از این اشتباه معذرت می خواهم- او نمی گفت که خوابش نمی برد، بلکه سفورا که گوئی بیست سال از سنش کوچکتر شده بود می آمد و از او می پرسید که آیا خوابش نمی برد؟ گوئی مادر از افکار دختر و دختر از افکار مادر خبر داشتند و بی آنکه سخن های زیادی بگویند با نگاه های همدردی آمیز از هم نیرو می گرفتند. گاه مثل دو دوست یا همسایه که با هم سَر و سِر یا راز و نیازی دارند در گوشه و کنار خانه نجوا و پچ پچ می کردند. من که می رسیدم ناگهان خاموش می شدند یا حرف را برمی گرداندند. از تهیه و تدارک غذاهای تفصیل دار از قبیل دلمه، کوفته یا حتی خورشهای ساده پرهیز می کردند و سد من هم شکسته بود که در گذشته نمی توانستم برای خریدهای جزئی و یا کلی به سر گذر بروم. کار به جائی رسید که می دیدم همیشه دوتائی حاضر یراق هستند و منتظرند تا پدرم برخیزد به سر کارش برود و آنها هم هر کار دارند رها کنند و با هم از خانه بزنند بیرون. به مقصدی نامعلوم که شاید چادرها و کپرهای کولی نشین ساحل کارون یا شاید آبادان و خرمشهر بود. وقتی هم از تابستان بود که شرجی نفرت انگیزی تمام خوزستان را می خورد. پرنده ها از چند روز قبل پیش بینی این وضع را کرده و به منطقه های شمالی تری رفته بودند. خرمای تازه به بازار آمده بود و کارون به آخرین حد کم آبی اش رسیده بود و بیشه های وسط آب با دامنه های بلند آبرفتی مثل باغهای معلق بابل آن بالا مانده بودند که روی به خنک شدن و زرد شدن داشتند. چه کسی و چگونه خبر زنده بودن این مرد گمشده و بازگشت عجیب او را به مادر و دختر داده بود؟ و چرا آنها ملاقاتهای خود را با وی که ابتدا چند روزی پیاپی انجام می شد از پدرم پنهان می کردند؟ این مادر و دختر قبل از آن نیز در طول هفت سال زندگی در آن خانه سکوتی اسرارآمیز داشتند. سفورا هرگز از شوهر و زندگی سابق خود پیش کسی سخنی به میان نمی آورد. البته این درست بود که او به حکم طبیعت خویشتن داری و سخت گیری که داشت مایل نبود بچه های کوچکش بفهمند که در گذشته داستان دیگری داشته است. بنفشه و بابک هنوز به طور روشن نمی دانستند که طلعت خواهر تنی آنها نبود و از پدر دیگری بود. و اگر می دیدند بین طلعت و سیندخت از نظر مادر آنها فرق بسیار هست که یکی سرمه چشم بود و دیگری خاک زیر پا، این موضع را چون تا چشم گشوده بودند چنین دیده بودند تعجب نمی کردند. باری، اینک پدرم بعد از آنکه به وسیله خود سفورا رسماً از قضیه آگاهی یافت و فهمید که مادر و دختر بدون اجازه وی و کاملاً برخلاف مصلحت خانواده و با هر عرف و عادت، با مرد از گور برگشته ملاقات کرده اند، چه می کرد و چه عکس العملی از خود نشان می داد؟ و در آن کیفیتی که از وی دو بچه شش و چهار ساله داشت حقاً و قانوناً تکلیفش چه بود؟ هیچکس و هیچ مرجعی به طور قاطع و روشن جواب این سؤالها را نمی توانست بدهد. یعنی نه اینکه بگوئیم جواب ناروشن بود؛ تصمیم در برابر جواب ناروشن بود اگر سفورا هنگام صدور حکم موت فرضی توسط دادگاه، در همان زمان یا متعاقبش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود، حالا، هیچ مشگل و مسئله ای در میان نبود. اما سفورا به دلیل جهل و شاید دلائل دیگری که فقط خود از آن آگاه بود این کار را نکرده بود و اینک درمانده بود که چاره اش چیست و بین دو شوهر ریش دار و بی ریش کدام را باید انتخاب کند؟ قدر مسلم این بود که ذاکر اینک در کنار شط پس از زد و خوردهائی با کارگران و بلم چیان، قایقی بدست آورده و کار مسافرکشی سابق خود را در پیش گرفته بود. هنوز منزل و مأوای درستی نداشت و در صدد بود که کنار همان شط قهوه خانه ای دایر کند یا با یکی از صاحب قهوه خانه ها شریک شود. او در یکی از دیدارهایش، به عنوان آخرین اتمام حجت، به سفورا گفته بود:
- تو زن من بوده ای، حکم دادگاه بدون تحقیق کافی بوده، من زنده هستم و تو حالا یا هر وقت باشد زن منی، همانطور که این ریش مال من است و همان طور که این طلعت دختر منست. هیچ یک از شهود نگفته اند که جنازۀ مرا روی آب دیده و شناخته اند و بعد از تدفین بر قبرم فاتحه خوانده اند. همه گفته اند مرا دیده اند که سوار موتور لنج، همان موتور لنج غرق شده متعلق به عزیز شده و عازم آبهای خلیج شده و دیگر هرگز برنگشته ام. اما می بینید که برگشته ام. حی و حاضر جلوی شما و در هر وعده هم به قدر چهار نفر غذا می خورم.
نامادری ام که ظاهراً از او وحشت کرده و از تصمیمات احتمالی اش بیمناک شده بود، چند روزی خود را توی خانه زندانی کرد. به پدرم ضمن مذمت از اخلاق تند و زمخت مرد و ادعای بی پایه اش، گفت که زندگی با وی را دوست دارد و نام ذاکر را که می شنود موی بر اندامش راست می ایستد. پدرم سکوت کرد و این سکوت خود را در تمام مدتی که ذاکر به دادگاه بخش شکایت تسلیم کرد و دادگاه، خارج از نوبت، وقت رسیدگی داد و بعد به شکایت رسیدگی کرد و حکم صادر نمود، ادامه داد. سفورا از پدرم طلاق گرفت. یعنی بهتر بگویم، طلاق نگرفت، بلکه حکم دادگاه قبلی دایر بر موت فرضی مرد و همچنین عقد نکاح باطل شناخته شد. و سفورا همراه دخترش با رعایت سه ماه عده طلاق، و بدون هیچ نوع تشریفات دیگر به شوهر سابق خود پیوست. به قول شاعر، در یک روز خوش آفتابی که هوا مشک بیز بود و از آسمان نقل و نبات به زمین می ریخت.
ذاکر مردی ماجرا دیده، قوی و نترس بود و بارها از کام مرگ جسته و نرمی ساق راستش را کوسه دریده و برده بود. مردی بود که از هر نقطه نظر با پدرم فرق داشت و آن سستی ها و حالات بیمارگونه ابداً در وی دیده نمی شد. من مطمئن بودم که سفورا او را دوست داشت و به پدرم ترجیح می داد. این درست بود که او در طول هفت سال زندگی مشترک با پدرم هرگز قدم از راه مستقیم وظیفه شناسی و وفاداری بیرون ننهاد، و همیشه باندازه کافی با وی مهربان بود و حالات بیمارگونه اش را، که گاهی صرفاً اداهائی بودند بخاطر جلب پرستاری وی، تحویل می گرفت. گاهی نیز طعنه بارش می کرد و ما می شنیدیم که می گفت: همه جایش سست است. جای لقمه اش درست است!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)