- سیندخت، من ذاکر را دوست داشتم و اگرچه به دادگاه رفتم و حکم موت او را گرفتم ولی روی اصل همان عشق و علاقه هیچ وقت نمی خواستم به خود بقبولانم که او مرده است. من در کیفیتی به پدرت شوهر کردم که هنوز طلاق خودم را از شوهری که همه می گفتند مرده است نگرفته بودم. می بایست این کار را از طریق دادگاه خانواده می کردم، اما نکردم. من شرعاً و یا نمی دانم قانوناً به پدرت حرام بودم و خودم نمی دانستم. من نمی خواستم شوهر کنم ولی پدرت مرا خام کرد.
این حرف به خوبی برای من قابل درک بود که او ذاکر را دوست داشت و از روی سادگی تن به ازدواج با پدرم داده بود. اگر او هنگام رجوع به دادگاه برای دریافت حکم موت شوهرش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود و آنگاه به پدرم شوهر می کرد، هیچ نیروئی نمی توانست او را از وی جدا سازد. من آن روز او را از همه خشونت ها و بدیهائی که به من کرده بود بخشیدم. زیرا دیدم بهرحال زن بدبختی است. باری، قضیه پیدا شدن ذاکر و طوفان سهمگینی که از ادعای او بر سر ما نازل شد در نیمه شهریورماه و بحبوحه شرجی بود که اتفاق افتاد. ولی ما عملاً تا آخر پائیز از ناراحتی های آن بیرون نیامدیم. در تمام این مدت پدرم البته به اداره اش می رفت و اگرچه خیال داشت سابقه کارش را بازخرید کند تا موقعی که رسماً درخواستی به رؤسای خود رد نکرده بود، میل نداشت وقفه در کارش ایجاد شود. او بعد از رفتن مادرم در این هفت سال و خورده ای، حتی از مرخصی های سالانه اش استفاده نکرده بود و حالا قصد داشت یکجا پول آن را بگیرد.
در این مدت، نامه دیگری از آقای مقبل برای پدرم به نشانی اداره آمده بود که هنوز جوابش را نداده بود. من دقیقاً نمی توانم بگویم چرا و به چه علت پدرم دوست نداشت نامه های او را به خانه بیاورد و به من نشان بدهد. شاید با خودش فکر می کرد که من بطور کلی نسبت به مسئله ازدواج و بخصوص ازدواج با این پسر توجه و علاقه ای نداشتم، و می دید که اگر به اصطلاح ذهن مرا خراب نمی کرد بهتر بود. شاید هم می دید که چون هنوز به طور جدی موضوعی پیش نیامده است نباید در دل من که توی خانه محبوس بودم و اندیشه های ساده ای داشتم، امیدهای بی اساسی را بنشاند. چنانکه پدرم می گفت در این نامه آقای مقبل از او خواهش کرده بود که اطلاعاتی در خصوص کارگاههای آهنگری و در و پنجره سازی اهواز و کسادی یا رونق کار آنها برای او بدست آورد و بفرستد. پدرم خیال داشت دنبال این کار برود. ولی من می دانستم که او هرگز حوصله این کار را نخواهد کرد. لازم به گفتن است که کیوان در یکی از روزهای نیمه دی ماه به اهواز آمد و هنگام صبح، یعنی دقیق تر بگویم نزدیکی های ظهر در خانه ما با من ملاقات کرد. چنانکه می گفت، او در گرما گرم دعوای پدرم با آن مرد، یعنی به حساب رقم و تاریخ دو ماه و چهارده روز پیش از آن، یکبار به اهواز آمده بود. می گفت از دانستن اینکه ما نارحت هستیم به نوبه خود آن قدر ناراحت شده بود که نتوانسته بود بیش از یک شب در شهر بماند و فوراً برگشته بود. او به من گفت که لاغر شده ام. من به او گفتم، عوضش تو چاق شده ای، معلوم است که من غصه می خورده ام و تو غمی توی دل نداشته ای. او آه کشید و گفت: تو از دل من کجا خبرداری. همیشه اینطور است.- ما کمی جلوی در حیاط صحبت کردیم. بعد من به او تعارف کردم که می تواند به درون خانه بیاید. او سیگاری بیرون آورد و با فندک آتش زد. سیگار خارجی توی قوطی زرنشان بود. من به طعنه گفتم:
- عالی است. ندیده بودم سیگار بکشی، شاید به تازگی سیگاری شده ای؟
او گفت:
- آیا تو دوست نداری؟
من گفتم:
- سیگار کشیدن را می گوئی؟
او گفت:
- نه، این را که من سیگار می کشم.
این سؤال به نظرم مسخره می آمد. در عین حال شرم داشتم چیز دیگری بگویم. دلسرد شده بودم. خندیدم و گفتم:
- به من چه مربوط می شود که تو سیگار بکشی یا نکشی. من خودم سیگار کشیدن را کار بیهوده می دانم و هیچ وقت هم نخواهم کشید.
او قوطی را جلوی من گرفت:
- حتی یکدانه محض امتحان؟
من گفتم:
- این دیگر از آن حرفها است. آن چیزی که بد است، بد است. برای همیشه مسئله به این شکل مطرح بوده است.
او بدون اینکه ناراحت بشود آتش سیگارش را با انگشت خاموش کرد و آن را از در حیاط بیرون انداخت. گفت:
- من هم نخواهم کشید. تا آخر عمر، حتی یک دانه اش را محض امتحان. از درس اخلاقی شما هم ممنونم.
من چنانچه گوئی از او رنجش خاصی در دل دارم، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
- من چه جای آن را دارم که به کسی درس اخلاق بدهم. من راجع به خودم صحبت می کردم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)