجالت کشیدم آن را بردارم. کیوان برخلاف سفارش من که گفته بودم بلیت درجه دو بگیرد، درجه یک گرفته بود، در واگن لوکس که شب می توانستیم بخوابیم و خستگی راه را حس نکنیم. من این موضوع را به روی او نیاوردم. من که هر روز صبح و شب صدای این غول آهنین پی را می شنیدم که هنگام عبور از روی پل سیاه نفس تازه می کرد و مثل ماده گاوی که از چرا به سوی آغلش می رود تا گوساله اش را شیر بدهد می خروشید و مانگا می کشید، در طول هیجده بهار زندگی ام اولین بار بود که سوار آن می شدم. پدرم می گفت زمانی که دو سال و نیمه بودم یک بار همراه او و مادرم به اندیمشک زادگاه مادرم رفته بودیم. اما من این را به حساب نمی آوردم، زیرا چیزی از آن به یاد نداشتم. همیشه آرزو می کردم که ایکاش دست کم این خاطره را به یاد داشتم. اولین بار بود که هیجانهای مسافرت را تجربه می کردم و اطراف خودم را چهره های تازه مسافرین یا مشایعین گرفته تا منظره سالن و سکوها، همه چیز و هر چیز محیط را در حال جنبش و تغییر سریع می دیدم. برای بچه ها هم این چیزها تازگی داشت. پیوسته در حال گشتن و کنجکاوی کردن بودند. توی راهرو، دم کوپه ها، میان دستشوئی یا اتاقکهای بین واگنها، از جائی به جائی می رفتند و در عالم خاموش و غمزده خویش آرام و قرار نداشتند. من به چهره کودکانه آنها می نگریستم و احساس شادی می کردم که این مسافرت بیشتر برای آنها لازم بود تا برای من. این آنها بودند که حالا از دوری مادر رنج می بردند. و من چون به سر خودم آمده بود رنج آنها را حس می کردم. اگر مادر آنها در اثر بیماری یا حادثه ای ناگهانی تلف شده و از میان رفته بود این موضوع برای روح کوچک آنان چیزی کاملاً قابل توضیح و درک بود. زیرا بشر به حکم غریزه از همان آغاز تولد با مرگ آشنا است. آنها در ذهن کودکانه خود با هر نوع خداحافظی یا بای بای آشنا بودند جز با این یکی که مادرشان با آنها کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)