صفحه 8 از 14 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من بیش از پیش در حیرت ماندم که چه جوابی به او بدهم. نمی توانستم صراحتاً بگویم که پدرم شکر خورده که چنین دستوری داده و من دستور او را به هیچ می انگارم. از طرفی، یک فکر تازه که در من پیدا شده و نگرانم کرده بود موضوع پولهائی بود که پدرم در تهران می گرفت. او آدم چندان دقیق و هوشیاری نبود و چه بس ممکن بود در اثر حواس پرتی و گیجی توی شهر غریب و شلوغ، شهری که این چشم را از آن چشم خبر نبود، آن را گوشه ای جا می گذاشت و گم می کرد یا اصلاً رندان با یک نقشه ماهرانه آن را از چنگش بیرون می آوردند و پولی که سرمایه دوران پیری و خانه نشینی اش بود با جزئی ترین غفلت یا بی توجهی به باد هوا می رفت. اگر این پول، بهر نحو که می خواست باشد، از چنگ پدرم درمی رفت، او نابود می شد. من به کیوان که با انتظاری غیرقابل توصیف به لب و دهانم چشم دوخته بود پاسخ دادم:
    - تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. پدرم چه لازم بود شما را زحمت بدهد و در این موقع از کار بیکار کند. به من نامه می نوشت یا بوسیله تلگراف و تلفن، بله با تلفن به من خبر می داد؛ این مسئله مشکلی نبود. عمه ام که به خاطر ارتباط با پسرهایش از چند سال پیش تقاضای تلفن کرده بود، همین ماه گذشته صاحب تلفن شد. پدرم می توانست آنجا تلفن کند و برای من پیغام بدهد. خودم بلیت می گرفتم و با بچه ها می آمدم. حالا هم پیشنهاد من اینست که شما معطل من نشوید، به تهران برگردید و به کارتان برسید. من دقیقاً نمی دانم چند روز طول می کشد تا آماده شوم.
    من به درستی نمی دانم و این موضوع را بعدها نیز درک نکردم، که او علی الصول آدم ملایم و موافقی بود یا اینکه پیش من و در مورد من چنین حال و اخلاقی پیدا می کرد که هرگز مایل نبود روی حرفم حرفی بزند. گفت:
    - خوب، از این خوشحالم که خواهی آمد. هر قدر که لازم باشد، ولو دو هفته، صبر خواهم کرد و هر کار که بگوئی همان را خواهم کرد. اما به هیچ وجه حاضر نیستم بگذارم تنها به تهران حرکت کنی. حتی اگر به قیمت آن باشد که اصلاً از آمدن چشم بپوشی. حتی اگر تهران تا اهواز یک ساعت راه بود.
    من گفتم:
    - بسیار خوب، در یک واگن درجه دو برای ما سه بلیط بگیر که با خودت می شود چهار تا. به شرط آنکه پول تمام چهار بلیط به عهده ما باشد که پدرم در تهران خواهد داد. از این گذشته من لازم است که موافقت عمه ام را هم جلب بکنم که همین امروز خبرش را به شما خواهم داد. من دوست نداشتم شما از کارت بیکار بشوی و دنبال من این همه راه بیائی. حال که آمده ای، خوب، فکر می کنم حداکثر سه یا چهار روز وقت لازم دارم تا کارهایم را رو به راه کنم و آماده شوم. پیراهنم را باید از خیاط بگیرم. امروز چه روزی است، چهارشنبه. بلیت را برای چهارشنبه دیگر یعنی یک هفته بعد بگیر که تاریخ حرکت ما خواهد بود. اما چنانکه گفتم به شرط تأیید بعدی من که امروز بعدازظهر خبرش را به شما خواهم داد.
    من شماره تلفن منزل عمه ام را به او دادم که بعدازظهر ساعت شش برای گرفتن خبر با من که آنجا می رفتم تماس بگیرد. او که از شادی سر پایش بند نبود خداحافظ گفت و رفت. و من فوراً نامه پدرم را برداشتم و همراه بچه ها به دیدن عمه ام رفتم. همانطور که پیش بینی می کردم عمه ام نتوانست از اظهار تعجب خودداری کند. گفت:
    - از کارهای پدرت سر در نمی آورم. اگر او می خواست تو به تهران بروی، چرا خودش تو را نبرد. او هنوز تا شصت سالگی خیلی وقت داشت. چه اصراری بود که خودش را بازنشسته بکند. حالا می خواهد چه کار کند. توی خانه بنشیند و شما را تماشا کند؟
    او از موقعی که از پله افتاده و مفصل رانش آسیب دیده بود بدون عصا نمی توانست به حیاط برود و توی اتاق هم که بود نشسته نشسته خودش را جابجا می کرد. در یک ماهی که صاحب تلفن شده بود دو بار با بچه ها و نوه هایش در کرمانشاه حرف زده بود. رویهم رفته روحیه اش خوب و سرحال بود. خوشحال تر شد وقتی که فهمید پدرم قصد دارد از تهران سری به آنها بزند. به من گفت:
    - من در اینکار مانعی نمی بینم. انشاءالله به تو خوش خواهد گذشت. قبل از حرکت سری به من بزن وقتی هم به تهران رسیدی، بخصوص اگر به کرمانشاه رفتنی شدید در هر دو حال با تلفن به من خبر بده. اما یک مسئله، من الان حساب کردم دیدم چهارشنبۀ آینده اول ماه صفر است که به فرمایش امام زین العابدین علیه السلام سفر در آن نحس خواهد بود. شما بهتر است روز سه شنبه یا دوشنبه حرکت کنید که به ماه صفر نخورید.
    در فاصله این چند روزی که به حرکت ما مانده بود کیوان همه روزه صبح و عصر با دوچرخه یا موتورسیکلت که کرایه می کرد به در خانه ما می آمد و بدون آنکه تو بیاید از ما حال و احوال می گرفت. یک روز که من به خیاطی یا نمی دانم حمام رفته بودم آمده بود زنگ خانه ما را که خراب بود درست کرده بود. یک ساعت دیواری توی دهلیز داشتیم که عقربه دقیقه شمار آن شل شده بود و می افتاد، آن را هم درست کرده بود. سفری کوتاه به آبادان کرده و از بازار کویتی ها کتی چرمی خریده بود که می پوشید و قیافه ورزشکارانه ای پیدا می کرد. برای من و هر یک از بچه ها هم سوغاتیهائی آورده بود. خود من خیلی کارها بود که می باید می کردم. چون چیزی به پایان سال و فرا رسیدن نوروز نداشتیم فرش ها را دادم تکاندند. خانه را گردگیری کردم. پرده ها را شستم. خیال داشتم رو مبلی ها را هم بشویم اما نرسیدم. گربه ای داشتیم که ظاهراً حامله بود. نمی دانستم در غیاب من اگر در و بام خانه بسته می شد چه وضعی پیدا می کرد. در خوزستان که بهار همیشه دو ماه زودتر از قسمتهای شمالی ایران فرا می رسد گربه ها زودتر می زایند. اما مشکل من این نبود که او بار خود را کجا می نهاد. مشکل این بود که چون دیوار حیاط خانه ما بلند بود او وقتی که پائین می آمد اگر راه به بیرون نداشت حبس می شد و از گرسنگی می مرد یا آنقدر میومیو راه می انداخت که همسایه ها را به ستوه می آورد. سرانجام، راه حلی به نظرم رسید. در راه پله را که به پشت بام می رفت از یک گوشه با بیرون آوردن یک تخته سوراخ کردم تا او بتواند تو بیاید و بیرون برود. این کار از آن جهت بد نبود که خود ما هم از موش در امان نبودیم. البته من فکر می کردم موشهای زیادی داریم. در حالی که یکی بیشتر نداشتیم. و همین یکی واقعاً مرا ذله کرده بود. وقتی که گردگیری می کردم فهمیدم که او چه کرده بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حبه های قند را آورده بود توی سوراخ چراغ گاز نزدیک شعله، دور و بر پنبه های نسوز، که این را هم هر شب در می آورد و اطراف چراغ پخش می کرد. شرابه های ابریشمی کوسن هائی را که روی مبل توی اتاق پذیرایی بود تمام با دندان ریز ریز کرده بود که من قبل از آن فکر می کردم کار بچه ها است. فضله او در کمد حتی تا روی یقۀ لباسها رفته بود. همان اولین شبی که من تخته راه پله کان را بیرون آوردن، در آشپزخانه را باز نهادم، گربه آمد او را گرفت و مرا از شرش آسوده ساخت. باغچه حیاط ما آنقدر بزرگ نبود و ما گلهای زیادی نداشتیم که آب دادن آن وقت بگیرد. یک درخت داشتیم که شاید نام اصلی اش عرعر بود ولی ما به آن درخت بیعار می گفتیم. برگهای خیلی ریز شبیه گل ابریشم داشت و همیشه سبز بود و هیچ وقت احتیاج به آب دادن نداشت. با این وصف، من طبق سفارش پدرم کلید را به یکی از همسایگان توی کوچه که با ما این اواخر پس از رفتن سفورای گور به گوری انسی بهم زده بود دادم و سفارش کردم هر چند روز یکبار آنجا سری بزند. به آنها توجه دادم که اگر یک وقت سفورا به قصد دیدن بچه ها در این حدود پیدایش شد و به در خانه آمد نگویند که کلید نزد آنهاست و اگر خواست به وسائلی وارد خانه شود مانعش شوند یا به پلیس خبر بدهند. ترس داشتم که او یا شوهرش یک وقت نیایند و هست و نیست ما را بار خروس کنند و ببرند. بنائی که قرار بود بیاید و آن دیوار را بردارد و به جایش در بگذارد، یک روز که هوا آفتابی بود آمد تا مشغول کارش شود. من مانعش شدم. گفتم باید صبر کند تا پدرم خودش بیاید. در چنان موقعی که ما خانه را به امان خدا می گذاشتیم و می رفتیم باز کردن یک سوراخ بین دو خانه خطری بود برای هر دو طرف. او هم وسائلش را برداشت و رفت.
    باری، در ساعت سه و ربع بعدازظهر روز 16/12/1351 که به نظرم چهارشنبه بود من و بچه ها و او تاکسی گرفتیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. و پس از کمی انتظار در سالن، با قطار سریع السیر ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم. لباس بچه ها خوب و مرتب بود. خود من بلوز و شلوار جین آبی پوشیده بودم که رنگ و روی آن طبق سلیقه آن روزی کمی رفته و حتی در پاچه های شلوارش نخ نما شده بود. عوض این لباس بازاری بی ابهت، پالتوئی داشتم از هر حیث برازنده که همان زمستان پس از رفتن نامادری توسط خیاط دوخته بودم. جنس آن مخمل خاکستری و دور یقه و سر دستها و پائین دامنش پوست سگ آبی بود. (شما این پالتو را زمستان امسال به تن من دیدی). به خاطر همدردی با مادر کیوان که عزادار بود یک روسری ابریشمی سیاه برداشته بودم که در کیفم بود. وقت حرکت ما آسمان اهواز را ابرهای سیاه رویهم پوشانده بود و قطره های اتفاقی باران به زمین می افتاد. علاوه بر دلواپسی های اصلی، یک فکرم این بود که نکند به رسیدن ما به تهران هوا بارانی باشد و لباس من و بچه ها از ایستگاه تا منزل خیس بشود. در منزل چتر داشتم ولی چون کهنه بود خجالت کشیدم آن را بردارم. کیوان برخلاف سفارش من که گفته بودم بلیت درجه دو بگیرد، درجه یک گرفته بود، در واگن لوکس که شب می توانستیم بخوابیم و خستگی راه را حس نکنیم. من این موضوع را به روی او نیاوردم. من که هر روز صبح و شب صدای این غول آهنین پی را می شنیدم که هنگام عبور از روی پل سیاه نفس تازه می کرد و مثل ماده گاوی که از چرا به سوی آغلش می رود تا گوساله اش را شیر بدهد می خروشید و مانگا می کشید، در طول هیجده بهار زندگی ام اولین بار بود که سوار آن می شدم. پدرم می گفت زمانی که دو سال و نیمه بودم یک بار همراه او و مادرم به اندیمشک زادگاه مادرم رفته بودیم. اما من این را به حساب نمی آوردم، زیرا چیزی از آن به یاد نداشتم. همیشه آرزو می کردم که ایکاش دست کم این خاطره را به یاد داشتم. اولین بار بود که هیجانهای مسافرت را تجربه می کردم و اطراف خودم را چهره های تازه مسافرین یا مشایعین گرفته تا منظره سالن و سکوها، همه چیز و هر چیز محیط را در حال جنبش و تغییر سریع می دیدم. برای بچه ها هم این چیزها تازگی داشت. پیوسته در حال گشتن و کنجکاوی کردن بودند. توی راهرو، دم کوپه ها، میان دستشوئی یا اتاقکهای بین واگنها، از جائی به جائی می رفتند و در عالم خاموش و غمزده خویش آرام و قرار نداشتند. من به چهره کودکانه آنها می نگریستم و احساس شادی می کردم که این مسافرت بیشتر برای آنها لازم بود تا برای من. این آنها بودند که حالا از دوری مادر رنج می بردند. و من چون به سر خودم آمده بود رنج آنها را حس می کردم. اگر مادر آنها در اثر بیماری یا حادثه ای ناگهانی تلف شده و از میان رفته بود این موضوع برای روح کوچک آنان چیزی کاملاً قابل توضیح و درک بود. زیرا بشر به حکم غریزه از همان آغاز تولد با مرگ آشنا است. آنها در ذهن کودکانه خود با هر نوع خداحافظی یا بای بای آشنا بودند جز با این یکی که مادرشان با آنها کرد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - سیندخت، من ذاکر را دوست داشتم و اگرچه به دادگاه رفتم و حکم موت او را گرفتم ولی روی اصل همان عشق و علاقه هیچ وقت نمی خواستم به خود بقبولانم که او مرده است. من در کیفیتی به پدرت شوهر کردم که هنوز طلاق خودم را از شوهری که همه می گفتند مرده است نگرفته بودم. می بایست این کار را از طریق دادگاه خانواده می کردم، اما نکردم. من شرعاً و یا نمی دانم قانوناً به پدرت حرام بودم و خودم نمی دانستم. من نمی خواستم شوهر کنم ولی پدرت مرا خام کرد.
    این حرف به خوبی برای من قابل درک بود که او ذاکر را دوست داشت و از روی سادگی تن به ازدواج با پدرم داده بود. اگر او هنگام رجوع به دادگاه برای دریافت حکم موت شوهرش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود و آنگاه به پدرم شوهر می کرد، هیچ نیروئی نمی توانست او را از وی جدا سازد. من آن روز او را از همه خشونت ها و بدیهائی که به من کرده بود بخشیدم. زیرا دیدم بهرحال زن بدبختی است. باری، قضیه پیدا شدن ذاکر و طوفان سهمگینی که از ادعای او بر سر ما نازل شد در نیمه شهریورماه و بحبوحه شرجی بود که اتفاق افتاد. ولی ما عملاً تا آخر پائیز از ناراحتی های آن بیرون نیامدیم. در تمام این مدت پدرم البته به اداره اش می رفت و اگرچه خیال داشت سابقه کارش را بازخرید کند تا موقعی که رسماً درخواستی به رؤسای خود رد نکرده بود، میل نداشت وقفه در کارش ایجاد شود. او بعد از رفتن مادرم در این هفت سال و خورده ای، حتی از مرخصی های سالانه اش استفاده نکرده بود و حالا قصد داشت یکجا پول آن را بگیرد.
    در این مدت، نامه دیگری از آقای مقبل برای پدرم به نشانی اداره آمده بود که هنوز جوابش را نداده بود. من دقیقاً نمی توانم بگویم چرا و به چه علت پدرم دوست نداشت نامه های او را به خانه بیاورد و به من نشان بدهد. شاید با خودش فکر می کرد که من بطور کلی نسبت به مسئله ازدواج و بخصوص ازدواج با این پسر توجه و علاقه ای نداشتم، و می دید که اگر به اصطلاح ذهن مرا خراب نمی کرد بهتر بود. شاید هم می دید که چون هنوز به طور جدی موضوعی پیش نیامده است نباید در دل من که توی خانه محبوس بودم و اندیشه های ساده ای داشتم، امیدهای بی اساسی را بنشاند. چنانکه پدرم می گفت در این نامه آقای مقبل از او خواهش کرده بود که اطلاعاتی در خصوص کارگاههای آهنگری و در و پنجره سازی اهواز و کسادی یا رونق کار آنها برای او بدست آورد و بفرستد. پدرم خیال داشت دنبال این کار برود. ولی من می دانستم که او هرگز حوصله این کار را نخواهد کرد. لازم به گفتن است که کیوان در یکی از روزهای نیمه دی ماه به اهواز آمد و هنگام صبح، یعنی دقیق تر بگویم نزدیکی های ظهر در خانه ما با من ملاقات کرد. چنانکه می گفت، او در گرما گرم دعوای پدرم با آن مرد، یعنی به حساب رقم و تاریخ دو ماه و چهارده روز پیش از آن، یکبار به اهواز آمده بود. می گفت از دانستن اینکه ما نارحت هستیم به نوبه خود آن قدر ناراحت شده بود که نتوانسته بود بیش از یک شب در شهر بماند و فوراً برگشته بود. او به من گفت که لاغر شده ام. من به او گفتم، عوضش تو چاق شده ای، معلوم است که من غصه می خورده ام و تو غمی توی دل نداشته ای. او آه کشید و گفت: تو از دل من کجا خبرداری. همیشه اینطور است.- ما کمی جلوی در حیاط صحبت کردیم. بعد من به او تعارف کردم که می تواند به درون خانه بیاید. او سیگاری بیرون آورد و با فندک آتش زد. سیگار خارجی توی قوطی زرنشان بود. من به طعنه گفتم:
    - عالی است. ندیده بودم سیگار بکشی، شاید به تازگی سیگاری شده ای؟
    او گفت:
    - آیا تو دوست نداری؟
    من گفتم:
    - سیگار کشیدن را می گوئی؟
    او گفت:
    - نه، این را که من سیگار می کشم.
    این سؤال به نظرم مسخره می آمد. در عین حال شرم داشتم چیز دیگری بگویم. دلسرد شده بودم. خندیدم و گفتم:
    - به من چه مربوط می شود که تو سیگار بکشی یا نکشی. من خودم سیگار کشیدن را کار بیهوده می دانم و هیچ وقت هم نخواهم کشید.
    او قوطی را جلوی من گرفت:
    - حتی یکدانه محض امتحان؟
    من گفتم:
    - این دیگر از آن حرفها است. آن چیزی که بد است، بد است. برای همیشه مسئله به این شکل مطرح بوده است.
    او بدون اینکه ناراحت بشود آتش سیگارش را با انگشت خاموش کرد و آن را از در حیاط بیرون انداخت. گفت:
    - من هم نخواهم کشید. تا آخر عمر، حتی یک دانه اش را محض امتحان. از درس اخلاقی شما هم ممنونم.
    من چنانچه گوئی از او رنجش خاصی در دل دارم، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
    - من چه جای آن را دارم که به کسی درس اخلاق بدهم. من راجع به خودم صحبت می کردم


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او اظهار دلواپسی کرد و گفت پولی که از فروش خانه بدست آمده و سرمایه کار آینده او است، هنوز همچنان عاطل و بیکار مانده است. زیرا نمی دانم که باید آن را در کجا به کار اندازد: تهران یا اهواز؟ اگر مدت زمانی بگذرد و او نتواند تصمیم بگیرد، بیم آن هست که این پول به وسیله پدرش صرف کارهای دیگر شود، یا اصلاً از بین برود.
    ما این گفتگو را توی دهلیز خانه خودمان می کردیم؛ در حالی که در حیاط را باز نهاده بودیم و بچه ها هم پهلوی ما بودند. در اهواز هوا سرد شده بود- سرما خشکه ای که تا مغز استخوان اثر می کرد. من یک بخاری دستی آورده بودم توی دهلیز که روی آن برای ناهار ظهر سیب زمینی نهاده بودم بپزد. او چنانکه عادتش بود، از نشستن روی صندلی که من برایش آوردم خودداری می کرد. یا گاهی دقیقه ای می نشست و فوراً برمی خاست. چون در مقابل آن اظهارات سکوت مرا دید اضافه کرد و گفت: فکر می کند که سرانجام جز اینکه به اهواز بیاید و آنجا بماند چاره دیگری ندارد. او در این سفر مطالعاتی هم کرده و برای کارگاهی که می خواست بگشاید جاهائی را در نظر گرفته بود که با دادن سرقفلی بخرد؛ جاهائی در محله های جدید حومه که خانه سازی با سرعت بیشتری جریان داشت و میزان سرقفلی ناچیز بود. او دویست تومان هم به کسی شیرینی داده بود که در این راه برای گرفتن قطعی محل، کمکش کند. خیلی امیدوار بود که آن شخص بتواند کاری برایش انجام دهد. او می گفت اگر کارش در اهواز می گرفت در موقعیت بهتری می بود که نظر پدرم را جلب کند، و پر دور نبود که اصلاً پدر و مادرش نیز از تهران کوچ می کردند و به زادگاه اصلی خود برمی گشتند.
    وقتی که او این حرف ها را می زد من بیشتر از همیشه می دیدم که چقدر افکارش بچگانه بود. چنانکه می شد احساس کرد او حتی در موقعیتی نبود که بتواند خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد. شاید پدر و مادر او مایل بودند که مرا برای او نامزد کنند، ولی بطور مسلم هنوز تا زن گرفتن واقعی دو سه سالی فاصله داشت. او در حالی که می کوشید حالت خنده به گفتارش بدهد صحبت از شش ماه مهلت خود به میان آورد که نزدیک پایان یافتن بود. من گفتم:
    - اصل مسئله این است که آیا من با این وضعی که می بینی در موقعیتی هستم که بتوانم پدرم را تنها بگذارم و از پیشش بروم؟ حتی اگر خود او موافق باشد، من به چه روئی می توانم این کار را بکنم؟
    سپس لحن صحبتم را نرم تر کردم و با همان حالت شوخی مانند گفتم که می تواند شش ماه دیگر این قرارداد را تمدید کند و به قول و وفای من امیدوار باشد. تعارف کردم که برای ناهار بماند تا پدرم هم بیاید و او را ببیند، شاید برای آقای مقبل پیغامی داشته باشد. اما او چون از پدرم خیلی خجالت می کشید تعارف مرا قبول نکرد. با من خداحافظ گفت، بچه ها را بوسید و به امید سفر ده روزه و مراجعت همیشگی به اهواز قبل از پایان همان ماه که دی ماه سال 51 بود، دست مرا فشرد و رفت. در این ملاقات او به نظرم هر چه بود مردتر آمد. لباس مرتب و پالتوی نوی که یقه خز داشت پوشیده بود. موهایش را از دو طرف سر رها کرده بود که روی گوشهایش را می گرفت و صورتش را هم تیغ انداخته بود. حرکات و رفتارش کمی بیشتر حس اعتماد به آدم می بخشید. چنانکه او می گفت، آقای مقبل هم از قضیه سفورا و پدرم آگاهی داشت و از این واقعه بی نهایت ناراحت شده بود. او قبل از حرکت پسرش به اهواز نامه دیگری برای ما نوشته و پست کرده بود که به علت قصور نامه رسان یا ناخوانا بودن نشانی گیرنده، کمی دیرتر یعنی دو روز پس از رفتن کیوان به دست پدرم رسید. آقای مقبل ضمن آنکه خبر آمدن پسرش را به اهواز به پدرم داده بود از او دعوت کرده بود چند روزی مرخصی بگیرد و به تهران برود. البته همراه بچه ها و من. او مخصوصاً زیر نام من خط کشیده و آن را مشخص تر کرده بود. اضافه کرده بود که در زندگی همیشه ناراحتی هست و مرد آنست که تحمل داشته باشد و دل به فراموشی بسپرد. پدرم از این نامه خیلی به جنب و جوش آمد. برای اولین بار بود که نامه او را می آورد و به من نشان می داد. از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم و فوراً جواب آن را بنویسم و با پست سفارشی دو قبضه به تهران بفرستم. او گفت و من می نوشتم- البته از قول او زیرا نامه به عنوان او آمده بود. راجع به مسافرتش به تهران، جواب داد که کارهائی دارد بعد از انجامش به دیده منت دارد که به تهران بیاید و چند روزی آنجا نزد آنها بماند. او با نوعی شادی و سرافرازی به من گفت که از یک اندیمشک و سد دز که می گذشت سی سال بود از اهواز بیرون نرفته بود. در خصوص کارهائی که می گفت باید به انجام برساند- این کارهای او چنانچه می دانستم همان مسئله بازخرید سابقه اش بود که تقاضایش را به تازگی رد کرده بود. زیرا بیست سال کارش تمام شده بود و اینک به طور جدی دنبالش بود. من خوب احساس می کردم که پدرم در این موقع چقدر عجله داشت که این کار را تعقیب کند و به نتیجه برساند. در صورتی که مدارکش تکمیل می شد و به مرحله نهائی می رسید بیست و پنج هزار تومان به او می دادند- البته در تهران. و من دلیل این را نمی دانستم که چرا باید در تهران. پدرم در این خصوص توضیحاتی داد که من درست نفهمیدم. بهرحال، پدرم دیگر شوق و رغبتی برای ادامه کار دولتی نداشت. با مرد برنج فروش صحبت کرده بود که بعد از بازخرید سابقه اش برود نزد وی و به عنوان انباردار یا میزان دار مشغول کار بشود. آن مرد به وی پول داده بود که بین دو حیاط را در بگذارد. پدرم رفته بود با یک بنا مذاکره کرده بود. مبلغی هم به او پیش پرداخت داده بود و به عنوان تضمین قول مرد که بنا بود و بناها و جولاها همیشه در کار بدقولی می کنند- کیسه وسایلش را آورده و گوشه حیاط نهاده بود تا یک روز بیاید و شروع کند به خراب کردن دیوار و ساختن جای در طبق دستور پدرم. پدرم عقیده داشت که او می باید به بچه ها که کوچک بودند و نیاز به مراقبت و مواظبت خیلی نزدیک داشتند دسترسی همیشگی داشته باشد. درست بود که منهم بودم، ولی نمی شد فراموش کرد که وضع من هر لحظه ممکن بود عوض بشود. او حتی صبح ها گاهی خودش را از کار اداره درز می گرفت و به دکان برنج فروشی می آمد و من یک وقت می دیدم که همان پنجره کذائی هر دو لنگه اش باز و سر و کله پدرم آنجا نمایان می شد که با من یا بچه ها حرف می زد و مثلاً می پرسید که برای ناهار یا شام چه کم و کسری داریم و چه چیزها لازم است و لازم نیست، تا موقع آمدن به خانه از بازار بگیرد. و آیا حال ما خوب است؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اری، چون نامه جوابیه را من به تهران نوشتم و پست کردم، نشانی برگشت را خانه خودمان نوشتم. مطمئن بودم که پاسخ را هم در خانه دریافت خواهم کرد. این موضوع بدیهی بود که کیوان برای من نامه جداگانه می نوشت. ولی ده روزی که او قول داده بود به یک ماه و یک ماه به پنجاه روز کشید و ما هیچگونه خبری از آنها دریافت نکردیم. ظاهراً یک یا دو روز پس از رسیدن او به تهران، آقای مقبل، در اثر یک ناراحتی قلبی ناگهان حالش بهم می خورد و در خانه بستری می شود. او، یعنی کیوان، که ناچار شده است روز و شب پشت دکان برود چون مایل نیست ما از بیماری پدرش خبر بشویم و احیاناً در تصمیم خود دائر به حرکت به تهران پشیمان گردیم، از نوشتن هر نوع نامه به ما خودداری می ورزد و هر روز منتظر است تا حال بیمار فرق بکند. اما این انتظار طولانی و طولانی تر می شود. پدرم که دیگر مطلقاً به اداره نمی رفت، چون می باید برای دریافت پول بازخرید به تهران می رفت، مشغول تهیه مقدمات سفر خود بود. در این حیص و بیص یک روز نزدیک ساعت ده صبح این تلگراف به در خانه ما رسید:
    «آقای فلاحی، از خبر ناگهانی عذرخواهی، پدرم ساعت هشت دیشب وفات- چون وجود شما در تهران لازم، زودتر حرکت، ممنون- منتظر دیدار، با درود- کیوان»
    یادم می آید وقتی که مأمور تلگرافخانه زنگ زد، من توی آشپزخانه بودم. یک ماهی سنگسر که سرش مثل سنگ است دستم بود و می خواستم برای ناهار قلیه ماهی درست کنم. شنبه پنجم اسفند ماه بود و رادیو برنامه های روز پرستار را پخش می کرد. از آنجا که پرستاری همیشه یکی از رویاهای من بود، این برنامه را دوست داشتم و همان طورکه کار می کردم با شوق و ذوق فراوان به آن گوش می دادم و هر کلمه از داستانش را قورت می دادم. وقتی که نام فلورانس نایتینگل، این پرستار از خود گذشته و نامدار را می شنیدم اشک پرستش چشمانم را پر می کرد. درصدر اسلام خودمان هم ما یک نایتینگل داشتیم که نامش نسیبه بود و زخمی های جنگ را مداوا می کرد.
    من از جزئیات آن لحظه که چطور تلگراف را گرفتم و خواندم و ناگهان چه حالی پیدا کردم در می گذرم. ناراحتی پدرم هم دست کمی از مال من نداشت. او همان طور توی حیاط کنار حوض قدم می زد و زیر لب لا اله الا الله می گفت. و فاصله به فاصله هم تلگراف را برمی داشت و نگاه می کرد. سرانجام تصمیم گرفت که به تهران حرکت کند. قبل از حرکت، بعضی وسائل ضروری و مایحتاج خانه را خرید و آورد به دست من داد. بیست روز هم برای من و بچه ها خرجی گذاشت. گفت، حال که به تهران می رود میل دارد به اصطلاح با یک کرشمه دو کار بکند و سری هم به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم دیداری تازه کند و ببیند که آنها چه می کنند و چون می کنند و به طور کلی آن صفحات چه خبر است و روزگار دست کیست. همان روز بلیت گرفت و با قطار بعدازظهر حرکت کرد. او می دانست که من هم باطناً مایل بودم همراهش بروم و تهران را ببینم. اما بچه ها و حانه را چه می شد کرد؟ صورت تلگراف مبهم بود. پدرم فکر می کرد جنازه را به انتظار او نگه داشته و هنوز دفن نکرده اند. البته این فکر خیلی اشتباه نبود. مرد وصیت کرده بود که جنازه اش را به قم ببرند و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک بسپارند. این وصیت را نه در شب فوت بلکه یک ماه یا نمی دانم چهل شب قبلش موقع همان حمله اول که به او دست داده بود، کرده بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    درست چهار روز از حرکت پدرم گذشته بود که کیوان ماشین کرایه کرده و شبانه از تهران به اهواز آمده بود. به در خانه ما آمد. من که انتظار او را نداشتم از شدت غافل گیری و می خواهم بگویم وحشت، آن قدر خودم را گم کردم که یادم رفت به او تسلیت بگویم. او تعجب کرده بود که چرا پدرم تنها حرکت کرده و من و بچه ها را نیاورده بود. پدرم پوزش خواسته و گفته بود که چون راهی کردن بچه ها به این آسانی میسر نبود و وقت بیشتری می خواست، او به علت شتابی که داشت از این کار منصرف شده بود. این هم به پدرم خبر داده بود که جنازه را در ابن بابویه شهر ری در یک مقبره به امانت نهاده اند تا در یک فرصت مناسب ببرند به قم و به خاک بسپارند. پدرم به او گفته بود:
    - در این صورت من اشتباه کردم که آنها نیاوردم. می توانستم دو روز دیرتر بیایم و آنها را هم بیاورم. سیندخت خیلی دلش می خواست همراه من باشد.
    آنگاه به پسر گفته بود: چون من بعضی کارها دارم که می باید در تهران به آنها برسم، اگر تو مایل باشی می توانی به اهواز بروی و آنها را بیاوری.
    او در همان شب حرکت مسافر، یادداشتی نوشته و در پاکت گذاشته بود که سرش باز بود. کیوان از بغلش بیرون آورد و به من داد. روی یک برگ کاغذ سر خط دار کوچک بود که کیوان برایش از مغازه خودشان آورده بود. نوشته بود:
    «دخترم کیوان به اهواز می آید. می توانی بچه ها را برداری، در و بام خانه را ببندی و همراه او با قطار به تهران حرکت کنی. یک مسافرتی به تهران در این موقع برای تو بد نیست. بعلاوه، من اینجا می خواهم برایت وسائل بخرم که بهتر است خودت هم باشی. من حواله بیست هزار تومان پول بازخرید را امروز گرفتم. بیست هزار و چهل و پنج تومان بعد از وضع بعضی در رفت ها. پول مرخصی های سالانه ام هم جزو آن است. بعضی سالها را بدقلقلی کردند و به حساب نیاوردند. البته گمان می کنم تا گرفتن اصل پول دو سه روزی دیگر دوندگی لازم است. منتظرت هستم. در را ببند و کلید را به همسایه ها بسپار. آنها به خانه سرکشی خواهند کرد.»
    من همانطور که جلوی در حیاط نامه دستم بود گیج بودم. یک دل خوشحال بودم یکدل نگران. ولی مهم تر از همه تعجب از کار پدرم بود که چرا اینقدر زود می خواست تصمیم بگیرد. در حقیقت او داشت مرا در مقابل عمل انجام شده قرار می داد. اگر من می خواستم با این جوان که چند جلسه ای بیشتر از سابقه آشنائی اش با من نمی گذشت و روحیاتش را هنوز درست نمی شناختم، به یک سفر طولانی بروم، با آنکه پدرم به خط خودش برای من نوشته بود، آیا نه این بود که می باید به عمه ام هم خبر بدهم؟ خوب، من چه به او می گفتم و آنگاه او چه به من می گفت؟ مردم چه به من می گفتند؟ نه، من به هزار و یک دلیل گفتنی و نگفتنی نمی توانستم حاضر به این مسافرت بشوم.
    تردید من که چه بگویم و چه نگویم آنقدر طول کشید که یادم رفت او را دعوت کنم که به درون خانه بیاید و خستگی در بکند. زیرا او چنانکه کاملاً معلوم بود همان دقیقه که یک ربع به ده صبح بود از گرد راه رسیده بود و هنوز هم صبحانه نخورده بود. اگر بخواهم دقیق تر صحبت بکنم باید بگویم که من عمداً او را دعوت به درون خانه نکردم. نه از روی بی ادبی، بلکه از این جهت که فکر می کردم نکند توی خانه به خاطر نزاکت های مهمان نوازی رو گیر او بشوم و نتوانم مخالفت خود را با این مسافرت اعلام کنم- چیزی که او ابداً انتظارش را نداشت و از شنیدنش ناراحت می شد. البته بدیهی بود که من دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم که سفری به تهران بکنم و پایتخت کشور خودم را ببینم. بخصوص پس از سالها تحمل ناراحتی و فشار روحی احساس می کردم که نیاز به تغییر و تنوعی دارم تا بتوانم خاطرات تلخ گذشته را از ذهنم دور سازم و به قول معروف نمدی به آفتاب بیندازم. گرچه می دانستم این کار محال بود و این خاطرات مثل جای زخمی که به استخوان نشسته می باید تا پایان عمر در روح من باقی بماند. تنها این به خاطر مخالفت عمه ام یا حرف مردم نبود که فکر می کردم حرف پدرم را زمین بگذارم و از این مسافرت عذر بخواهم. موضوع این بود که می دیدم پدرم ممکن است بدون مطالعه کامل و کافی و به صرف یک دوستی و مراوده یا چشیدن نان و نمک مرا در دام ازدواجی بیندازد که به صلاحم نبود. آیا او بی وفائی زن را نسبت به شوهر و مادر را نسبت به فرزند دو بار با گوشت و پوست خود حس نکرده بود؟ چطور می توانست فکر کند که جهان جای وفا و صفا است؟ با کدام آزمایش و معلومات مطمئن شده بود که آینده من با این جوان بی تجربه و تازه سال آینده محکمی است؟ در این دو سه روزۀ حرکت او به تهران چه اتفاقی افتاده بود که فوراً می خواست برای من به بازار برود و وسایل بخرد که نوشته بود بهتر است خودم هم باشم؟ این نامه برای من جای سؤال بود. پدرم که خودش در فاصله هفت سال دو بار تلخ ترین زهرهای تجربه را چشیده بود، هنوز اینقدر ساده فکر می کرد و کار دنیا را ساده می انگاشت.
    من سرانجام نامه را توی جیب گذاشتم. به او فوت پدرش را تسلیت گفتم. تسلیت من کمی بچگانه بود، زیرا قبل از آن هیچ وقت پیش نیامده بود که به کسی تسلیت بگویم. او گفت که کار خدا است و با حکم طبیعت ستیزی نیست. با آنکه قیافۀ متأثری به خود گرفت من دیدم که این واقعه تأثیر چندانی روی او نکرده بود. شاید چون خاطرش مشغول به من بود اینطور مینمود که در غم پدر نبود. شاید نیز من اشتباه می کردم و او غصه هایش را قبلاً خورده و زاریهایش را کرده بود. بهرحال، او چون می دانست که من در خانه تنها هستم بنابراین تعجبی نکرد که به درون دعوتش نکردم. ولی احساس کرد که از پیشنهاد پدرم خوشم نیامده، یا دست کم این پیشنهاد برایم غافل گیرانه بوده است. گفت:
    - می دانم که تو برای آنکه دست و پای خودت را جمع کنی لااقل چند روزی وقت می خواهی. من اگر دو هفته هم بگوئی در اهواز می مانم. فقط بگو برای چه روزی می توانم بلیت بگیرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من بیش از پیش در حیرت ماندم که چه جوابی به او بدهم. نمی توانستم صراحتاً بگویم که پدرم شکر خورده که چنین دستوری داده و من دستور او را به هیچ می انگارم. از طرفی، یک فکر تازه که در من پیدا شده و نگرانم کرده بود موضوع پولهائی بود که پدرم در تهران می گرفت. او آدم چندان دقیق و هوشیاری نبود و چه بس ممکن بود در اثر حواس پرتی و گیجی توی شهر غریب و شلوغ، شهری که این چشم را از آن چشم خبر نبود، آن را گوشه ای جا می گذاشت و گم می کرد یا اصلاً رندان با یک نقشه ماهرانه آن را از چنگش بیرون می آوردند و پولی که سرمایه دوران پیری و خانه نشینی اش بود با جزئی ترین غفلت یا بی توجهی به باد هوا می رفت. اگر این پول، بهر نحو که می خواست باشد، از چنگ پدرم درمی رفت، او نابود می شد. من به کیوان که با انتظاری غیرقابل توصیف به لب و دهانم چشم دوخته بود پاسخ دادم:
    - تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. پدرم چه لازم بود شما را زحمت بدهد و در این موقع از کار بیکار کند. به من نامه می نوشت یا بوسیله تلگراف و تلفن، بله با تلفن به من خبر می داد؛ این مسئله مشکلی نبود. عمه ام که به خاطر ارتباط با پسرهایش از چند سال پیش تقاضای تلفن کرده بود، همین ماه گذشته صاحب تلفن شد. پدرم می توانست آنجا تلفن کند و برای من پیغام بدهد. خودم بلیت می گرفتم و با بچه ها می آمدم. حالا هم پیشنهاد من اینست که شما معطل من نشوید، به تهران برگردید و به کارتان برسید. من دقیقاً نمی دانم چند روز طول می کشد تا آماده شوم.
    من به درستی نمی دانم و این موضوع را بعدها نیز درک نکردم، که او علی الصول آدم ملایم و موافقی بود یا اینکه پیش من و در مورد من چنین حال و اخلاقی پیدا می کرد که هرگز مایل نبود روی حرفم حرفی بزند. گفت:
    - خوب، از این خوشحالم که خواهی آمد. هر قدر که لازم باشد، ولو دو هفته، صبر خواهم کرد و هر کار که بگوئی همان را خواهم کرد. اما به هیچ وجه حاضر نیستم بگذارم تنها به تهران حرکت کنی. حتی اگر به قیمت آن باشد که اصلاً از آمدن چشم بپوشی. حتی اگر تهران تا اهواز یک ساعت راه بود.
    من گفتم:
    - بسیار خوب، در یک واگن درجه دو برای ما سه بلیط بگیر که با خودت می شود چهار تا. به شرط آنکه پول تمام چهار بلیط به عهده ما باشد که پدرم در تهران خواهد داد. از این گذشته من لازم است که موافقت عمه ام را هم جلب بکنم که همین امروز خبرش را به شما خواهم داد. من دوست نداشتم شما از کارت بیکار بشوی و دنبال من این همه راه بیائی. حال که آمده ای، خوب، فکر می کنم حداکثر سه یا چهار روز وقت لازم دارم تا کارهایم را رو به راه کنم و آماده شوم. پیراهنم را باید از خیاط بگیرم. امروز چه روزی است، چهارشنبه. بلیت را برای چهارشنبه دیگر یعنی یک هفته بعد بگیر که تاریخ حرکت ما خواهد بود. اما چنانکه گفتم به شرط تأیید بعدی من که امروز بعدازظهر خبرش را به شما خواهم داد.
    من شماره تلفن منزل عمه ام را به او دادم که بعدازظهر ساعت شش برای گرفتن خبر با من که آنجا می رفتم تماس بگیرد. او که از شادی سر پایش بند نبود خداحافظ گفت و رفت. و من فوراً نامه پدرم را برداشتم و همراه بچه ها به دیدن عمه ام رفتم. همانطور که پیش بینی می کردم عمه ام نتوانست از اظهار تعجب خودداری کند. گفت:
    - از کارهای پدرت سر در نمی آورم. اگر او می خواست تو به تهران بروی، چرا خودش تو را نبرد. او هنوز تا شصت سالگی خیلی وقت داشت. چه اصراری بود که خودش را بازنشسته بکند. حالا می خواهد چه کار کند. توی خانه بنشیند و شما را تماشا کند؟
    او از موقعی که از پله افتاده و مفصل رانش آسیب دیده بود بدون عصا نمی توانست به حیاط برود و توی اتاق هم که بود نشسته نشسته خودش را جابجا می کرد. در یک ماهی که صاحب تلفن شده بود دو بار با بچه ها و نوه هایش در کرمانشاه حرف زده بود. رویهم رفته روحیه اش خوب و سرحال بود. خوشحال تر شد وقتی که فهمید پدرم قصد دارد از تهران سری به آنها بزند. به من گفت:
    - من در اینکار مانعی نمی بینم. انشاءالله به تو خوش خواهد گذشت. قبل از حرکت سری به من بزن وقتی هم به تهران رسیدی، بخصوص اگر به کرمانشاه رفتنی شدید در هر دو حال با تلفن به من خبر بده. اما یک مسئله، من الان حساب کردم دیدم چهارشنبۀ آینده اول ماه صفر است که به فرمایش امام زین العابدین علیه السلام سفر در آن نحس خواهد بود. شما بهتر است روز سه شنبه یا دوشنبه حرکت کنید که به ماه صفر نخورید.
    در فاصله این چند روزی که به حرکت ما مانده بود کیوان همه روزه صبح و عصر با دوچرخه یا موتورسیکلت که کرایه می کرد به در خانه ما می آمد و بدون آنکه تو بیاید از ما حال و احوال می گرفت. یک روز که من به خیاطی یا نمی دانم حمام رفته بودم آمده بود زنگ خانه ما را که خراب بود درست کرده بود. یک ساعت دیواری توی دهلیز داشتیم که عقربه دقیقه شمار آن شل شده بود و می افتاد، آن را هم درست کرده بود. سفری کوتاه به آبادان کرده و از بازار کویتی ها کتی چرمی خریده بود که می پوشید و قیافه ورزشکارانه ای پیدا می کرد. برای من و هر یک از بچه ها هم سوغاتیهائی آورده بود. خود من خیلی کارها بود که می باید می کردم. چون چیزی به پایان سال و فرا رسیدن نوروز نداشتیم فرش ها را دادم تکاندند. خانه را گردگیری کردم. پرده ها را شستم. خیال داشتم رو مبلی ها را هم بشویم اما نرسیدم. گربه ای داشتیم که ظاهراً حامله بود. نمی دانستم در غیاب من اگر در و بام خانه بسته می شد چه وضعی پیدا می کرد. در خوزستان که بهار همیشه دو ماه زودتر از قسمتهای شمالی ایران فرا می رسد گربه ها زودتر می زایند. اما مشکل من این نبود که او بار خود را کجا می نهاد. مشکل این بود که چون دیوار حیاط خانه ما بلند بود او وقتی که پائین می آمد اگر راه به بیرون نداشت حبس می شد و از گرسنگی می مرد یا آنقدر میومیو راه می انداخت که همسایه ها را به ستوه می آورد. سرانجام، راه حلی به نظرم رسید. در راه پله را که به پشت بام می رفت از یک گوشه با بیرون آوردن یک تخته سوراخ کردم تا او بتواند تو بیاید و بیرون برود. این کار از آن جهت بد نبود که خود ما هم از موش در امان نبودیم. البته من فکر می کردم موشهای زیادی داریم. در حالی که یکی بیشتر نداشتیم. و همین یکی واقعاً مرا ذله کرده بود. وقتی که گردگیری می کردم فهمیدم که او چه کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حبه های قند را آورده بود توی سوراخ چراغ گاز نزدیک شعله، دور و بر پنبه های نسوز، که این را هم هر شب در می آورد و اطراف چراغ پخش می کرد. شرابه های ابریشمی کوسن هائی را که روی مبل توی اتاق پذیرایی بود تمام با دندان ریز ریز کرده بود که من قبل از آن فکر می کردم کار بچه ها است. فضله او در کمد حتی تا روی یقۀ لباسها رفته بود. همان اولین شبی که من تخته راه پله کان را بیرون آوردن، در آشپزخانه را باز نهادم، گربه آمد او را گرفت و مرا از شرش آسوده ساخت. باغچه حیاط ما آنقدر بزرگ نبود و ما گلهای زیادی نداشتیم که آب دادن آن وقت بگیرد. یک درخت داشتیم که شاید نام اصلی اش عرعر بود ولی ما به آن درخت بیعار می گفتیم. برگهای خیلی ریز شبیه گل ابریشم داشت و همیشه سبز بود و هیچ وقت احتیاج به آب دادن نداشت. با این وصف، من طبق سفارش پدرم کلید را به یکی از همسایگان توی کوچه که با ما این اواخر پس از رفتن سفورای گور به گوری انسی بهم زده بود دادم و سفارش کردم هر چند روز یکبار آنجا سری بزند. به آنها توجه دادم که اگر یک وقت سفورا به قصد دیدن بچه ها در این حدود پیدایش شد و به در خانه آمد نگویند که کلید نزد آنهاست و اگر خواست به وسائلی وارد خانه شود مانعش شوند یا به پلیس خبر بدهند. ترس داشتم که او یا شوهرش یک وقت نیایند و هست و نیست ما را بار خروس کنند و ببرند. بنائی که قرار بود بیاید و آن دیوار را بردارد و به جایش در بگذارد، یک روز که هوا آفتابی بود آمد تا مشغول کارش شود. من مانعش شدم. گفتم باید صبر کند تا پدرم خودش بیاید. در چنان موقعی که ما خانه را به امان خدا می گذاشتیم و می رفتیم باز کردن یک سوراخ بین دو خانه خطری بود برای هر دو طرف. او هم وسائلش را برداشت و رفت.
    باری، در ساعت سه و ربع بعدازظهر روز 16/12/1351 که به نظرم چهارشنبه بود من و بچه ها و او تاکسی گرفتیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. و پس از کمی انتظار در سالن، با قطار سریع السیر ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم. لباس بچه ها خوب و مرتب بود. خود من بلوز و شلوار جین آبی پوشیده بودم که رنگ و روی آن طبق سلیقه آن روزی کمی رفته و حتی در پاچه های شلوارش نخ نما شده بود. عوض این لباس بازاری بی ابهت، پالتوئی داشتم از هر حیث برازنده که همان زمستان پس از رفتن نامادری توسط خیاط دوخته بودم. جنس آن مخمل خاکستری و دور یقه و سر دستها و پائین دامنش پوست سگ آبی بود. (شما این پالتو را زمستان امسال به تن من دیدی). به خاطر همدردی با مادر کیوان که عزادار بود یک روسری ابریشمی سیاه برداشته بودم که در کیفم بود. وقت حرکت ما آسمان اهواز را ابرهای سیاه رویهم پوشانده بود و قطره های اتفاقی باران به زمین می افتاد. علاوه بر دلواپسی های اصلی، یک فکرم این بود که نکند به رسیدن ما به تهران هوا بارانی باشد و لباس من و بچه ها از ایستگاه تا منزل خیس بشود. در منزل چتر داشتم ولی چون کهنه بود خجالت کشیدم آن را بردارم. کیوان برخلاف سفارش من که گفته بودم بلیت درجه دو بگیرد، درجه یک گرفته بود، در واگن لوکس که شب می توانستیم بخوابیم و خستگی راه را حس نکنیم. من این موضوع را به روی او نیاوردم. من که هر روز صبح و شب صدای این غول آهنین پی را می شنیدم که هنگام عبور از روی پل سیاه نفس تازه می کرد و مثل ماده گاوی که از چرا به سوی آغلش می رود تا گوساله اش را شیر بدهد می خروشید و مانگا می کشید، در طول هیجده بهار زندگی ام اولین بار بود که سوار آن می شدم. پدرم می گفت زمانی که دو سال و نیمه بودم یک بار همراه او و مادرم به اندیمشک زادگاه مادرم رفته بودیم. اما من این را به حساب نمی آوردم، زیرا چیزی از آن به یاد نداشتم. همیشه آرزو می کردم که ایکاش دست کم این خاطره را به یاد داشتم. اولین بار بود که هیجانهای مسافرت را تجربه می کردم و اطراف خودم را چهره های تازه مسافرین یا مشایعین گرفته تا منظره سالن و سکوها، همه چیز و هر چیز محیط را در حال جنبش و تغییر سریع می دیدم. برای بچه ها هم این چیزها تازگی داشت. پیوسته در حال گشتن و کنجکاوی کردن بودند. توی راهرو، دم کوپه ها، میان دستشوئی یا اتاقکهای بین واگنها، از جائی به جائی می رفتند و در عالم خاموش و غمزده خویش آرام و قرار نداشتند. من به چهره کودکانه آنها می نگریستم و احساس شادی می کردم که این مسافرت بیشتر برای آنها لازم بود تا برای من. این آنها بودند که حالا از دوری مادر رنج می بردند. و من چون به سر خودم آمده بود رنج آنها را حس می کردم. اگر مادر آنها در اثر بیماری یا حادثه ای ناگهانی تلف شده و از میان رفته بود این موضوع برای روح کوچک آنان چیزی کاملاً قابل توضیح و درک بود. زیرا بشر به حکم غریزه از همان آغاز تولد با مرگ آشنا است. آنها در ذهن کودکانه خود با هر نوع خداحافظی یا بای بای آشنا بودند جز با این یکی که مادرشان با آنها کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قطار هوا را می برید و به سرعت پیش می رفت. گوئی او روح خود من بود که از فضای تاریک گذشته بیرون می آمد و به سوی آیندۀ روشن می تاخت. من این را خوب احساس می کردم که آینده مثل قرقاول چمن در پیشاپیش ما و در دو قدمی ما بود که هر لحظه می توانستیم صیدش کنیم و از گوشت لذیذش شکمی از عزا درآوریم. به راستی چقدر من با آن کسان مخالفم و گفته هایشان را درک نمی کنم که می گویند زندگی دمی بیش نیست و همه چیز در حال خلاصه شده است. اگر آینده ای در کار نبود، زندگی بشر ملال یا رنجی بود که به چشیدن نمی ارزید. و چقدر خوشبخت اند آن کسان که سرمست از باده آینده اند، هر چند زندگی کنونی شان رنجی بیش نیست. آری آینده، و من هر بار که با شرمی دخترانه و پاک در چهره سفید و گشاده و لبهای سرخ و نیمه باز جوانی که اینکه رو به رویم روی نیمکت چرمی نشسته بود و روح تشنه اش را غوطه ور در وجود من کرده بود، نگاه می کردم، آشکارا می دیدم که لحظه به لحظه وابستگی من به این آینده شکوهمند بیشتر می شد. این مسئله بدیهی بود که پدرم قصد داشت مرا به کیوان بدهد. اگر این قصد را نداشت محال بود اجازه دهد که او دنبال من بیاید و اینطور دو بدو در یک قطار با هم به تهران بیائیم. این کار در حقیقت به منزله نامزدی رسمی ما بود. اگرچه هنوز در این خصوص هیچ جا گفتگوئی نشده بود، ولی حتی آن دو کودک همراه ما، بنفشه و بابک، هم با همه عقل نارسی که داشتند حس می کردند که ما دو تا با هم نامزد شده ایم.
    آقای مهندس، مانند هر جریان یا موضوع بنیادی طبیعت که معمولاً آغاز و پایانش ناپیدا است، من هنوز به درستی نمی دانم که عشق از کجا آغاز می شود. بگذار این طور بگویم، آن زمان که فکر می کنیم که از کسی نفرت داریم چه بس در ته دل به همصحبتی اش راغب هستیم و هر روز می خواهیم او را ببینیم. بعدها این عشق که از نفرت شروع شده است جوانه می زند و رشد می کند و به درختی تنومند و بارور تبدیل می شود. نمی خواهم بگویم من چنین فوری و در همان ساعت ها به این مرحله رسیده بودم . منی که می دیدم در آینده ای نزدیک به این جوان تعلق خواهم داشت، همچنانکه او نیز به من، خواه ناخواه نمی توانستم بیشتر از آن روی عواطفم سرپوش بگذارم و به کلمات و نگاهها یا حتی اندیشه هایش که بزبان نمی آمد ولی گویاتر از هر امر گویا بود، جواب نگویم. شما وقتی که در یک صبح خنک آغاز بهار از کنار باغی می گذرید و بوی گلهای تازه شکفته را می شنوید، هر چه هم خسته دل و افسرده باشید مثل همان گلها چهره می گشائید، سینه راست می کنید، روی پنجۀ پاها می ایستید و دستها را از طرفین می گسترانید. نفس بلند می کشید و می خواهید آن هوای پاکیزه و عبیرآمیز را تا اعماق جان فرو بدهید. من و او در کنار هم مشترکاً یک چنین احساسی داشتیم. و شاید خود این شادی مفرط سبب می شد که هیچکدام ما نمی خواستیم یا اگر می خواستیم نمی توانستیم از مرز و حد متعارف قدم به آن سوی بگذاریم و کمی با هم خودمانی تر باشیم. در تمام مدت عصر، قبل از تاریک شدن هوا، با آنکه بچه ها غالباً از کوپه خارج می شدند و ما تنها می ماندیم، او همچنان متین و معقول رو به روی من سر جایش نشسته بود و نمی کوشید یا حتی فکرش را نمی کرد که برخیزد و کنار من بنشیند. اینک دیگر آن تصویر ژوکر مانندی که من از زمان کودکی او در ذهن داشتم و در چند ماه گذشته به عنوان یک نیروی بازدارنده در روح من کار کرده بود، بکلی از بین رفته بود. من، بعدها که به این رفتار جوانمردانه و متانت بار او اندیشیدم ابتدا به این نتیجه رسیدم که احتیاط او از این گمان برمی خاست که مرا درست یا نادرست بالاتر از خودش می دید. مرا نعمتی می پنداشت که از بهشت برایش رسیده بود. می خواست تا آنجا که می توانست به میل من رفتار کرده باشد که به مقتضای حال طبیعتاً متانت را پایه شخصیت مرد می دانستم نه سبکباری و هوس را. او از اندیشه پیروزی می لرزید و برایش همین بس بود که مرا در کنار خود حس می کرد. و من هم با درکی متقابل از او همین را می طلبیدم. در حقیقت من، مانند آدمی که یک چشم داشته باشد همیشه نیم منظره برایم مهم بود. برای من این مهم بود که کسی هست که دوستم می دارد. هنوز وقت آن نرسیده بود که با خودم فکر کنم آیا به نوبه خود او را دوست می دارم یا نه. و آیا این نیز به جای خود نوعی ایثار یا از خودگذشتگی نیست؟
    در آن دقیقه های زودگذر پیش از غروب، ما گاه به راهرو می رفتیم. کنار هم نزدیک پنجره بزرگ منظره های گریزان بیرون را می نگریستیم. چون به زودی آفتاب فرو نشست و بیابانهای تاریک، ما و مرکب آهنین سم ما را در خود فرا گرفت، از تماشای بیرون خسته شدیم. بچه ها هم که شام مختصری خورده بودند می خواستند بخوابند. مأمور آمد و جاها را درست کرد. بچه ها پائین خوابیدند که افتادنش خطر نداشت و ما بالا، هر کدام در یک طرف. ولی چگونه بگویم که خوابیدیم. اول، در جاهای خود نشستیم و در حالی که نمی خواستیم چراغ را روشن کنیم همینطور همدیگر را نگاه می کردیم؛ با نگاه بی سخن که حاکی از ساده ترین و پرصفاترین عشقها بود. سرها را به زانو و روی دست تکیه می دادیم و بی آنکه شرمی از هم بکنیم در چشمهای یکدیگر خیره می ماندیم. گاه من لبهایم روی هم می جنبید. خیال می کردم حرفی زده ام. اما این حرف فقط در قلبم بود و او نیز با قلب خود آن را می شنید. پس از آنکه ساعت ها در این کیفیت گذراندیم آهنگ خفتن کردیم و بدون آنکه لباس از تن بیرون بیاوریم روی تخت خوابهای خود دراز کشیدیم. زمانی نگذشت که نجوای او مرا به خود آورد:
    - سیندخت!
    - بله کیوان.
    - تو بیداری؟
    - آه می بینی که بیدارم. چند دقیقه پیش گویا از توی تونل رد شدیم. از بوی فضا، فشار هوا و انعکاس صدای لوکوموتیو حس کردم که توی تونل رفته ایم. به این فکر می کردم، به این فکر می کردم که...
    - به چه فکر می کردی؟
    - به این فکر می کردم که وقتی به تهران می رسیم چطور با مادرت روبرو بشوم. من خجالت می کشم. او عزادار است. هیچ نمی دانم اینطور وقت ها چه باید بگویم. گاه پیش می آید که نمی توانم قیافه جدی به خود بگیرم. حتی ممکن است کری بزنم زیر خنده یا برعکس، بغضم بترکد و گریه را سر بدهم. قیافه او خیلی خوب به نظرم می آید. مثل اینکه همین دیروز بود که او را دیدم. صورت کمی کشیده با گونه های سرخ و سفید، اندام باریک و قدی نسبتاً کوتاه و آن چشمهای سبز دلفریب. من نگاهش را در نگاه تو می بینم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او برخاست سر جایش نشست ندا داد:
    - آه، اندام باریک. پس فراموش کن که چنین زنی را دوباره ببینی. مادرم حالا یک کوه گوشت شده است. هر مچ پایش بقدر این متکا است. تو که جای خود داری اگر پدرش هم زنده شود و به خانه برگردد او را نخواهد شناخت.
    دلم نمی خواست این را بشنوم. پرسیدم:
    - آیا این چاقی روی زیبائی او اثر گذاشته است؟
    - نه، تا آنجا که به صورتش مربوط است، نه. او همچنان زیبا است. او هنوز جوان است. می دانی، پدرم خیلی او را می خواست. برایش در خانه بهترین زندگی را فراهم کرد. پدرم با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. مخصوصاً این اواخر.
    من که خودم قبلاً تا حدی این موضوع را از روی حس دریافته بودم مایل به کنجکاوی بیشتر نبودم. حرفش را بریدم و گفتم:
    - وقتی که می خواستی دنبال من بیائی مادرت چه گفت؟ آه، این سؤال را نشنیده بگیرد. منظورم این است که آیا از دیدن من خوشحال خواهد شد؟
    او دستش را به یکسوی تکان داد و گفت:
    - آه سیندخت، این چه حرفی است که می زنی. معلوم است که خوشحال خواهد شد. اگر او به من اجازه نداده بود که دنبال شما بیایم چطور می توانستم این کار را بکنم. چقدر به من سفارش کرد که در راه مواظب شما باشم. می دانی...
    او یک لحظه سکوت کرد. حالتی پیدا کرده بود که گفتی سردش بود. ادامه داد:
    - مرحوم پدرم گویا از مرگ قریب الوقوع خود چیزی حس کرده بود که اصرار داشت مرا زن بدهد. مادرم ابتدا معتقد بود که هنوز زود است، اما پدرم او را قانع کرد. جمعه شب پنجم اسفند ماه که آخرین حمله به او دست داد...
    من تأثر او را دیدم به نوبه خود اشک در چشمانم جمع شد. با گوشه دستمال آن را پاک کردم. او گفت:
    - بله، همان شب هم در آخرین کلماتش به مادرم از دامادی من صحبت کرد. ولی نکته اینجا است سیندخت، من باید یک موضوع را که دانستنش برای تو مهم است بگویم: پدرم آن پولی را که از فروش خانه بدست آورد و سرمایه کار آینده من بود به کلی نفله کرد. من می دانستم که او چند فقره سفته و برات نزد اشخاص داشت که بارها تمدید شده و طلبکاران تهدید به واخواست کرده بودند. اما از بدهکاریهای بزرگتر او خبر نداشتم. مادرم هم کاملاً بی خبر بود. پدرم بی آنکه چیزی پیش ما بروز دهد عملاً از یکسال پیش ورشکست بود. یک ورشکسته به تقصیر که برای دادن یک قرض، قرضهای بزرگتر با ربح های کلان تر می کرد.
    من کنجکاوی و ناراحتیم افزون شده بود. گفتم:
    - آیا این وضعیت نبود که در سلامت او اثر نامطلوب گذارد و سرانجام سبب مرگش شد؟
    او جواب داد:
    - دقیقاً همینطور است. اولین حمله قلبی اش که در شب هیجدهم دیماه اتفاق افتاد موقعی بود که طلبکارانش با هم جلسه کرده و تصمیم گرفته بودند وادارش کنند تا هر چه زودتر یعنی همان صبح فردا ورشکستگی خود را اعلام نماید. او را تهدید به زندان کرده بودند. در حقیقت اعلام ورشکستگی، خود معنی زندان را می داد.
    من چراغ روی سرم را روشن کردم تا بهتر بتوانم چهره درد کشیده او را که در زیر غباری از غم پوشیده شده بود ببینم و متناسب با این دردها از همدلی های خود برای او مرهمی به جویم. گفتم:
    - این موضوع نباید تو را از چیزی دلسرد بکند. اگر تأسفی هست همان تأسف وجود عزیزی است که از دست رفته است و دیگر بازگشتی نیست. پول و ثروت مثل چرک دست است، می آید و دوباره می رود. سلامت روح و امید به آینده از هر چیزی مهم تر است.
    او مرا نگاه کرد و چهره اش دوباره شکفته شد. با شعفی زایدالوصف گفت:
    - خوشحالم که این را از زبان تو می شنوم. این موضوع برای من خیلی مهم بود.
    من که در میان موجی از عواطف خروشان گم شده بودم، با حرکتی که در اختیار خودم نبود از این طرف کوپه دستم را به سوی او دراز کردم. گوئی به نوبه خود کمک می طلبیدم و نیاز به همدردی داشتم. او کوشید نوک انگشتانم را لمس کند ولی با تکان قطار نتوانست خود را نگه دارد و از بالا ناگزیر به فرود آمدن شد. همانطور که به حالت ایستاده دست مرا در هر دو دست گرفته بود لب ها و گونۀ خود را بر آن نهاد و اشک گرم از دیده فرو بارید. من دست دیگرم را که آزاد بود روی سرش نهادم. انگشتانم را در موهایش کردم و در حالی که لبانم را از جلوی سر روی برآمدگی پیشانی اش می نهادم گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 14 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/