همه ما و غالب مردم می دانستند که سفورا شوهری داشت از اهل جنوب که در سفری به کویت با موتور لنج در اثر طوفانی شدن دریا و چپه شدن لنج در حوالی خاک عراق، همراه با کلیه مسافران و خدمه، به اعماق خلیج فرو رفته بود. این مرد چنانکه اشاره آمده است نامش ذاکر بود که دوستانش او را ذاکر شل یا ذاکر شر صدا می زدند. زیرا هم شل بود و هم شر هر دو. و شغلش در اصل غواصی و بعد بلم چی گری در روی اروند رود و پس از آن در این اواخر حمل خواربار و سبزی و میوه به شیخ نشینهای خلیج و آوردن اجناس قاچاق از آن شیخ نشین ها به داخل خاک ایران بود. از سفورا یک بچه داشت، همین طلعت، که هنگام آخرین سفرش به دریا هفت ساله بود. سفورا پس از رسیدن خبر چپه شدن لنج و غرق شدن شوهرش چند سالی صبر کرده بود ولی چون نمی توانست برای همیشه بی سر و سرپرست بماند ضمن تمام کردن یک استشهاد محلی حاکی بر غرق شدن شوهرش در آبهای خلیج، همراه دو برگ رونوشت شناسنامه به دادگاه شهرستان اهواز دادخواست رد کرده بود که به شعبه سوم ارجاع شده بود. دادگاه پس از ثبت دادخواست، طبق ماده 1033، سه بار در روزنامه رسمی شاهنشاهی و یک بار در یکی از روزنامه های محلی هر کدام به فاصله یک ماه، آگهی منتشر و پس از گذشت یکسال از نشر آخرین آگهی، شهود را احضار و حکم بر موت فرضی ذاکر فرزند رحمان، شهرت نیازی، معروف به ذاکر شل صادر می کند. من قبلاً لای کتابهای کهنه طلعت شماره ای از این روزنامه محلی را دیده بودم که ضمن توضیحی نوشته بود: شوهر این زن جهت پیدا کردن کار با موتور لنج به صوب کویت عزیمت کرده که در اثر چپه شدن لنج شوهرش به نام گفته شدۀ بالا در دریا غرق شده است. اما حال برخلاف همه آن شایعات یا اخبار باصطلاح موثق و اظهارات شهود و تشریفات نشر آگهی و انتظارهای طولانی تب آلود و صدور حکم از دادگاه، کاشف به عمل می آمد که ذاکر، مثل روز حشر که مردگان هر جا باشند استخوانهاشان جمع می شود و روح در آن حلول می کند، ناگهان سر از زیر آب بیرون کرده و دنبال زن و بچه اش به اهواز آمده بود. او پس از چپه شدن لنج با اینکه از یک پا عاجز بود تنها کسی بود از مسافران که به تخته پاره ای چسبیده و روی آب مانده بود، تا اینکه یک قایق گشتی عراق مجهز به نورافکن قوی، فرا میرسد و او را نجات می دهد. در حقیقت، سبب اصلی چپه شدن لنج پیدا شدن همین قایق گشتی عراقی بوده در شعاع دید آن. قایق عراقی به آن فرمان ایست می دهد که سرعت می گیرد و دور می شود. لنج پنجاه نفر بیشتر از ظرفیت خود سوار کرده بود و موقع چپه شدن سرعتی بیش از ده گره دریائی داشت. بهرحال گشتی های عراقی، ذاکر را به شرطه مرزی تحویل می دهند. و او که برای ورود قاچاقی و بدون گذرنامه اش به آبها یا خاک عراق دلیلی نداشته، بدون اینکه هویت اصلی اش روشن شود در زندان می افتد. او می دانسته است که نامش به عنوان قاچاقچی خطرناک در لیست مرزداران عراقی ثبت شده بود. به همین جهت از گفتن نام حقیقی اش خودداری می کند. این توضیحی بود که اینک به زنش و دوستانش می داد. او گفته بود، اگر به ایران نامه ننوشت و از زنده بودن خود به کسی آگاهی نداد، یکی به دلیل آن بود که وسیله نداشت، و دوم اینکه می ترسید عراقی ها پی به هویت اصلی اش ببرند و تا به ابد در زندان نگهش دارند. بهرحال، او خبر نداده بود یا شاید هم مایل نبود خبر بدهد که زنده است و زندانی در کشور عراق، فکر می کرد که بعد از آزادی اگر در همان عراق می ماند و زندگی تازه ای را شروع می کرد بهتر بود. همچنانکه خیلی از ایرانیهای اهل خوزستان از سالها پیش این کار را کرده بودند. اما مدت زندانی او بدون اینکه محاکمه ای شده باشد تا این زمان به درازا کشیده بود. و اینک ذاکر بعد از یازده سال غیبت مثل اجل معلق برگشته بود. همان ذاکر نخراشیده که حال سرش را از ته تراشیده و بجای آن ریش گذاشته بود؛ یک ریش سیاه و توپی، و چندین بار هم با زن و بچه خود ملاقات کرده بود.
ما چند روزی بود که می دیدیم مادر و دختر در تب و تابی غیرقابل توصیف می گذرانند. بدون اینکه بنفشه و بابک را همراه بردارند، بیرون می رفتند و پس از دو سه ساعتی غیبت با حالی کوفته و پریشان به خانه برمی گشتند. و در پاسخ اینکه کجا بوده اند و چه می کرده اند خاموش و سرگردان می ماندند، یا طفره می رفتند و جوابهای بی سر و ته می دادند. روزها بی قرار و آشفته و شبها بی خواب بودند. من خوب حس می کردم، پدرم هم حس می کرد- طلعت که روی بام پهلوی من می خوابید مثل اینکه رختخوابش کک داشت، پیوسته از دنده ای به دنده ای می غلتید و به بهانه خوردن آب برمی خاست دور بام به گشت می افتاد. پیش مادرش می رفت و آهسته شکایت می کرد که خوابش نمی برد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)