- من شاگرد کلیدسازی رو به رو هستم. برای شما پیغامی دارم- از کیوان او آنجا است.
قضیه فوراً دستگیرم شد. خودم را نباختم. گفتم:
- از کیوان، من کسی را با این نام نمی شناسم.
در را به شدت بستم و توی خانه آمدم. طلعت پرسید کی بود. گفتم: گدا، یک گدای مزاحم و پررو! نمی توانستم باور کنم که آن بچه واقعاً راست می گفت و کیوان آنجا در کلیدسازی بود یا اگر بود به وسیله این برای من پیغامی داده بود. فقط حدس می زدم که شاید دروغ نمی گفت. پدرم در خانه بود، لباس می پوشید تا بیرون برود. او بعد از آن پادرمیانی دوستانه که برای آقای مقبل کرد و سبب شد که سرانجام با مرد برنج فروش کنار بیاید و خانه را به وی بفروشد، اینک چند روزی بود غروبها می رفت دم دکان این مرد و وقتش را به صحبت و اختلاط با او می گذرانید. برنج فروش به عنوان قدردانی و تشکر یک لنگه برنج صدری درجه یک برای ما به در خانه فرستاده بود که چون من خانه عمه ام بودم خبر نداشتم و سفورا هم اول به من چیزی نگفت. مرد برنج فروش که همین طوری، حاجی صدایش می زدند و من عاقبت نفهمیدم نام اصلی اش چه بود، از پدرم جوان تر بود ولی قیافه مفلوک تری داشت. چنانکه گفتم سری گرد و کوچک و کم مو و هیکلی کوتاه و ریزه داشت که وقتی پشت دکان می نشست هر کس از دور رد می شد خیال می کرد یک بچه است. ما تعجب می کردیم، پدرم که هرگز عادت نداشت خارج از محیط خانه با کسی گرم بگیرد و دوست بشود چطور شده بود که با این مرد این قدر صمیمی شده بود، که گاهی تا ساعت نه شب پهلوی او می ماند. نامادری ام حسودی اش شده بود، پشت سرش به مسخره می گفت:
- شاید او می خواهد این مرد را که حالا صاحب خانه شده است وادارد که یک در یا دریچه ای توی این حیاط باز بکند.
هرچند نامادری مسخره می کرد ولی در حقیقت پدرم خالی از یک چنین فکری نبود. همان روز مورد بحث که شاگرد کلیدساز به در خانه ما آمد و من ردش کردم، پدرم قبل از بیرون رفتن از خانه، توی حیاط چند دقیقه ای جلوی دیوار کوتاهی که بین دو خانه بود ایستاد. من و طلعت هم بودیم. کلاه شاپوی حصیری اش را در دست گرفته بود. آن را در دستش حرکت می داد و با خودش حسابهائی می کرد. وقتی که راه افتاد تا برود به ما گفت:
- اگر به جای این دیوار آجری دری اینجا بود، من مجبور نمی شدم برای رفتن به خیابان بیست متری یک دور قمری را طی بکنم و عرق از چهار بندم سرازیر بشود.
لحن صحبتش طوری بود که گوئی به سفورا اعتراض داشت که مانع این کار بود. من حدس زدم که او روی موضوع باز خرید کردن کار خود از سازمان آب و برق با مرد برنج فروش صحبت هائی کرده و نظر وی را به نوعی همکاری روی بعضی نقشه های مشترک و دو به دو، جلب نموده بود. منتهی، چون می دانست که سفورا یا روی اصل بی اعتقادی و بی اعتمادی، یا بعلت احتیاط زنانه، با عقیده و تصمیم وی به کلی مخالفت می کرد، هنوز به او چیزی نگفته بود.
وقتی که پدرم از خانه خارج می شد، چون لامپ آشپزخانه ما سوخته بود و هوا هم رو به تاریک شدن بود مرا همراه خود کرد. از سر خیابان لامپی خرید، به دستم داد و گفت:
- موقع عوض کردن لامپ، چارپایه چوبی زیر پایت بگذار و مواظب باش دستت به قسمتهای فلزی سرپیچ نخورد.
خیابان از ازدحام مردم پر بود. یک پُری و شلوغی خاموش ولی برکت دار که حکایت از جوشش باطنی زندگی در یک شهر دویست هزار نفری می کرد. راستش را بگویم، یادم نیست که من بعد از جدا شدن از پدرم بلافاصله راه منزل را در پیش گرفتم یا چند دقیقه ای طولش دادم و به تماشای اجناس پشت شیشه ها و مردمانی که برای خرید به خیابان آمده بودمد گذراندم. اما این درست نیست. باید بگویم که من فوراً به خانه برگشتم. یعنی قصد کردم که برگردم و چون خیابان شلوغ بود، کمی مجبور بودم مارپیچ راه بروم تا از جمعیت تنه نخورم. همینکه خواستم به کوچه خودمان بپیچم صدای آشنائی از پشت سر توجهم را جلب کرد:
- سیندخت!
ایستادم. کیوان بود که نامم را برده بود. خونسردی ام را حفظ کردم و به طور عادی و با لحنی معمولی که حکایت از علاقه خاصی نمی کرد پرسیدم:
- مگر تو همراه پدرت نرفتی؟ من این طور خبرت را داشتم.
او به ظاهر خندان بود. ولی نمی توانست تشویشش را پنهان نگه دارد. می کوشید بر نفس خود تسلط پیدا کند. گفت:
- چرا، رفتم، ولی فوراً برگشتم. به شما دروغ نمی گویم، حتی یک ساعت در تهران توقف نکردم. امروز چهار روز است در اهوازم.
- خوب، برای چه این کار را کردی؟ حتماً کاری داشتی؟
من، سر کوچه خودمان، نزدیک یک مغازۀ فروشنده لوازم خانه که چراغهای پر نورش کاملاً جلو دکان را روشن می کرد، به طوری که پشتم به دکان و رویم به سمت خیابان بود، ایستادم. راستش را بگویم، ته دلم خالی از این بیم یا نگرانی نبود که نکند یک وقت توطئه ای برایم در جریان باشد. به این اهمیت ندادم که اگر در همان موقع نامادری ام و بچه ها پیداشان می شد و سر کوچه مرا می دیدند چه پیش می آمد. او ادامه داد:
به پدرم گفتم که شناسنامه ام را گم کرده ام و اگر برای پیدا کردنش هرچه زودتر به اهواز برنگردم، می باید ماهها دنبال المثنی بدوم.
زبانش به لکنت افتاده بود. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. لبهایش می خندید ولی چشمهایش پر از اشک بود. من، یک بار دیگر حالت نگران کننده او را که واقعاً حکایت از درونی ناآرام و طوفانی می کرد دریافتم و به نوبه خود نگران شدم. نگران از اینکه اگر من یا پدرم جواب رد به او می دادیم چه پیش می آمد. نگران از اینکه شاید او، اینطور بگویم، شوریده تر از آن بود که اصلاً حوصله صبر کردن و انتظار کشیدن تا آن زمان را داشته باشد. این جوان کی بود، از کجا پیدا شده بود و از جان من چه می خواست!؟ اینجا دیگر نه مسئله آبرو بلکه مسئله زندگی من در میان بود. او مگر قبول نکرده بود که برود و از طریق بزرگترهایش موضوع را دنبال کند. پس این مراجعت بی دلیل و دیوانه آسایش به اهواز چه معنی داشت؟ اینک آن فکر من که عشق را نه یک فضیلت، بلکه گل یا میوه حرامه و خودروئی می دانستم عمل آمده از تنبلی و بیکارگی، در صفحه ذهنم قوت بیشتری می یافت و بر بدبینی اولیه ام می افزود. حتی در آن موقع من ترجیح می دادم کسی که به سویم می آید و دست زناشوئی و زندگی مشترک به سویم دراز می کند، کافی است که فقط دوستم داشته باشد، نه اینکه عاشقم شود. عشق یک چیز کور است. مثل سیلاب دیوانه و سرکش است. آری آقای مهندس، من سیلاب را می دیدم، ولی با اینهمه چگونه بود که با همه سنگینی جسم و روحم از آن بالا توی آن شیرجه زدم و یا سقوط کردم که تا انتهای مسیر قدرت کوچکترین مقاومت و درنگ و تأمل را از دست دادم؟