- می دانی، می خواهم موضوعی را به تو بگویم. آقای مقبل دیروز صبح پهلوی من به اداره آمد. حس می کردم که مطلبی دارد و می خواهد بگوید. ولی چون کارمندان دیگر هم توی اتاق بودند نمی توانست. سرانجام بعد از آنکه مدتی خودش را جویید و روی صندلی کج و کوله شد و با قند و قاشق چایخوری بازی کرد، گفت:
- آمده ام در خصوص پسرم کیوان با شما صلاح و مصلحتی بکنم. او از من زن می خواهد. و من هم بد نمی دانم که دستی برایش بالا کنم. منتهی تصمیم دارم دختر را از اهواز که شهر خودمان است انتخاب کنم.
گوش میدی؟ این صحبتی بود که به من کرد. به او گفتم: آقای مقبل از شما ممنون که پیش من به صلاح و مصلحت آمده اید. پسر تو هنوز هجده سالش نشده، فکر نمی کنی ازدواج یا حتی صحبتش برای او زود باشد؟ او گفت: بله، بله، شاید زود باشد.
پدرم افزود:
- البته اگر طلعت را می خواست فوراً موافقت می کردم. چون می دانم سفورا بی میل نیست دخترش را هر چه زودتر رد کند. او اگر دو روز دیگر بماند سگ هم توی صورتش نگاه نخواهد کرد. آقای مقبل دوباره سمج شد و گفت: پسرم هجده سالش تمام شده و به سن قانونی رسیده است. به همان دلیل که مادرش وکالت نامه فروش خانه را به اسم او داده است.- ضمناً بگویم که من ابتدا فکر می کردم که وکالت فروش به اسم خود آقای مقبل است. این موضوع خیلی چیزهای دیگر را برای من روشن کرد. خانم بلی نخواسته است پول فروش خانه در دست شوهرش باشد. این بوده که پسرش را روانه کرده و وکالت فروش را به نام او کرده است. این مرد آدم عجیب و غریبی است. روز اول مشتری صد هزار تومانی را که من برایش پیدا کردم رد کرد. آن وقت آن را به هشتاد هزار تومان فروخت. او نتوانست جلوی این موش موشک، مرد برنج فروش، هارت و پورتی بکند و منمی بزند تا او جا بخورد و کمی از سر ادعاهایش پائین بیاید. آخر، سادگی و پخمگی هم حدی دارد. من در عجبم که او توی تهران، میان گرگ ها و کفتارها چطور زندگی می کند.
پدرم لقب شپشک را به موش موشک تبدیل کرده بود. اتفاقاً چون مرد برنج فروش قد ریزه و سر کوچکی داشت و دندانهایش هم مثل موش خیلی ریز و باز از هم بود این لقب هم به او می آمد. من که از شرم خیس آب و عرق شده بودم به خودم جرأت دادم و گفتم:
- آقای مقبل که اسم کسی را پیش شما به زبان نیاورد. از کجا معلوم که نظرش همان طلعت نبوده است؟
پدرم با دست گفته مرا رد کرد:
نه، او تو را یک روز دم غروب که برای انداختن رختخواب ها روی بام رفته بوده ای از میان پنجره دیده است. ضمن صحبت خودش به این موضوع اشاره کرد. چندین بار از تو تعریف کرد که چه دختر رعنا و شایسته ای، چقدر شکل صورت و اندامش به مادرش رفته، و از این قبیل حرف ها، این موضوع مثل آفتاب روشن بود که نظر او روی تو بود. ولی بهر کیفیت، من به او جواب مثبتی ندادم، تا ببینم بعد چه میشود. با عمه ات مشورت کردم، او کلمه نه به میان آورد. گفت، من در این خانواده عقل درستی نمی بینم. از مرحوم قندچی پدربزرگ این پسر گرفته که دخترش را حرام کرد و به یک پادو دکان داد، تا آقای مقبل پدر او یعنی همان پادو سابق، که نکشیده بیست و پنج من، برداشت زن و بچه اش را به تهران برد و حالا بعد از چندین سال هنوز پیازش ریشه نکرده است. او برای چه خانه اش را فروخته است؟ آنهم در فصلی که مناسب برای فروش نیست. فصل فروش خانه در اهواز پائیز است که مردم از ییلاق برمی گردند. خانه اش را لابد برای این فروخت که ریش را پیوند سبیل کند. او بدهکاری بالا آورده است، از این یکی من صددرصد مطمئنم. و برای همین هم بوده که بلقیس نخواسته است پول فروش خانه به دست شوهرش بیفتد. برادری مان بجا بزغاله یکی هفت صنار. از این گذشته، ما این پسر را درست نمی شناسیم و نمی دانیم چند مرده حلاج است. بعضی ها برای آنکه پسر نااهلشان را اهل کنند او را زن می دهند. در این صورت بدا به حال آن زن که باید پیه چه بدبختی ها و ناهواریها را به تنش بمالد و با چه ناسازگاری ها بسازد. عزیزم، ازدواج قلمه زدن شمعدانی نیست که مشتی ماسۀ تر برداری، قلمه را توی آن بنشانی و بروی پی کارت. در ازدواج خیلی چیزها دخالت دارد. روی خیلی چیزها باید حساب بکنی.
باری، من از اینکه پدرم به خواستگاری آقای مقبل جواب روشن نداده بود، ناراحت نشدم. بلکه برعکس در اعماق وجودم احساس خوشحالی کردم. اینطور که حالا می فهمیدم، او با همه خونسردی ظاهریش نسبت به بود و نبود من به عنوان یک فرزند و آنهم فرزند ارشدش، مایل نبود به هر کس که از راه می رسید و حالت ازدواج بهش دست داده بود بنده را بسپارد تا به اصطلاح از شرم خلاص شود. حال آنکه برای نادختری اش مطلقاً در فکر این حسابها نبود و مایل بود او هر چه زودتر، همین امروز یا اگر نشد فردا، با یک ازدواج سرهم بندی شده غزل خداحافظی را بخواند و گورش را از آن خانه گم کند. من آن روز پس از چند سال تحمل غم و خفت که می رفتم تا هستی خود را به عنوان یک انسان شاد و سرآزاد به کلی از دست بدهم، دیدم که وجودم دفعتاً مالامال از احساس نوین ناشناخته ای شده است، احساسی که قبلاً نیز بارها کوشیده بودم تا آن را از پدرم گدائی کنم و به من نداده و بلکه برعکس، دلم را رنجانده بود. آری، حق شناسی، و با همه بی عقلی و گیجی، چقدر از عقل و هوشمندی خودم ممنون شدم که در آن روزهای کذا و کذا، چیزی که نشانه قبول یا تعهدی باشد پیش پسر از خودم ابراز نکردم و دیگ سوداهای خام او را بیشتر به جوش نیاوردم.