او اظهار دلواپسی کرد و گفت پولی که از فروش خانه بدست آمده و سرمایه کار آینده او است، هنوز همچنان عاطل و بیکار مانده است. زیرا نمی دانم که باید آن را در کجا به کار اندازد: تهران یا اهواز؟ اگر مدت زمانی بگذرد و او نتواند تصمیم بگیرد، بیم آن هست که این پول به وسیله پدرش صرف کارهای دیگر شود، یا اصلاً از بین برود.
ما این گفتگو را توی دهلیز خانه خودمان می کردیم؛ در حالی که در حیاط را باز نهاده بودیم و بچه ها هم پهلوی ما بودند. در اهواز هوا سرد شده بود- سرما خشکه ای که تا مغز استخوان اثر می کرد. من یک بخاری دستی آورده بودم توی دهلیز که روی آن برای ناهار ظهر سیب زمینی نهاده بودم بپزد. او چنانکه عادتش بود، از نشستن روی صندلی که من برایش آوردم خودداری می کرد. یا گاهی دقیقه ای می نشست و فوراً برمی خاست. چون در مقابل آن اظهارات سکوت مرا دید اضافه کرد و گفت: فکر می کند که سرانجام جز اینکه به اهواز بیاید و آنجا بماند چاره دیگری ندارد. او در این سفر مطالعاتی هم کرده و برای کارگاهی که می خواست بگشاید جاهائی را در نظر گرفته بود که با دادن سرقفلی بخرد؛ جاهائی در محله های جدید حومه که خانه سازی با سرعت بیشتری جریان داشت و میزان سرقفلی ناچیز بود. او دویست تومان هم به کسی شیرینی داده بود که در این راه برای گرفتن قطعی محل، کمکش کند. خیلی امیدوار بود که آن شخص بتواند کاری برایش انجام دهد. او می گفت اگر کارش در اهواز می گرفت در موقعیت بهتری می بود که نظر پدرم را جلب کند، و پر دور نبود که اصلاً پدر و مادرش نیز از تهران کوچ می کردند و به زادگاه اصلی خود برمی گشتند.
وقتی که او این حرف ها را می زد من بیشتر از همیشه می دیدم که چقدر افکارش بچگانه بود. چنانکه می شد احساس کرد او حتی در موقعیتی نبود که بتواند خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد. شاید پدر و مادر او مایل بودند که مرا برای او نامزد کنند، ولی بطور مسلم هنوز تا زن گرفتن واقعی دو سه سالی فاصله داشت. او در حالی که می کوشید حالت خنده به گفتارش بدهد صحبت از شش ماه مهلت خود به میان آورد که نزدیک پایان یافتن بود. من گفتم:
- اصل مسئله این است که آیا من با این وضعی که می بینی در موقعیتی هستم که بتوانم پدرم را تنها بگذارم و از پیشش بروم؟ حتی اگر خود او موافق باشد، من به چه روئی می توانم این کار را بکنم؟
سپس لحن صحبتم را نرم تر کردم و با همان حالت شوخی مانند گفتم که می تواند شش ماه دیگر این قرارداد را تمدید کند و به قول و وفای من امیدوار باشد. تعارف کردم که برای ناهار بماند تا پدرم هم بیاید و او را ببیند، شاید برای آقای مقبل پیغامی داشته باشد. اما او چون از پدرم خیلی خجالت می کشید تعارف مرا قبول نکرد. با من خداحافظ گفت، بچه ها را بوسید و به امید سفر ده روزه و مراجعت همیشگی به اهواز قبل از پایان همان ماه که دی ماه سال 51 بود، دست مرا فشرد و رفت. در این ملاقات او به نظرم هر چه بود مردتر آمد. لباس مرتب و پالتوی نوی که یقه خز داشت پوشیده بود. موهایش را از دو طرف سر رها کرده بود که روی گوشهایش را می گرفت و صورتش را هم تیغ انداخته بود. حرکات و رفتارش کمی بیشتر حس اعتماد به آدم می بخشید. چنانکه او می گفت، آقای مقبل هم از قضیه سفورا و پدرم آگاهی داشت و از این واقعه بی نهایت ناراحت شده بود. او قبل از حرکت پسرش به اهواز نامه دیگری برای ما نوشته و پست کرده بود که به علت قصور نامه رسان یا ناخوانا بودن نشانی گیرنده، کمی دیرتر یعنی دو روز پس از رفتن کیوان به دست پدرم رسید. آقای مقبل ضمن آنکه خبر آمدن پسرش را به اهواز به پدرم داده بود از او دعوت کرده بود چند روزی مرخصی بگیرد و به تهران برود. البته همراه بچه ها و من. او مخصوصاً زیر نام من خط کشیده و آن را مشخص تر کرده بود. اضافه کرده بود که در زندگی همیشه ناراحتی هست و مرد آنست که تحمل داشته باشد و دل به فراموشی بسپرد. پدرم از این نامه خیلی به جنب و جوش آمد. برای اولین بار بود که نامه او را می آورد و به من نشان می داد. از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم و فوراً جواب آن را بنویسم و با پست سفارشی دو قبضه به تهران بفرستم. او گفت و من می نوشتم- البته از قول او زیرا نامه به عنوان او آمده بود. راجع به مسافرتش به تهران، جواب داد که کارهائی دارد بعد از انجامش به دیده منت دارد که به تهران بیاید و چند روزی آنجا نزد آنها بماند. او با نوعی شادی و سرافرازی به من گفت که از یک اندیمشک و سد دز که می گذشت سی سال بود از اهواز بیرون نرفته بود. در خصوص کارهائی که می گفت باید به انجام برساند- این کارهای او چنانچه می دانستم همان مسئله بازخرید سابقه اش بود که تقاضایش را به تازگی رد کرده بود. زیرا بیست سال کارش تمام شده بود و اینک به طور جدی دنبالش بود. من خوب احساس می کردم که پدرم در این موقع چقدر عجله داشت که این کار را تعقیب کند و به نتیجه برساند. در صورتی که مدارکش تکمیل می شد و به مرحله نهائی می رسید بیست و پنج هزار تومان به او می دادند- البته در تهران. و من دلیل این را نمی دانستم که چرا باید در تهران. پدرم در این خصوص توضیحاتی داد که من درست نفهمیدم. بهرحال، پدرم دیگر شوق و رغبتی برای ادامه کار دولتی نداشت. با مرد برنج فروش صحبت کرده بود که بعد از بازخرید سابقه اش برود نزد وی و به عنوان انباردار یا میزان دار مشغول کار بشود. آن مرد به وی پول داده بود که بین دو حیاط را در بگذارد. پدرم رفته بود با یک بنا مذاکره کرده بود. مبلغی هم به او پیش پرداخت داده بود و به عنوان تضمین قول مرد که بنا بود و بناها و جولاها همیشه در کار بدقولی می کنند- کیسه وسایلش را آورده و گوشه حیاط نهاده بود تا یک روز بیاید و شروع کند به خراب کردن دیوار و ساختن جای در طبق دستور پدرم. پدرم عقیده داشت که او می باید به بچه ها که کوچک بودند و نیاز به مراقبت و مواظبت خیلی نزدیک داشتند دسترسی همیشگی داشته باشد. درست بود که منهم بودم، ولی نمی شد فراموش کرد که وضع من هر لحظه ممکن بود عوض بشود. او حتی صبح ها گاهی خودش را از کار اداره درز می گرفت و به دکان برنج فروشی می آمد و من یک وقت می دیدم که همان پنجره کذائی هر دو لنگه اش باز و سر و کله پدرم آنجا نمایان می شد که با من یا بچه ها حرف می زد و مثلاً می پرسید که برای ناهار یا شام چه کم و کسری داریم و چه چیزها لازم است و لازم نیست، تا موقع آمدن به خانه از بازار بگیرد. و آیا حال ما خوب است؟