درست چهار روز از حرکت پدرم گذشته بود که کیوان ماشین کرایه کرده و شبانه از تهران به اهواز آمده بود. به در خانه ما آمد. من که انتظار او را نداشتم از شدت غافل گیری و می خواهم بگویم وحشت، آن قدر خودم را گم کردم که یادم رفت به او تسلیت بگویم. او تعجب کرده بود که چرا پدرم تنها حرکت کرده و من و بچه ها را نیاورده بود. پدرم پوزش خواسته و گفته بود که چون راهی کردن بچه ها به این آسانی میسر نبود و وقت بیشتری می خواست، او به علت شتابی که داشت از این کار منصرف شده بود. این هم به پدرم خبر داده بود که جنازه را در ابن بابویه شهر ری در یک مقبره به امانت نهاده اند تا در یک فرصت مناسب ببرند به قم و به خاک بسپارند. پدرم به او گفته بود:
- در این صورت من اشتباه کردم که آنها نیاوردم. می توانستم دو روز دیرتر بیایم و آنها را هم بیاورم. سیندخت خیلی دلش می خواست همراه من باشد.
آنگاه به پسر گفته بود: چون من بعضی کارها دارم که می باید در تهران به آنها برسم، اگر تو مایل باشی می توانی به اهواز بروی و آنها را بیاوری.
او در همان شب حرکت مسافر، یادداشتی نوشته و در پاکت گذاشته بود که سرش باز بود. کیوان از بغلش بیرون آورد و به من داد. روی یک برگ کاغذ سر خط دار کوچک بود که کیوان برایش از مغازه خودشان آورده بود. نوشته بود:
«دخترم کیوان به اهواز می آید. می توانی بچه ها را برداری، در و بام خانه را ببندی و همراه او با قطار به تهران حرکت کنی. یک مسافرتی به تهران در این موقع برای تو بد نیست. بعلاوه، من اینجا می خواهم برایت وسائل بخرم که بهتر است خودت هم باشی. من حواله بیست هزار تومان پول بازخرید را امروز گرفتم. بیست هزار و چهل و پنج تومان بعد از وضع بعضی در رفت ها. پول مرخصی های سالانه ام هم جزو آن است. بعضی سالها را بدقلقلی کردند و به حساب نیاوردند. البته گمان می کنم تا گرفتن اصل پول دو سه روزی دیگر دوندگی لازم است. منتظرت هستم. در را ببند و کلید را به همسایه ها بسپار. آنها به خانه سرکشی خواهند کرد.»
من همانطور که جلوی در حیاط نامه دستم بود گیج بودم. یک دل خوشحال بودم یکدل نگران. ولی مهم تر از همه تعجب از کار پدرم بود که چرا اینقدر زود می خواست تصمیم بگیرد. در حقیقت او داشت مرا در مقابل عمل انجام شده قرار می داد. اگر من می خواستم با این جوان که چند جلسه ای بیشتر از سابقه آشنائی اش با من نمی گذشت و روحیاتش را هنوز درست نمی شناختم، به یک سفر طولانی بروم، با آنکه پدرم به خط خودش برای من نوشته بود، آیا نه این بود که می باید به عمه ام هم خبر بدهم؟ خوب، من چه به او می گفتم و آنگاه او چه به من می گفت؟ مردم چه به من می گفتند؟ نه، من به هزار و یک دلیل گفتنی و نگفتنی نمی توانستم حاضر به این مسافرت بشوم.
تردید من که چه بگویم و چه نگویم آنقدر طول کشید که یادم رفت او را دعوت کنم که به درون خانه بیاید و خستگی در بکند. زیرا او چنانکه کاملاً معلوم بود همان دقیقه که یک ربع به ده صبح بود از گرد راه رسیده بود و هنوز هم صبحانه نخورده بود. اگر بخواهم دقیق تر صحبت بکنم باید بگویم که من عمداً او را دعوت به درون خانه نکردم. نه از روی بی ادبی، بلکه از این جهت که فکر می کردم نکند توی خانه به خاطر نزاکت های مهمان نوازی رو گیر او بشوم و نتوانم مخالفت خود را با این مسافرت اعلام کنم- چیزی که او ابداً انتظارش را نداشت و از شنیدنش ناراحت می شد. البته بدیهی بود که من دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم که سفری به تهران بکنم و پایتخت کشور خودم را ببینم. بخصوص پس از سالها تحمل ناراحتی و فشار روحی احساس می کردم که نیاز به تغییر و تنوعی دارم تا بتوانم خاطرات تلخ گذشته را از ذهنم دور سازم و به قول معروف نمدی به آفتاب بیندازم. گرچه می دانستم این کار محال بود و این خاطرات مثل جای زخمی که به استخوان نشسته می باید تا پایان عمر در روح من باقی بماند. تنها این به خاطر مخالفت عمه ام یا حرف مردم نبود که فکر می کردم حرف پدرم را زمین بگذارم و از این مسافرت عذر بخواهم. موضوع این بود که می دیدم پدرم ممکن است بدون مطالعه کامل و کافی و به صرف یک دوستی و مراوده یا چشیدن نان و نمک مرا در دام ازدواجی بیندازد که به صلاحم نبود. آیا او بی وفائی زن را نسبت به شوهر و مادر را نسبت به فرزند دو بار با گوشت و پوست خود حس نکرده بود؟ چطور می توانست فکر کند که جهان جای وفا و صفا است؟ با کدام آزمایش و معلومات مطمئن شده بود که آینده من با این جوان بی تجربه و تازه سال آینده محکمی است؟ در این دو سه روزۀ حرکت او به تهران چه اتفاقی افتاده بود که فوراً می خواست برای من به بازار برود و وسایل بخرد که نوشته بود بهتر است خودم هم باشم؟ این نامه برای من جای سؤال بود. پدرم که خودش در فاصله هفت سال دو بار تلخ ترین زهرهای تجربه را چشیده بود، هنوز اینقدر ساده فکر می کرد و کار دنیا را ساده می انگاشت.
من سرانجام نامه را توی جیب گذاشتم. به او فوت پدرش را تسلیت گفتم. تسلیت من کمی بچگانه بود، زیرا قبل از آن هیچ وقت پیش نیامده بود که به کسی تسلیت بگویم. او گفت که کار خدا است و با حکم طبیعت ستیزی نیست. با آنکه قیافۀ متأثری به خود گرفت من دیدم که این واقعه تأثیر چندانی روی او نکرده بود. شاید چون خاطرش مشغول به من بود اینطور مینمود که در غم پدر نبود. شاید نیز من اشتباه می کردم و او غصه هایش را قبلاً خورده و زاریهایش را کرده بود. بهرحال، او چون می دانست که من در خانه تنها هستم بنابراین تعجبی نکرد که به درون دعوتش نکردم. ولی احساس کرد که از پیشنهاد پدرم خوشم نیامده، یا دست کم این پیشنهاد برایم غافل گیرانه بوده است. گفت:
- می دانم که تو برای آنکه دست و پای خودت را جمع کنی لااقل چند روزی وقت می خواهی. من اگر دو هفته هم بگوئی در اهواز می مانم. فقط بگو برای چه روزی می توانم بلیت بگیرم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)