اری، چون نامه جوابیه را من به تهران نوشتم و پست کردم، نشانی برگشت را خانه خودمان نوشتم. مطمئن بودم که پاسخ را هم در خانه دریافت خواهم کرد. این موضوع بدیهی بود که کیوان برای من نامه جداگانه می نوشت. ولی ده روزی که او قول داده بود به یک ماه و یک ماه به پنجاه روز کشید و ما هیچگونه خبری از آنها دریافت نکردیم. ظاهراً یک یا دو روز پس از رسیدن او به تهران، آقای مقبل، در اثر یک ناراحتی قلبی ناگهان حالش بهم می خورد و در خانه بستری می شود. او، یعنی کیوان، که ناچار شده است روز و شب پشت دکان برود چون مایل نیست ما از بیماری پدرش خبر بشویم و احیاناً در تصمیم خود دائر به حرکت به تهران پشیمان گردیم، از نوشتن هر نوع نامه به ما خودداری می ورزد و هر روز منتظر است تا حال بیمار فرق بکند. اما این انتظار طولانی و طولانی تر می شود. پدرم که دیگر مطلقاً به اداره نمی رفت، چون می باید برای دریافت پول بازخرید به تهران می رفت، مشغول تهیه مقدمات سفر خود بود. در این حیص و بیص یک روز نزدیک ساعت ده صبح این تلگراف به در خانه ما رسید:
«آقای فلاحی، از خبر ناگهانی عذرخواهی، پدرم ساعت هشت دیشب وفات- چون وجود شما در تهران لازم، زودتر حرکت، ممنون- منتظر دیدار، با درود- کیوان»
یادم می آید وقتی که مأمور تلگرافخانه زنگ زد، من توی آشپزخانه بودم. یک ماهی سنگسر که سرش مثل سنگ است دستم بود و می خواستم برای ناهار قلیه ماهی درست کنم. شنبه پنجم اسفند ماه بود و رادیو برنامه های روز پرستار را پخش می کرد. از آنجا که پرستاری همیشه یکی از رویاهای من بود، این برنامه را دوست داشتم و همان طورکه کار می کردم با شوق و ذوق فراوان به آن گوش می دادم و هر کلمه از داستانش را قورت می دادم. وقتی که نام فلورانس نایتینگل، این پرستار از خود گذشته و نامدار را می شنیدم اشک پرستش چشمانم را پر می کرد. درصدر اسلام خودمان هم ما یک نایتینگل داشتیم که نامش نسیبه بود و زخمی های جنگ را مداوا می کرد.
من از جزئیات آن لحظه که چطور تلگراف را گرفتم و خواندم و ناگهان چه حالی پیدا کردم در می گذرم. ناراحتی پدرم هم دست کمی از مال من نداشت. او همان طور توی حیاط کنار حوض قدم می زد و زیر لب لا اله الا الله می گفت. و فاصله به فاصله هم تلگراف را برمی داشت و نگاه می کرد. سرانجام تصمیم گرفت که به تهران حرکت کند. قبل از حرکت، بعضی وسائل ضروری و مایحتاج خانه را خرید و آورد به دست من داد. بیست روز هم برای من و بچه ها خرجی گذاشت. گفت، حال که به تهران می رود میل دارد به اصطلاح با یک کرشمه دو کار بکند و سری هم به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم دیداری تازه کند و ببیند که آنها چه می کنند و چون می کنند و به طور کلی آن صفحات چه خبر است و روزگار دست کیست. همان روز بلیت گرفت و با قطار بعدازظهر حرکت کرد. او می دانست که من هم باطناً مایل بودم همراهش بروم و تهران را ببینم. اما بچه ها و حانه را چه می شد کرد؟ صورت تلگراف مبهم بود. پدرم فکر می کرد جنازه را به انتظار او نگه داشته و هنوز دفن نکرده اند. البته این فکر خیلی اشتباه نبود. مرد وصیت کرده بود که جنازه اش را به قم ببرند و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک بسپارند. این وصیت را نه در شب فوت بلکه یک ماه یا نمی دانم چهل شب قبلش موقع همان حمله اول که به او دست داده بود، کرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)