ولی من هرگز فکر نمی کردم و هنوز هم فکر نمی کنم که این کنایۀ تند معناهای زیاد عمیق تری داشت و حکایت از نارضائی یا ناسازگاریهای پنهانی تری می کرد. چیزی که بود در این قضیه وجود طلعت نقش بزرگی بازی کرد. با اینکه او یک نفر بود و بنفشه و بابک دو تا، کفه او بر این دو چربید. ذاکر هر چه بود عشق نخستین سفورا بود و طلعت میوه شیرین این عشق. و کدام زن است که رنجهایش با رنجهای شوهر آمیخته باشد ولی عواطفش، که همه وجود زن بر آن بنا شده، راهی کاملاً مغایر یا جداگانه طی بکند. عواطف همیشه زائیده رنجهای مشترک است و با آن بستگی یا نسبت مستقیم دارد. طلعت از آن لحظه که فهمید داستان غرق شدن پدرش واهی بوده و اینک او صحیح و سالم به وطن بازگشته است، روحی را از تنش گرفته و روح دیگری با خصوصیت های کاملاً متفاوت در کالبدش ریخته بودند. به طور محقق مادر او هم اگرچه بروز نمی داد وضعی مشابه وی داشت. اگر مسئله مرگ شوهر، آن زمانها پتکی بود که چهاربند وجودش را فانوس وار رویهم تا کرده بود، اینک با آنکه زمان طول کشیده و دست حوادث او را در مسیری دیگر قرار داده بود، ولی روح ضربت خورده اش همان بود که بود. شاید او مانند هر بیمار که وقتی دردش مزمن شود با آن خو می گیرد در طول این مدت می کوشید یاد ذاکر و زندگی با وی را از صحیفه خاطر دور سازد. ولی آیا به همان کیفیت که خبر مرگ این مرد برای او غافلگیرکننده بود بازگشت وی حیرتش را برنمی انگیخت و بشدت عواطف خفته اش را بیدار نمی کرد؟
یک عامل دیگر در این فعل و انفعال شیمیائی روح، در این بازی عواطف، آن بود که پدرم از طلعت نفرت داشت. گوئی او نیز بحکم غریزه درمی یافت که وجود این دختر در جلوی چشمان سفورا یعنی وجود شوهر و عوالم زندگی گذشتۀ وی. پدرم با همه تظاهرات مصلحت آمیزی که می کرد، چشم دیدن طلعت را نداشت و این موضوع را مادر و بخصوص خود دختر بدون اینکه به روی مبارک بیاورند خوب درک کرده بودند. و آیا یک علت بدرفتاری سفورا نسبت به من از همین چشمه آب نمی خورد که می دید اگر من عزت اولیه خود را پیش پدرم بازیابم طلعت می باید از آن خانه بیرون برود؟ نامادری ام طلعت را بیشتر از آنچه که ما می دانستیم و تصور می کردیم دوست داشت. به خاطر سرنوشت او هر کار که لازم بود می کرد. بخصوص اینکه او شکل و روی دلپذیری نداشت. سیاه و وارفته و لاغر بود. و هر روز که می گذشت عوض اینکه بهتر بشود بدتر می شد. مژه هایش نامرتب و درهم بود که بعضی از آنها توی چشمش می رفت و مثل یک بیماری اغلب رنجش می داد. پدرم می گفت عیب از چشم های او بود نه از مژه. ولی هیچ وقت یادم نمی آید که برای او صحبت دکتر رفتن را پیش کشیده باشد. من در حیرتم، او که همه اسباب صورتش به طور تک تک به مادرش رفته بود، چطور بود که خوشگلی وی را نداشت. صفورا رویهم رفته قیافه تازه و گیرنده ای داشت و هنوز هم بعد از هفت سال گیرندگی خود را به خوبی حفظ کرده بود که پدرم از او خوشش می آمد. در روز دادگاه برخلاف خواهش نامادری که مایل نبود هیچکدام از بچه ها حتی طلعت طی جریان دادرسی و صدور حکم آنجا حضور داشته باشند، من به اشارۀ پدرم بنفشه و بابک را لباس پوشاندم و به دادسرا بردم. سفورا توی راه، میان تاکسی، آنها را بغل می کرد، اشک گرم می ریخت و مرتباً می گفت: آخر اینها را چرا آوردی دخی؟ اینها را چرا آوردی؟ اگر من با ادعای این مرد مخالفت کنم و توی دادگاه بگویم که از او نفرت دارم و دادگاه هم روی حرف من ادعای او را باطل بداند و عقد خدائی ما را تأیید کند، او دیوانه است بیم آن هست که عکس العملهای عجیب و غریبی نشان بدهد و همانجا یا توی خیابان قصد جان ما را بکند. به این خاطر بود که من گفتم بچه ها را نیاوری.
پدرم از این گفته ها دریافت که به کلی قافیه را باخته است.
وقتی که ذاکر پس از ختم جلسۀ دادرسی، دست زنش را گرفت و حتی اجازه نداد که به عنوان آخرین خدانگهدار بسوی دو کودکش- که مثل جوجه هائی که سردشان شده باشد در راهروی دادسرا به لباس من چسبیده بودند- بیاید، پدرم آنقدر گیج و پریشان بود که حتی نتوانست از بازی نفرت انگیز سرنوشت تف به زمین بیندازد. مانند گناهکاری بود که پس از سالها اختفا و گریز ناگهان و در یک لحظه کم اهمیت و کوچک توی چنگ بخشایش ناپذیر قانون افتاده و او را با پس گردنی و اردنگ و زخم باتون میزنند و به سوی دخمه های زندان می برند و او چون بدترین تنبیه را کیفر خود می داند هیچ سخنی نمی گوید و اعتراضی نمی کند. با هر ضربه تلوتلو می خورد و به سوی محکومیت ابدی خود پیش می رود. به یاد می آوردم هفت سال پیش از آن، روزی را که برای اولین بار این زن به خانه عمه ام آمده بود تا به یکی از همسایه های او که با هم نسبتی داشتند سر بزند. آنجا و آنروز بود که پدرم او را دید و عاشقش شد. آنجا و آن روز بود که پدرم عمه ام را وسیله کرد تا هر چه زودتر این زن را برایش باصطلاح درست کند. عمه ام که خود وسیله این کار شده بود، بعدها چون دید سفورا زنی است که می خواهد کسی کاری به کارش نداشته باشد، این موضوع را توهینی به خود تلقی کرد و رنجید. این رنجش به صورت بدگوئی هائی آشکار می شد که همه جا پشت سرش می کرد و فی الجمله سبب شد که پای او و حتی پدرم از خانه عمه ام برید. در این قضیه اخیر هم عمه یکی از صفحه های خود را پشت سر او گذاشته بود. به پدرم می گفت بدون شک این زن از همان ابتدا یعنی زمانی که به وی شوهر می کرد می دانست که آن مرد زنده است و در عراق زندانی است. فلاحی تو آدم خام و ساده ای هستی، یقین بدان که او از سر خوراک بچه های تو می زده و برای مردک پول می فرستاده است. اگر این پولها نبود او در زندان دوام نمی آورد و حالا بلای خانه تو نمی شد.
بهرحال، حقیقت تلخ این بود که این زن هم مثل ماهی از شست پدرم در رفته بود و دیگر برگشتنی نبود. در روز دادگاه چون جلسه سری بود، من نتوانستم به درون بروم و جریان را از نزدیک ببینم. خودم هم مایل نبودم. اما منظره چندش آور پس از آن که ذاکر و سفورا یک جلو و دیگری عقب، دوتائی از در بیرون می آمدند چنان اثر شومی در من نهاد که تا عمر دارم آن را فراموش نمی کنم. مردک مثل دزدهای آخر شب قد بلند و نخراشیده ای داشت. موهای ریشش بیشتر سفید بود تا سیاه و کوتاهترین کلمه ای که به زبانش می آمد سبب می شد که رگهای گردنش از هر طرف مثل خیار باد بکند و بایستد. یکپایش را که لنگ بود بدون خم کردن زانو با قوس کوچکی که به آن می داد روی زمین می کشید و برای آنکه بتواند بدن سنگینش را به جلو ببرد به هر دو دستش لنگر می داد و این، در چهره تکیده و تیغ کشیده اش اثری می گذاشت حاکی بر این که او از درد پا و دشواریهای راه رفتن و کار کردن رنج فراوان می برد. با این وصف عجیب بود که او چگونه از میان دهها نفر غریق تنها کسی بود که توی آب مقاومت کرده و با امواج سرکش جنگیده تا اینکه گشتی ها رسیده و نجاتش داده بودند. عجیب تر از آن اینکه، بین او و پدرم، چگونه سفورا پا بر سر علائق خود گذاشت و او را انتخاب کرد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)