صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدرم پرسید:
    - خوب، اگر این قدر این خانه را لازم دارد خودش پیش بیاید و آن را بخرد.
    مقبل گفت:
    - او مایل است این کار را بکند، شما اداره ای هستید آقای فلاحی، سرتان توی این حسابها نیست. او می خواهد توی سر مال بزند تا ما از روی ناچاری و به هر قیمتی که او بخواهد حاضر به معامله بشویم.
    پدرم که روی فرش به وضع راحتی لم داده بود برخاست نشست و صدا زد:
    - خانم!
    نامادری ام که ظاهراً توی آشپزخانه یا اتاق بود آمد. به او گفت:
    - خانم، اگر ما پول داشتیم راستی چقدر خوب بود که این خانه را از آقای مقبل می خریدیم.- آقای مقبل، من واقعاً اگر پول و پَله ای در بساط داشتم بدون هیچ درنگ آن را از شما می خریدم. فوراً دیوار حیاط خلوت را خراب و با نصب یک در، دو خانه را بهم مربوط می کردم. آن وقت چه کارها که نمی توانستم بکنم. سابقه کارم را از سازمان بازخرید می کردم و دنبال کسب را می گرفتم.
    نامادری ام یک وری و تقریباً پشت به آقای مقبل ایستاده بود. چادرش را حائل صورتش کرده بود. گفت:
    - وا، این حرفها چیه می زنی فلاحی. چرا خانه را بفروشند. مگر آدم عاقل این روزها خانه اش را می فروشد. شاید خودشان یک روز تصمیم گرفتند برگردند به اهواز. شاید خواست پسرش را توی این شهر داماد کند. همیشه صحبت از این بکنید که می خواهید یک چیزی را بخرید نه اینکه بفروشید.
    پدرم با همان طمطراق به گفتۀ زن پدرم افزود:
    - اگر می خواهید زنهای خودتان را خوشحال کنید.
    من و طلعت مثل اینکه پشت دستگاه شهر فرنگ نشسته بودیم. کنار هم روی بام، هر کدام یک سوراخ آجر را گرفته بودیم و تماشا می کردیم. آقای مقبل حالت افسرده ای به خود گرفت و جواب داد:
    - این عین حقیقت است خانم، ولی به شرط آنکه آدم احتیاج نداشته باشد.
    آن وقت رویش را به طرف پدرم کرد و ادامه داد:
    - آقای فلاحی، محیط تهران این یکی دو سال اخیر خیلی درهم و برهم شده است. شما اداره ای هستید و از غوغای کسب به دورید. من، من، بالاخره منهم یک کاسبم. بِلّی همیشه به من می گوید وقتی فکری توی مغز تو می آید تا آن را انجام ندهی و از شرش خلاص نشوی راحت نمی نشینی. خوب، آقای فلاحی، آدم کاسبکار غیر از این نمی تواند باشد. ریش بهش سنگینی می کند. خیلی زود می خواهد هر چیز را به سرانجام خودش برساند. اگر پسر یا دختری دارد زود می خواهد دستش را در کاسه ای بگذارد. آنها هم برای او مثل جنسی هستند که هر چه زودتر رد بشوند بهتر است. یک جنس اگر دو روز روی پیشخوان بماند و رد نشود شیخ دکان می شود و تا دو سال یا شاید هم بیشتر به تو حکمروائی و امر و نهر می کند.
    استنباط من و طلعت از این گفته چنین بود که آقای مقبل اصلاً به صرافت نبود که در خانه دو دختر دم بخت بود که هم اکنون با دو گوش تیز خود به دُر افشانی هایش گوش می دادند. یا شاید این هم یکی از بازیهای کاسبکارانه او بود که می کرد تا به نوبه خودش توی سر مال بزند. او با هر جمله ای که می گفت، مثل قافیه ای تکرار می کرد: شما اداره ای هستید- به طوری که من حس کردم پدرم کم کم از شنیدن این جمله دارد ناراحت می شود. مقبل ادامه داد:
    - بله آقای فلاحی، در تهران پیشه وران در حال نابودی اند. هر کس در حال پیشرفت نیست در حال ورشکستگی و فنا است. شما اداره ای هستید، این نگرانی ها را ندارید. کار ما زمانی خوب بود. اما بعد از پیدا شدن کارخانه های جورواجور بیسکویت سازی، شکلات سازی و تافی های رنگ به رنگ که هر بقال و عطار و میوه فروشی را شیرینی فروش کرد، کسب ما دیگر چنگی به دل نمی زند. ماههای رمضان هم مردم به ویر زولبیا و بامیه نمی افتند. من نمی دانم ذائقه مردم تغییر کرده است یا به طور کلی ذائقه زمان؟ پیشترها مردم حرکت بیشتری می کردند، شیرینی زیادتر می خوردند. سابق هر کس به دیدن کسی می رفت شیرینی می برد.
    پدرم گفته های او را تأیید کرد:
    - خیر و برکت از کسب رفته است. سابق بوی شیرینی از یک کیلومتری دکان آدم را مست می کرد. اما حالا.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آقای مقبل گفت:
    - حالا، بچه ها بیسکویت می خورند که شیر دامی است. بله، تعجب نکنید. از شهری که گنجشک را رنگ می زنند، به جای قناری می فروشند چه توقع دارید. آنقدر خوب و بد، زشت و زیبا، تقلب و درستی قاطی شده است که به قول بِلّی نه شیرینی شکر به ذائقه معلوم است نه شوری نمک. و آن وقت توی این دورۀ وانفسا وای به حال آنکس که بخواهد به شرافت کسب و کار خودش پای بند بماند.
    من از این گفته ها و این ک یک اندر میان نام زنش بلی یا بلقیس را به زبان می آورد، در همان چند دقیقه یک نکته را فهمیدم. این مرد به علت علاقۀ زیاده از حدی که به زنش داشت هر نوع برش کسبی را از دست داده بود. و درست به همین علت عقب رفته یا دچار رکود شده بود. تا آنجا که به قول خودش ریش بهش سنگینی می کرد و می خواست تنها خانه ای را که در اهواز داشتند بفروشد. در خصوص پدرم، نمی دانم وقتی که می گفت حاضر است سابقه کارش را بازخرید کند، تا چه حد جدی بود. اولین باری بود که یک چنین حرفی را از دهانش می شنیدیم. من حتی تا آن موقع درست و دقیق نمی دانستم که شغل پدرم در سازمان آب و برق خوزستان چه بود. گاهی می دیدم که می گفت: امروز رئیس مرا خواست و در خصوص فلان کار یا بهمان مطلب نظرم را پرسید و من ال گفتم و بل شنیدم. یا که: رئیس توی اتاقم آمد، کارمندان همه رفته بودند. روی میزم یله داد و از سیگار جلویم برداشت دود کرد- از مجموع این گفته های پراکنده من احساس می کردم که او از وضع کارش راضی نبود. دلیلش را هیچکدام ما اعضاء خانواده درست نمی دانستیم. ولی چیزی که می شد فهمید این بود که به طور کلی پس از بهره برداری از سد دز که دگرگونی های کم و بیش بزرگی در همه شئون زندگی خوزستان پدید آورد، سازمان آب و برق نیز توسعه ناگهانی پیدا کرد. اولین آثار این توسعه که بهتر است آن را تورم بگوئیم، آمدن عده ای کامندان جوان بود که با نیروی جوان میدان را از دست پیرترها گرفته بودند. او در مقایسه با افراد تازه آمده سواد و تحصیلات درستی نداشت و در اداره به گمانم به زور بعضی خوش خلقی ها و فروتنی ها سر خودش را روی آب نگه داشته بود.
    باری ساعت از نه و نیم می گذشت و گفتگو با همان گرمی ادامه داشت. در این موقع سفورا روی بام آمد و از توی در راه پلکان با اشاره هر دوی ما را صدا زد. با اعتراضی خوش و دوستانه که با وضع میزبان بودنش جور می آمد، گفت:
    - مرا تنها گذاشته اید و اینجا پشت دیوار به فال گوش شب چهارشنبه ایستاده اید؟! از این زشت تر چیزی نیست. تو بیا طلعت توی آشپزخانه، بعضی مخلفات هست حاضر کن. تو هم دخی بیا، من کاریت دارم.
    او آن قدر جذب کار خودش بود که حتی وقتی که روی بام با ما حرف می زد چادر را از جلوی صورتش کنار نمی برد. من و طلعت پائین به آشپزخانه رفتیم. من می دانستم که اگر طلعت می خواست جلوی مهمانان ظاهر شود می باید دوباره جلوی آئینه بنشیند و به صورتش پودر بزند. او قبلاً هنگام عصر این کار را کرده بود. اما گرمای هوا و عرق فراوان زحمت هایش را به هدر داده بود. چون صورت لاغر و تقریباً سیاه سوخته ای داشت از زمانی که همراه مادرش به جلسات مذهبی می رفت عادت کرده بود پودر استعمال کند. از وسایل دیگر آرایشی هم به طور ملایمی استفاده می کرد. ولی هر چه بیشتر با این وسائل آشنا می شد امیدش را بیشتر از دست می داد که هرگز بتواند در خوشگل تر کردن خودش توفیقی بدست آورد. یک روز جلوی آئینه نشسته بود. من هم کنارش بودم و کمکش می کردم. پرسید:
    - سیندخت، راست است که می گویند چشمهای بخت کور است و هیچ وقت نمی داندکه چه کسی را برای چه کسی انتخاب می کند؟
    من گفتم:
    - اگر غیر از این بود اسمش بخت نبود. بخت هم مثل فرشته عدالت دستمال سیاهی روی چشمش بسته و همین است که می بینیم در دنیا اینقدر حق و ناحق زیاد است.
    نامادری ام که گویا فراموش کرده بود دم غروب چه دستوری به من داده و چطور دمغم کرده بود، مچ دستم را گرفت، کناری کشید و به لحنی محبت آمیز ولی ساختگی گفت:
    - دخترم، اینها دیر آمده اند و معلوم است که شام نخورده اند. ما باید فکری بکنیم. باید همراه برادرت بابک بروی از سنگک پزی نان تازه بگیری با کباب بازارو مأموریت دست تو را می بوسد. پدرت نمی تواند مهمان را رها کند و دنبال این کار برود. توجه داشته باش که اگر دیرتر بروی نان به چنگت نخواهد افتاد. چون تا به حال به این قبیل خریدها نرفته ای و ممکن است تو را نشناسند بگو کباب را برای کدام خانه می خواهی. خودت را معرفی بکن تا هوایت را داشته باشند. مواظب باش نانهای کوله و خمیر را ندهند ورداری بیاوری. چهار تا سنگک می گیری و دوازده سیخ کباب با گوجه فرنگی.
    و با این گفته سینی و پول را به دست من داد. علی رغم آن لحن محبت آمیز قیافه اش چنان سخت و برگشت ناپذیر بود که من انگشت به دهان مانده بودم که چه بگویم. من و خرید نان، آنهم در آن وقت شب که دکان نانوائی غلغله بود؟ من و رفتن به در دکان کبابی که همه جور آدم از عرب گرفته تا عجم آنجا می آمدند و می رفتند؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. من چون فکر می کردم که او بر اثر دستپاچگی و حواس پرتی دچار اشتباهی شده است و هم اکنون ممکن است به صرافت بیفتد و سینی را از دستم بگیرد، کمی درنگ کردم. زیر زبانم می گشت که بگویم: حالا چه مانعی دارد که برای آنها با چند دانه تخم مرغ (که اتفاقاً حاضر داشتیم) نیمرو یا کوکوئی درست بکنیم. اما او ناگهان برگشت و به من تند شد:
    - معطل چی هستی، نشنیدی چه گفتم؟ تصور می کنم که فارسی حرف زدم.
    و من که نمی خواستم باز هم به خوشاروزه چیدن متهم بشوم چادرم را روی سرم انداختم و دم پائی به پا در حالی که بابک هم دنبالم می آمد بیرون رفتم. توی راه، بابک گفت:
    - خود کبابی نان هم دارد. چه لازم است که یک ساعت بی خودی در نانوائی معطل بشویم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من گفتم:
    - نه بابک جان، نان کبابی تازه نیست. یک جوری است. سنگک اگر تازه نباشد خوردن ندارد.
    وقتی که این را به بچه گفتم اشک در چشمهایم جمع شده بود. همان اشک بی مادری، و دردآورتر از آن، بی پدری. اگر این مادر من بود که به من تندی می کرد شاید فرمانش را نمی بردم. یا به نوبه خود روی سرش داد می زدم و سینی را به آن طرف پرتاب می کردم. قهر می کردم، ناز می کردم و هزار و یک ادا در می آوردم. کاری که آن دو خواهر و برادر دیگرم، و حتی طلعت از آن ابائی نداشتند و همیشه هم نازشان خریدار داشت. اما من می باید فقط اشک در چشمانم بیاید و بی چون و چرا از دستورات او اطاعت کنم. حتی غر هم نباید می زدم. البته دلیل خشم من و اشک چشمانم، این نبود که چرا مرا پی فرمان فرستاده بود. نسبت به طلعت هم حسادت نمی کردم که در خانه مانده بود و می توانست برود و به آقای مقبل و پسرش خودی بنمایاند. همان طورکه قبلاً گفتم، آرزو می کردم سفورا در نقشه زنانه اش موفق بشود و در این موقعیت دامادی برای خودش دست و پا کند. خشم من فقط و فقط از این بود که چرا نامادری قبل از آن با خشونت تمام مانع بیرون رفتنم از خانه می شد. ظاهراً من از آن نرم تنانی بودم که دائماً می باید ته سوراخ تاریکم باشم و اگر بیرون می آمدم در یک چشم بهم زدن طعمه حیوانات قوی تر می شدم. ظاهراًً چون مادر نداشتم همه در گوشه و کنار برایم دندان تیز کرده و توی کوچه، پشت جرزها و در سایه دیوارها کشیکم را می کشیدند و خودم هم کوچکترین اراده ای در حفظ خودم نداشتم و با اولین موچ کشیدن خشک و خالی، مثل مرغابی دست آموز به سوی آنها می رفتم. او این داغ را به پیشانی من زده بود. پدرم هم دریافته بود، و من این اهانت مستمر را پذیرفته بودم.
    بهرحال، من در دکان نانوائی و کباب پزی عمداً طولش دادم تا او که مرا پی نخود سیاه فرستاده بود بتواند با خیال راحت نقشه هایش را پیاده کند. وقتی که برگشتم ساعت ده و ربع بود. این موقع شب معمولاً پدرم به رختخواب رفته و خوابیده بود. اما اینک بیدار بود، و و در حیاط، زیر نور چراغ که پشه ها و پروانه ها دور آن می پریدند، با مهمانان همچنان سرگرم گفتگو بود. طلعت برای آنها چای و میوه برده و چند دقیقه ای هم به رسم ادب پهلویشان نشسته بود. من، کباب را با مقداری باقی مانده پول خورد توی آشپزخانه نهادم و بدون اینکه حرفی بزنم به پشت بام رفتم و خوابیدم و دیگر نفهمیدم مهمانان چه ساعتی رفتند.
    روز بعد، هنگام صبح دیدم که پدرم به نامادری ام می گفت، آن روز خیال دارد سری به اداره بزند و بعد قاچاق بشود و همراه آقای مقبل برود به در دکان مرد برنج فروش. می گفت این بیچاره با آنکه می کوشد خودش را آدم پخته ای نشان بدهد، مرد ساده و مظلومی بیشتر نیست. از هر خامی خام تر است. باید کمکش کرد تا این آملی بدجنس و طمعکار هر طور شده ملکش را خالی کند. او که اینجا را به عنوان دکان و مغازه و محل کسب از اینها اجاره نکرده است که حال ادعای سرقفلی می کند. دکان او همان مغازه ای است که تویش نشسته و جواز کسبش را روی دیوار زده است.
    نامادری ام گفت:
    - خانه ملکیت زنش است. اجازه نامه هم به نام او است.
    - بله، اینطور است. آقای مقبل وکالت نامه دارد با اختیار «تام» برای فروش یا فسخ اجاره و یا هر اقدام دیگر نسبت به ملک.
    پدرم رفت و ساعت دو و نیم بعدازظهر برگشت. می گفت که تمام پیش از ظهر را با آقای مقبل و پسرش دنبال کار آنها این طرف و آن طرف بوده است. پدرم، یک داستانی را که برایش اتفاق می افتاد وقت تعریف کردن چون دچار هیجان و شتابزدگی می شد عادت داشت از آخر آن شروع کند و به اول برسد. این بود که غالباً مجبور می شد یک موضوع را چند بار تکرار کند تا شنونده اش از سردرگمی بیرون بیاید و خوب در جریان مطلب قرار بگیرد. اول این طور شروع کرد:
    - نمی دانم هیچ تا به حال شپشک برنج دیده اید. من تا به امروز ندیده بودم، امروز دیدم. رنگش سیاه و از مورچه خیلی ریزتر است. ریز است ولی فعال. پاهایش اصلاً دیده نمی شود و آدم تعجب می کند که چطور راه می رود. این آقای فلان هم درست همان شپشکی است که توی برنجهایش هست. چونکه هیکل ریزه ای دارد با پاهائی کوتاه- به خودش همین را گفتم، خندید.
    وقتی که او این مطلب را شروع کرده بود من چون نمی خواستم نامادری ام فکر کند که در این رابطه علاقه یا کنجکاوی مخصوصی دارم، با آنکه دلم می خواست بدانم که جریان کار عاقبت به کجا انجامید و از این مذاکرات چه به دست آمد، عمداً از اتاق بیرون رفتم، هم صبح و هم بعدازظهر، و درست نفهمیدم او چه گفت. آن طورکه از طرز بیان و به طور کلی روحیه پدرم برمی آمد، ظاهراً پا در میانی او هم نتیجه ای نداده بود. مرد برنج فروش ادعای سرقفلی را تکرار کرده و مبلغ آن را چیزی گفته بود که کله مقبل بیچاره مثل ماشین دودی سوت کشیده بود. پدرم آقای مقبل را نزد کسان دیگری از دوستان خود که خبره تر بودند برده بود. آنها نظر داده بودند:
    - این آقا که ادعای چنین مبلغ کلانی کرده است قاعدتاً و طبق ضابطه های شهرداری و دادگستری می باید اجازه ای هم متناسب و همسنگ با آن بپردازد.
    آنها صلاح در این دیده بودند که موجر، یا وکیل او یعنی آقای مقبل، از طریق مجاری قانون برای او اخطار تخلیه بفرستد؛ که البته پس از دریافت اخطار به عنوان جواب، ادعای سرقفلی می کرد. آنگاه موجر، یا وکیل او یعنی آقای مقبل هم بر طبقش تقاضای افزایش اجاره بها می کرد که به نسبت مبلغ پنجاه هزار توامن سرقفلی ادعائی، چیزی در حدود چهار برابر اجاره بهاء فعلی می شد. و چون مردک حاضر به پرداخت این مبلغ نمی شد خواه ناخواه از در سازش تو می آمد و موضوع به نحوی فیصله پیدا می کرد. پدرم او را به یکی دو بنگاه معاملات املاک نیز برده بود. ضمناً کسی هم پیدا شده و پیشنهاد داده بود که حاضر است خانه را در همان وضعی که بود، یعنی با وجود مستأجر، بخرد و خودش اگر بخواهد برای بیرون کردن مستأجر اقدام کند.
    در تمام مدتی که پدرم مشغول صرف نهار بود، من، به بهانه چیدن سفره یا کارهای دیگر، چند بار توی اتاق رفتم و بیرون آمدم و خودم را به رخ او کشاندم. قصدم آن بود بدانم که آیا یادش هست که قول بردن سیرک را به من داده است، و اینک نسبت به قول خودش چه فکر می کند و در چه احوالی است. اما او نه تنها توی این فکرها نبود و به کلی حال و هوای دیگری داشت، بلکه اصلاً به طرف من نمی خواست نگاه بکند. من هم حرفی به میان نیاوردم. چون یقین پیدا کردم که او مردش نیست، بخصوص اینکه خیلی خسته بود و احتیاج به استراحت داشت- خسته از بیدار خوابی شب قبل و دوندگی ها و هیجانات آن روز که من آثارش را در چشمان درشت و رگزده اش می خواندم که پلک هایش سست شده بود و گفتارش از اختیارش در رفته بود و میل داشت قبل از آنکه سفره بر چیده شود بالش را برایش بگذارند و بخوابد. نمی دانم من قبلاً در این داستان جائی گفته ام یا نه که پدرم سابقه بیماری ریوی داشت و زمانی که مادرم بود، در سن هفت یا هشت سالگی من، چند ماهی در بیمارستان ریوی اهواز بستری بود که مادرم هر روز دست مرا می گرفت و به ملاقاتش می رفتیم. او به بحمدالله خوب شده بود و از این حیث جای نگرانی نبود، ولی اگر یک شب برنامه خوابش بهم می خورد، یا اگر یک روز بعد از ناهار درست استراحت نمی کرد، به کلی سلامتش در خطر واقع می شد. همه ما این را خوب می دانستیم و من بخصوص نمی توانستم به آن بی اعتنا باشم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طرف عصر که سایه کنار دیوارها را گرفت چون جمعه بود نامادری ام وسائل حمامش را آماده کرد، بچه ها را برداشت و به قصد حمام نمره با طلعت از خانه بیرون رفتند. از وقتی که آقای مقبل و پسرش پیداشان شده بود و در اتاق طبقۀ دوم آن ساختمان رفت و آمدهائی مشاهده می شد، او دیگر از حمام کردن توی حیاط مطلقاً خودداری می کرد. حتی نمی گذاشت بنفشه که کودکی بیش نبود لخت شود و توی حوض برود. آب شیر در ساعات روز، بخصوص عصرها تا نزدیک غروب کاملاً داغ بود و احتیاج به گرم کردن نداشت. ولی اگر در همان حال که او لخت بود و بچه ها دور و برش جیغ و ویغ و شیطنت می کردند، کسی پشت پنجره می آمد و به این سمت نظر می انداخت چه بدنامی و مصیبت بزرگی بود!؟ نامادری ام در گفتگوی با پدرم همان بعدازظهری، می گفت که اگر آقای مقبل موفق به تخلیه خانه و فروش آن می شد، او، یعنی پدرم، می باید با کشیدن یک تیغه یا حفاظ از شیشه مات یا پلاستیک و غیره، دید آن پنجره را که مشرف به حیاط ما بود کور بکند. وگرنه ایشان یعنی نامادری ام قادر به آمد و رفت آزاد در میان حیاط یا حتی زندگی و نشست و برخاست توی اتاق نخواهد بود. پدرم می گفت:
    - آن کس که این خانه را می خرد به منظور کسب است که این کار را می کند. زیرا خانه ای که نصفش جزو پیاده رو خیابان شده اتاقهایش فقط به درد این کار می خورند که با درهای بلند کرکره ای توی خیابان گشوده شوند. خریدار اگر پولدار باشد خانه ما را هم می خرد. این به صلاح او است آن وقت با گشودن دری بین آنها، هر دو خانه را یکی می کند.
    که نامادری ام توی حرف او دوید، گفت:
    - حالا ببینم نمی خواهی برای خانه نقشه بکشی؟ به نظرم باز کردن این در بین دو حیاط برای تو عقده ای شده است. تو با این حرفهای بی معنی ات آن بدبخت زن اولت را فراری دادی، پس بگذار زن دومت عذاب نکشد و چند روزی که با تو زندگی می کند راحت سر جایش بنشیند.
    بهرحال، بعد از آنکه نامادری ام و بچه ها بیرون رفتند و خانه خلوت شد، من به حیاط آمدم. مردد بودم وقت را چگونه بگذرانم. هنوز برای آب دادن گل ها خیلی زود بود. رفتم آب پاش را که از روی غفلت توی آفتاب مانده بود بردارم- آنقدر داغ بود که فوراً آن را رها کردم و با پا به طرف سایه هلش دادم. کیوان که گفتی از قبل، نمی دانم از چه ساعتی منتظر آمدن من به حیاط بود جلوی پنجره سر کشید و مرا دید. شاید هم فکر کرد که عمداً آب پاش را به صدا درآوردم تا او متوجه بشود. به من نگاه می کرد و پیوسته لبخند می زد و با اشاره چیزهائی می گفت. ظاهراً می پرسید که چرا آن روز به سیرک نرفتم، و یا دیشب اصلاً جلو نیامدم. من سؤال اخیرش را درک کردم اما نمی توانستم جوابش را بدهم. اصلاً شک کردم که چرا باید آنجا بایستم و با او هم کلام بشوم. مدتی بی آنکه حرفی بزنم همانطور خاموش نگاهش کردم. بعد شانه هایم را بالا انداختم و با نوعی بی اعتنائی و خونسردی تعمدی حیاط را ترک گفتم. تا توی دهلیز رفتم و آنجا ایستادم. هوا گرم بود، و نه در آفتاب، نه در سایه هیچکدام نمی شد ایستاد. روز، روشن و فروزان بود و زنبورهای درشت قهوه ای توی پوست خربزه که روی هره دیوار گذاشته بودیم تا تخمه هایش خشک بشود می رفتند و بیرون می آمدند. آنها هم از داغی هوا کلافه بودند و از روی خشم وز وز می کردند. من دوباره به حیاط برگشتم. گوئی کمتر از آن زنبورها عصبانی نبودم. فقط کسی در آن حوالی نبود تا او را نیش بزنم. آخر، اگر پدرم در همان لحظه به حیاط می آمد و ما را می دید با خودش چه فکر می کرد؟ اگر همسایه های بغل دستی ما او را توی پنجره می دیدند که با من به اشاره حرف می زد، چه می گفتند؟ اما او که از بالا به همه اطراف مسلط بود گوئی از این یکی خاطرش جمع بود که هیچکس ما را نمی دید. با دل آسودگی جلوی پنجره ایستاده بود و هنوز نمی خواست کنار برود. من سعی کردم مطلبی را به او بفهمانم. اما چون در علم اشاره استاد نبودم موفق نشدم. او پیوسته سرش را تکان می داد و می پرسید: چه گفتی؟ چی؟ و از من می خواست تا مطلب را تکرار کنم. سرانجام با انگش


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او با اشاره انگشت که روی کف دستش به حرکت درآورد گفت: می خواهی برای تو چیزی بنویسم؟ و چون موافقت مرا فهمید چند دقیقه پشت پنجره ناپدید شد. من هم به اتاق رفتم. دیدم پدرم خوابیده و صدای خر و پفش بلند است. به خاطر مگس دستمالی روی صورت انداخته بود که جای دهانش با هر نفس، تو می رفت و بیرون می آمد. پنکه برقی را که پیچش شل شده بود و تاق تاق صدا می کرد تنظیم کردم و دوباره به حیاط برگشتم. لب حوض که اینک سایه سرتاسر آن را گرفته بود نشستم و مشغول شستن یک دستمال شدم. دیدم دوباره پیدایش شد. من به هوای پهن کردن دستمال روی شاخه درخت، کنار باغچه که زیر پنجره بود رفتم. او نوشته خود را توی زرورق پیچیده بود. عین شکلات. و تصور میکنم از همان شکلاتهائی که ما در خانه داشتیم و شب قبل نامادری برای آنها برده بود. آن را توی حیاط انداخت. وقتی که کاغذ را گشودم. دیدم نوشته بود:
    «نامادری ات خیال کرده از خودش زرنگ تر توی دنیا کسی نیست. مثل روباه جائی نمی خوابد که آب زیرش برود. خوب، اسم نامادری با خودش است. دیشب متوجه شدم که چقدر توی این خانه تو را محدود کرده است. پدر تو چطور این چیزها را ندیده می گیرد؟ از من می پرسی اگر تو نبودی خواهرت به جای تو بود. ازگیل به جای سیب لبنانی. این دختر هر چه باشد پیوند ناف این زن است. گذشته از آن، تو باید بدانی که آدم یک دل بیشتر در سینه ندارد. برای من اول و آخر در دنیا یک دختر وجود دارد.»
    من دوباره حرصم گرفت. سرم را بالا کردم تا به او بگویم که: اما این دختر به تو علاقمند نیست. ولی زبانم طور دیگری گشت. زبانم از من اطاعت نکرد و گفتم:
    - من از این لال بازیها و کارهای عجیب و غریب خوشم نمی آید. خواهش می کنم اگر با من حرفی داری از کوچه به در خانه بیائید. من در این کار مانعی نمی بینم.
    بدون آنکه چادرم را سر کنم، با همان لباس خانه ای که به تن داشتم و عبارت بود از یک پیراهن نازک چیت با گلهای ریز قرنقلی، بدون جوراب. به در حیاط رفتم. در را گشودم و میان لنگه در به انتظارش ماندم. کوچه که از طرف راست به سر گذر می رفت و از طرف چپ به خیابان اصلی می خورد، کاملاً خلوت بود. نه صدائی بود نه ندائی. نزدیک خیابان، میوه فروشان دوره گرد، بدون پروانه کسب، چادری زده بودند ولی جنب و جوشی در کار نبود. اینطرف تر، یک نفر توی چرخ دستی جای میوه اش خوابیده بود. گوئی روز هم مانند او هنوز از خواب بعدازظهری خود برنخاسته بود. او برای اینکه از خیابان بیست متری به این کوچه بیاید می باید یک دور قمری را طی بکند. پنج دقیقه ای نکشید که پیدایش شد. اولین بار بود که می توانستم با فرصت کافی و رو در رو او را ببینم. طرز راه رفتنش را که یک شانه اش را اندکی کج می گرفت و پاهایش را گشاد از هم و از پهلو برمی داشت؛ شانه های پهن و بازوان ستبرش را که حکایت از نیرومند او می کرد. او البته با آن کیوان ایام کودکی که من به خاطر داشتم به کلی فرق داشت. ولی شباهت چهره اش بخصوص در دو چشمان هنوز بجا بود. اینک دوباره قیافه مادرش با آن چشمان سبز روشنی که داشت جلوی من زنده می شد و روز سفره را به یاد می آوردم که او در اتاق ما و میان جمع زنها از همه وضع مشخص تری داشت. بادبزن حصیری در دست گرفته بود و هر وقت می خندید از شرم آن را جلوی صورتش می گرفت. کیوان، به نظر می آمد که در این دو سه روزه لاغرتر شده بود. شاید در اثر گرمای فراوان و آب خوردن و عرق ریختن مداوم بود. دو طرف صورتش ریش کمی بود که به نظر نمی آمد هرگز رشد کند و زیاد شود. باز هم به نظر نمی آمد که تا آن زمان هرگز تیغ به صورتش آشنا شده بود. وقتی که به در خانه رسید من فوراً گفتم:
    - اگر حرفی داری بهتر نیست همین جا با من بزنی؟ خواسته بودی که به سیرک بیایم. به سیرک بیایم که چی؟ بین من و شما چه مطلب و موضوعی هست؟
    او خودش را باخت. انتظار نداشت اینطور حرف بزنم. چند قطره درشت عرق پیاپی از شقیقه اش راه گشود و از کنار جای زخمی که اثر ناخن من بود غلتید و به زیر گلویش رسید. من او را نگاه می کردم. می خواستم عمق روحیاتش را دریابم. یا لااقل بفهمم خصائل ممتازش در چیست. او همان لباسی را پوشیده بود که روز اول توی کوچه دیدمش؛ پیراهن سفید راه راه یقه باز با آستین کوتاه. بدون زیر پیراهن، که به رسم جوانان، زنجیری هم به گردن، روی سینه برهنه اش آویخته بود. برای من به طور خیلی جدی جای سؤال بود که او از نوع جوانان بیکاره و خیابان گردی نمی بود که حداکثر هنرشان خرید یکی دو رادیو و ضبط صوت ترانزیستوری از خرمشهر و آب کردنش با مختصری استفاده در آبادان و اهواز بود. او گفته بود که هنرستان صنعتی تهران را دیده است. ولی این چه چیزی را روشن می کرد؟ آیا در او آن اراده یا نیروی محرکه ای که به شکل جاه طلبی پرشور و توفنده بروز کند و آنرا بر سینه امواج زندگی پیش براند وجود داشت؟ در شهر اهواز، تا آنجا که من به چشم می دیدم، جوانانی که کار و بار درستی نداشتند اما به نیروی پشتکار و رنج مداوم راهی به سوی آینده می جستند، اگر فراوان نبودند کم نیز نبودند؛ جوانانی که روز کار می کردند و شب به کلاسهای شبانه دنبال درس می رفتند. این جوان در کدام دسته از این ها بود؟ آیا نسبت به تحقیرهای محیط حساس بود یا کرخ؟ و اگر حساس بود این حساسیت به کدام شکل مثبت یا منفی، سازنده یا ویرانگر، در وی ظاهر می شد؟ من که در دنیای درون خودم غور کرده بودم خوب می دانستم که روح نیز مانند جسم هزاران بیماری دارد که غالب آنان وقتی در جان ناتوانی لانه کردند تا پایان عمر با وی هستند و جزئی و پاره ای از وجود، یا به عبارت دیگر شخصیتش را تشکیل می دهند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بهرحال، او در مقابل گفته سرد و خالی از عطوفت من همانطور خاموش مانده و سر به زیر افکنده بود. گاهی شرمزده نگاهم می کرد و مژه هایش را برهم فرود می آورد. گفتی برای همین آمده بود که مرا نگاه کند. من نیز به نوبه خود از نگاههای او رنگ شرم به گونه ام نشست. قسمتی از گیسوانم را که روی صورتم آمده بود با حرکت سر کنار زدم تا او ببیند و اگر فراموش شده یادش بیاید که من سالک بصورت دارم. این سالک در سه سالگی به صورت من نشسته بود و خودم به زحمت یادم می آمد. درست نمی توانم بگویم که انگیزه واقعی ام از این کار چه بود. شاید می خواستم به او بگویم، می بینی که من خوشگلم. شاید هم درست برعکس، می خواستم عیب هایم را به رخش بکشم و بگویم: نه، آن طور هم که تو تصور کرده ای من تافته جدا بافته یا به قول نوشته ات «سیب لبنانی» نیستم. امثال من مثل خرچنگ های کنار ساحل توی هر کوچه و پشت هر دری فراوانند. او ناگهان با حالتی نومید از خود گفت:
    - تو جوابی را که من منتظرش نبودم به من دادی. ولی دلم می خواست با خودت بیشتر فکر می کردی.
    من عمداً حالتی بی قید بخودم گرفتم. چون موهایم از پشت عرق می کرد و گردنم را می سوزاند، با انگشتان دو دست، مثل شانه، لای آن کردم و قسمتی از آن را درهم و برهم روی سرم بردم. موهای بلند من از آغاز تابستان اسباب دردسرم شده بود. چند روزی بود می خواستم برون آنها را کوتاه کنم، ولی مانده بودم معطل که چطور از سفورا اجازه بگیرم، و یا اصلاً بگیرم یا نه. حتی وقتی که موهایم را روی سرم جمع می کردم و با شانه نگه می داشتم او ناراحت می شد و روی سرم داد می کشید، چه می رسید به اینکه آنها را کوتاه می کردم. مسلم بود که صد سال سیاه این اجازه را به من نمی داد. در جواب کیوان گفتم:
    - من هیچ فکری ندارم بکنم. موضوعی پیش نیامده که من روی آن فکر بکنم. تازه، اگر هم موضوعی پیش بیاید این من نیستم که باید روی آن فکر بکنم. من پدر دارم.
    او حرف را از دهان من قاپید:
    - آه می دانم، می دانم. ولی فقط خواستم اول نظر خود شما را بپرسم.
    گفتم:
    - نظر من این است که هیچ نظری نداشته باشم. من کاملاً در امر و اختیار پدرم هستم، در هر کار و برای هر چیز. حتی فکر کردن من هم به اختیار و در دست او است. و فقط این او است که می تواند نظر مرا نسبت به چیزی بپرسد و بداند، نه هیچ فرد یا شخص دیگری. حتی می خواهم بگویم، این او است که به من خواهد گفت از چه کسی خوشم بیاید از چه کسی بدم. تا این حد.
    هنگام گفتن این جملات به او نگاه نمی کردم. ولی دلم می خواست فهمیده باشد که با چگونه دختری روبرو است. شاید من در این گفتار کمی غلو کرده بودم و به راستی آنطور هم نبودم که در یک مسئله مهم، همه تصمیمات را به عهده پدرم بگذارم و از خودم اراده ای نشان ندهم. اما پس چرا آن حرف ها را زدم؟ به شما گفته بودم که من دختری عقده ای بار آمده بودم. این جوان که همسال خودم بود و هنوز راهی طولانی و پرپیچ و خم تا ازدواج داشت، و شاید اصلاً هرگز تا پایان عمر قابلیت یک ازدواج شایسته را در خود نمی یافت، و قبل از این هم چیزی که به فکرش خطور نمی کرد مسئله ازدواج بود، با دیدن دختر بی مادر فوراً به یاد زن گرفتن افتاده بود. یک زن گرفتن بی خرج و زحمت و عشق بی دردسر. آیا نمی باید به او گفت: «این بچه پدر دارد!؟»
    این جمله گویا از یک ترانه لالائی است برای کودکی روستائی که پدرش به آبیاری رفته و مادرش نگران برگشتن او است. من دنبال گفته های خودم با لحن خشن تری ادامه دادم:
    - بنابراین خواهش می کنم بعد از این حد خودت را نگه داری و بدانی که با چه کس یا کسانی طرف هستی. این گفته معنی اش آن است که بعد از این دوست ندارم جلوی آن پنجره، هر چند خانه خود شما است، حاضر بشوی و حیثیت مرا پیش کس و ناکس لکه دار کنی.
    او پلکهایش تند تند بهم خورد. نگاه کوتاهی به من کرد. آه کشید و گفت:
    - آری، آن پنجره، آن پنجره کار مرا ساخت. ای کاش که به اهواز نیامده بودم!
    وقتی که سرش را به زیر می انداخت من اشکهائی را که در چشمانش بود می دیدم. دلم به حالش سوخت. گفتم:
    - شما عوض این حرف ها که به نظر من زائیده بیکاری است، بهتر است بروید اول وضع کارتان را روشن کنید. شما چرا به تحصیل ادامه ندادید؟ تهران اهواز نیست که هزار و یک مشکل تحصیلی جلوی آدم باشد. این موضوع از نظر پدر من یا هر دختری که شما بخواهید به خواستگاری اش بروید مسئله کوچکی نیست. با آن مادر مهربانی که شما دارید تعجب می کنم که چرا تحصیل را رها کردید.
    سینه او که خود به خود ورزیده بود، از آه فروخورده ای که می خواست بالا بیاید و نمی آمد برآمده گشت. چهر اش با حالت نرمی که داشت متشنج شد و گفت:
    - هوم، مادر، مادر- در حقیقت این محبت زیادی یا بهتر است بگویم جهالت و حماقت مادرم بود که نگذاشت من دنبال تحصیل بروم. از سیزده سالگی همیشه عصرها و گاهی هم صبحها پشت دکان می رفتم. روزهای تعطیلم مال خودم نبود. چون پدرم شب ها تا دیروقت پشت دکان می ایستاد، ناچار روزها می باید چند ساعتی در خانه بماند و استراحت کند- در خانه و در کنار مادر- که او را دوست می داشت و یک دم هم صحبتی با او را مثل قطره آب زندگی می بلعید. حتی آن ساعتی هم که به دکان می آمد، مادرم دقیقه به دقیقه با تلفن زنگ می زد و حالش را می پرسید و می گفت سعی کن اگر می توانی زودتر به خانه بیائی، من تنها هستم.- بعد از پایان دوره ابتدائی، من دیگر آن تتمه علاقه ای را هم که به درس داشتم از دست دادم. روابط خود را با دوستانم بهم زدم. دنیای کودکی خود را که به سرعت ازم گریخته یا در حال گریز بود فشردم و مچاله کردم و به دنیای کسب روی آوردم. و این را، البته در آن زمان، موفقیت و افتخاری برای خودم می دانستم. کما اینکه همسالان و همکلاسی های سابقم نیز همین گونه به من نگاه می کردند. نقش من در دکان ابتدا فقط این بود که پشت پیشخوان چشمم به دست شاگرد باشد که پول جنس فروخته را عوض دخل توی جیب نیندازد. ولی بعدها وظیفه ام سنگین تر شد. حتی می توانستم بگویم ساعاتی که من پشت دکان بودم نسبت به پدرم فروش بیشتری داشتم. در همان حال گاه نیز ساعتهائی در کلاس های هنرستان شرکت می کردم. ولی غالباً قاچاق بودم. در خیابان ری، سر کوچه آبشار، دو دهنه دکان با زیر زمینی بزرگ که بعضی وقت ها تا هشت نفر در آن مشغول بودند- اینجا بود محل کار ما که هنوز هم هست ولی البته رونق سابق را ندارد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او دوباره به من نگاه کرد. چنانکه بگوید: پس فکر نکن که همیشه بی مهری مادر یا ناسازگاری های بین زن و شوهر است که باعث رنج های فرزند می گردد. نقطۀ مقابل آنهم هر زمان ممکن است رخ بدهد. با اینکه وضع من و او به کلی با هم متفاوت بود کمبودهای عاطفی مشترکی ما را به هم پیوند می داد.
    گفتم:
    - هنوز من نمی توانم گناه این کار را به گردن مادر تو بگذارم. خوب، او پدرت را دوست دارد، مگر تو حسودیت می شود. مگر بچه آنها نیستی؟ منتهی اینکه تو هم می باید از همان اول خودت را دوست می داشتی و به فکر آینده ات می بودی.
    او گفت:
    - مسئله غیر از این چیزی نیست. یک بچه سیزده ساله از کجا می داند آینده یعنی چه؟ برای او همه چیز در همان زمان حال خلاصه شده است. برای او زمان بی حرکت است. حرف این است که مادر من هم معنی آینده را نمی فهمید. حرف این است که پدربزرگ من مرحوم قندچی هم همین برداشت را از زندگی داشت- اخلاق او را اینطور شنیده ام. شما که به عادات و روحیات مادر من آشنا نیستی حق داری قضاوتی ملایم درباره اش داشته باشی. او علاوه بر این خونسردی، و می خواهم بگویم کاملاً مغایر با این خونسردی، به طرز غریبی از تنها ماندن می ترسد. در عین حال از مردم پرهیز می ند. کلفت نمی آورد. در خانه را به روی گدا نمی گشاید و مثل بعضی ماهی ها که از راه امواج مخصوصی وجود نر را در حوالی خود حس می کنند، دوست دارد که مردش همیشه کنارش باشد و با او در یک هوا نفس بکشد.
    من که می دیدم به او نزدیک تر شده ام، گفتم:
    - شاید به همین علت است که تو هم می خواهی زود زن بگیری. اخلاق پدر و مادر روی فرزند اثر می گذارد. شاید پدر و مادرت هم در تشویق تو سهمی دارند.
    گفت:
    - پدرم مخالفتی ندارد که من زود زن بگیرم. اما در این خصوص تاکنون پیش نیامده است که پهلوی او اظهاری کرده باشم. زیرا که شخص بخصوصی، یعنی که بگویم، دختر بخصوصی را در نظر نداشته ام.
    من، تقریباً شتابزده، کلام او را قطع کردم:
    - مادرت چطور؟ شاید او که هنوز جوان است دوست ندارد بزودی مادربزرگ شود؟
    - شاید اینطور باشد. ولی مسئله قبل از آنکه به پدر و مادرم مربوط باشد به خودم مربوط است. قبل از آنکه به اهواز بیایم، چیزی که اصلاً بهش فکر نکرده بودم و نمی کردم مسئله زن و زن گرفتن بود. ولی سیندخت، دیدار تو...
    او کلام خود را به پایان نبرد. دوباره صورت و حتی شانه هایش متشنج شد. نگاههای لبریز از تمنایش چنان در سینه نیم برهنه و اندام من چنگ انداخته بود. که هر شکی در دل داشتم تبدیل به یقین شد که او به راستی دل به من باخته بود. کار اجباری در دکان از اوائل بلوغ و شکست در تحصیل برای او عقدۀ بزرگی شده بود. وجودش به مثابه آتش فشان آرامی بود که هر لحظه با حرکت یک مور و جابه جا شدن ریگی کوچک ممکن بود دهان بگشاید و با فوران های مهیب همه چیز را به نیستی بکشاند. من ابتدا از پیش آمد ملاقات با او دلخوش نبودم و آن نامه هایش را به فال بد می گرفتم. ولی اینک می دیدم که اگر پدرش را پیش پدرم می فرستاد تا دریچه صحبتی بگشاید، بدم نمی آمد؛ سهل است، باعث خوشوقتی ام می شد. من دوست داشتم همه جا شایع شود که برایم خواستگار پیدا شده ولی او را رد کرده ام. روحیه من در آن موقع اینطور بود که می خواستم با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم. غیر از این هر مطلب دیگری بگویم اشتباه است. من می خواستم زودتر و به هر وسیله ای که می شد- پیدا کردن شغلی مناسب در بیرون یا اگر آن نشد، ازدواج، هر چند یک ازدواج شتابزده می بود، از شر نامادری و عتاب و خطاب هایش خلاص شوم و از آن خانه پلاسم را بیرون بکشم.
    همان شب، نزدیکی های ساعت ده، موقعی که من بعد از یک روز طولانی کار و دوندگی، تازه به قصد خوابیدن توی رختخواب رفته بودم، خبر آوردند که عمه ام از پله افتاده و استخوان مفصل رانش به سختی آسیب دیده است. به طوری که از درد آرام ندارد و قادر نیست از جایش تکان بخورد. چاره ای نبود جز اینکه من به پرستاریش بروم، که با پدرم همان دقیقه رفتم. این را گفته بودم که من چندان دوست نداشتم به منزل عمه ام بروم. فقط هر دو یا سه هفته یک بار که حنا می بست و به حمام می رفت، چون در هر دو کار به کمک من نیاز داشت، نمی توانستم از زیر آن شانه خالی کنم و چند ساعتی از خانه غیبم می زد. بهرحال، واقعه بیماری تازه عمه یک هفته مرا از محیط خانه دور کرد. حتی فرصت نکردم برگردم و لباسهای شوی واشوی و مسواک و خمیر دندانم را بردارم. بعد از یک هفته وقتی که برگشتم اینطور دستگیرم شد که آقای مقبل خانه را به همان مرد برنج فروش فروخته بود. پدر و پسر به منزل ما آمده، خداحافظ گفته و به طرف تهران حرکت کرده بودند. پدرم که این خبر را به من داد در یک فرصت که توی اتاق کسی جز من و او نبود به من گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - می دانی، می خواهم موضوعی را به تو بگویم. آقای مقبل دیروز صبح پهلوی من به اداره آمد. حس می کردم که مطلبی دارد و می خواهد بگوید. ولی چون کارمندان دیگر هم توی اتاق بودند نمی توانست. سرانجام بعد از آنکه مدتی خودش را جویید و روی صندلی کج و کوله شد و با قند و قاشق چایخوری بازی کرد، گفت:
    - آمده ام در خصوص پسرم کیوان با شما صلاح و مصلحتی بکنم. او از من زن می خواهد. و من هم بد نمی دانم که دستی برایش بالا کنم. منتهی تصمیم دارم دختر را از اهواز که شهر خودمان است انتخاب کنم.
    گوش میدی؟ این صحبتی بود که به من کرد. به او گفتم: آقای مقبل از شما ممنون که پیش من به صلاح و مصلحت آمده اید. پسر تو هنوز هجده سالش نشده، فکر نمی کنی ازدواج یا حتی صحبتش برای او زود باشد؟ او گفت: بله، بله، شاید زود باشد.
    پدرم افزود:
    - البته اگر طلعت را می خواست فوراً موافقت می کردم. چون می دانم سفورا بی میل نیست دخترش را هر چه زودتر رد کند. او اگر دو روز دیگر بماند سگ هم توی صورتش نگاه نخواهد کرد. آقای مقبل دوباره سمج شد و گفت: پسرم هجده سالش تمام شده و به سن قانونی رسیده است. به همان دلیل که مادرش وکالت نامه فروش خانه را به اسم او داده است.- ضمناً بگویم که من ابتدا فکر می کردم که وکالت فروش به اسم خود آقای مقبل است. این موضوع خیلی چیزهای دیگر را برای من روشن کرد. خانم بلی نخواسته است پول فروش خانه در دست شوهرش باشد. این بوده که پسرش را روانه کرده و وکالت فروش را به نام او کرده است. این مرد آدم عجیب و غریبی است. روز اول مشتری صد هزار تومانی را که من برایش پیدا کردم رد کرد. آن وقت آن را به هشتاد هزار تومان فروخت. او نتوانست جلوی این موش موشک، مرد برنج فروش، هارت و پورتی بکند و منمی بزند تا او جا بخورد و کمی از سر ادعاهایش پائین بیاید. آخر، سادگی و پخمگی هم حدی دارد. من در عجبم که او توی تهران، میان گرگ ها و کفتارها چطور زندگی می کند.
    پدرم لقب شپشک را به موش موشک تبدیل کرده بود. اتفاقاً چون مرد برنج فروش قد ریزه و سر کوچکی داشت و دندانهایش هم مثل موش خیلی ریز و باز از هم بود این لقب هم به او می آمد. من که از شرم خیس آب و عرق شده بودم به خودم جرأت دادم و گفتم:
    - آقای مقبل که اسم کسی را پیش شما به زبان نیاورد. از کجا معلوم که نظرش همان طلعت نبوده است؟
    پدرم با دست گفته مرا رد کرد:
    نه، او تو را یک روز دم غروب که برای انداختن رختخواب ها روی بام رفته بوده ای از میان پنجره دیده است. ضمن صحبت خودش به این موضوع اشاره کرد. چندین بار از تو تعریف کرد که چه دختر رعنا و شایسته ای، چقدر شکل صورت و اندامش به مادرش رفته، و از این قبیل حرف ها، این موضوع مثل آفتاب روشن بود که نظر او روی تو بود. ولی بهر کیفیت، من به او جواب مثبتی ندادم، تا ببینم بعد چه میشود. با عمه ات مشورت کردم، او کلمه نه به میان آورد. گفت، من در این خانواده عقل درستی نمی بینم. از مرحوم قندچی پدربزرگ این پسر گرفته که دخترش را حرام کرد و به یک پادو دکان داد، تا آقای مقبل پدر او یعنی همان پادو سابق، که نکشیده بیست و پنج من، برداشت زن و بچه اش را به تهران برد و حالا بعد از چندین سال هنوز پیازش ریشه نکرده است. او برای چه خانه اش را فروخته است؟ آنهم در فصلی که مناسب برای فروش نیست. فصل فروش خانه در اهواز پائیز است که مردم از ییلاق برمی گردند. خانه اش را لابد برای این فروخت که ریش را پیوند سبیل کند. او بدهکاری بالا آورده است، از این یکی من صددرصد مطمئنم. و برای همین هم بوده که بلقیس نخواسته است پول فروش خانه به دست شوهرش بیفتد. برادری مان بجا بزغاله یکی هفت صنار. از این گذشته، ما این پسر را درست نمی شناسیم و نمی دانیم چند مرده حلاج است. بعضی ها برای آنکه پسر نااهلشان را اهل کنند او را زن می دهند. در این صورت بدا به حال آن زن که باید پیه چه بدبختی ها و ناهواریها را به تنش بمالد و با چه ناسازگاری ها بسازد. عزیزم، ازدواج قلمه زدن شمعدانی نیست که مشتی ماسۀ تر برداری، قلمه را توی آن بنشانی و بروی پی کارت. در ازدواج خیلی چیزها دخالت دارد. روی خیلی چیزها باید حساب بکنی.
    باری، من از اینکه پدرم به خواستگاری آقای مقبل جواب روشن نداده بود، ناراحت نشدم. بلکه برعکس در اعماق وجودم احساس خوشحالی کردم. اینطور که حالا می فهمیدم، او با همه خونسردی ظاهریش نسبت به بود و نبود من به عنوان یک فرزند و آنهم فرزند ارشدش، مایل نبود به هر کس که از راه می رسید و حالت ازدواج بهش دست داده بود بنده را بسپارد تا به اصطلاح از شرم خلاص شود. حال آنکه برای نادختری اش مطلقاً در فکر این حسابها نبود و مایل بود او هر چه زودتر، همین امروز یا اگر نشد فردا، با یک ازدواج سرهم بندی شده غزل خداحافظی را بخواند و گورش را از آن خانه گم کند. من آن روز پس از چند سال تحمل غم و خفت که می رفتم تا هستی خود را به عنوان یک انسان شاد و سرآزاد به کلی از دست بدهم، دیدم که وجودم دفعتاً مالامال از احساس نوین ناشناخته ای شده است، احساسی که قبلاً نیز بارها کوشیده بودم تا آن را از پدرم گدائی کنم و به من نداده و بلکه برعکس، دلم را رنجانده بود. آری، حق شناسی، و با همه بی عقلی و گیجی، چقدر از عقل و هوشمندی خودم ممنون شدم که در آن روزهای کذا و کذا، چیزی که نشانه قبول یا تعهدی باشد پیش پسر از خودم ابراز نکردم و دیگ سوداهای خام او را بیشتر به جوش نیاوردم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من، این واقعه را تمام شده می دانستم، و فکر می کردم کیوان همینکه از دروازۀ اهواز خارج شود و پایش به محیط فراخ و پر هیاهوی تهران برسد، به حکم آنکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت، سر تا پای قضیه را از یاد خواهد برد. اما چقدر اشتباه می کردم. کیوان به تهران رفته و همینکه پدرش را با پولهای فروش خانه به آستانه در منزل رسانده بود، به بهانه اینکه شناسنامه اش در محضر یا جای دیگر جا مانده است و می باید برای یافتن آن برگردد، همان شب به اهواز مراجعت کرده بود و اینک سه روز بود در این شهر بود. او که دیگر خانه را فروخته و با همه در و پنجره هایش خداحافظی کرده بود، حالا برای دیدن کسی که مثل مرغی پایش به لنگه کفش بسته شده بود و بیش از شعاع محدودی از محیط خانه گردشگاهش نبود، ناچار می باید یا کلاغ شود و از روی بام پر بکشد یا دست به کارهای عجیب و غریب بزند. روز اول موتورسیکلتی کرایه کرده بود. در طول کوتاهی از خیابان جولان می داد و آن را به صدا درمی آورد. گوئی خود را در میدان بزرگ چهارشیر می دید که می گفتند پیست موتورسیکلت سواری شهر است. عمداً خفه کن روی لوله اگزوز موتور را برداشته بود تا بیشتر صدا بکند. و با این وضع گاهی نیز از کوچه ما می گذشت و سر و صدا براه می انداخت. حتی به بهانه محکم کردن یک پیچ یا تنظیم گاز یا نمی دانم بنزین، می ایستاد و ضمن آنکه الکی با موتورش ور می رفت، زیرچشمی در رنگ و رو رفته خانه ما را می سوکید. رو به روی کوچه ما آن سوی خیابان، دکه تنگ و کوچکی بود که جوانکی آن را می گرداند. او کلید ساز بود. کیوان، نمی دانم با چه تمهید مقدمه ای رفته و با او طرح دوستی ریخته بود. موتورسیکلت، گویا همان موتورسیکلت وسیله دوستی بین آنها شده بود. زیرا گاهی هم آن جوان سوارش می شد. از آغاز دمیدن صبح که آفتاب زرد و ملایمی کجکی روی سایبان دکان می مالید، تا تاریک شدن هوا، می رفت پهلوی او توی دکان می نشست، و گاهی نیز به کمکش کاری انجام می داد. سوهان زدن یک کلید یا پاک کردن زنگ یک قفل- و همیشه چشمی نیز به این سوی خیابان یعنی دهانۀ کوچه ما داشت، به این امید که شاید من بر حسب اتفاق ویرم بگیرد و برای خرید یا هواخوری بیرون آفتابی شوم و او فرصت پیدا کند که پیش بیاید و باهام کلمه ای حرف بزند، یا اینکه به قول خودش فقط دورادور ناظر راه رفتنم باشد.
    آقای مهندس، شما یک روز به من گفتید که اهواز شبهایش خوب است. نمی دانم حقیقت می گفتید یا تعارف. گفتید که شما پس از آنکه شام می خورید، بیرون می آئید و قدم زنان تمام خیابان ها و حتی کوچه ها را می گردید که مرا به بینید و نمی بینید- آقای مهندس،
    به خودستائی منعم مکن که چون شبنم
    در جام رنگین گل مینا
    آن زمان که نفس دوشیزه صبحدم عطر می پاشد.
    ناچیزم اگر که پاکم و پاکم اگر ناچیزم
    و به ناله بلبل گوش می دهم که می سراید
    عمر شبنم کوتاه ترین عمرها است.
    می بینید که شعر هم می گویم! آری شبنم، که مانند دانه ای الماس در برگ های تازه یک گل زیبا، یک روز پیش از آفتاب که به گردش صحرا رفته اید، چشم شما را خیره دلربائی های خود می کند. تا سرتان را بر می گردانید می بینید بخار شده و به آسمان اعلی و خورشید فروزان پیوسته است. باز هم یک روز از من پرسیدید: عصرها پس از پایان کار که به خانه می روید چه می کنید و وقت خود را معمولاً چگونه می گذرانید؟ آیا هیچ از خانه بیرون می آئید که خریدی بکنید یا در خیابان ها هوائی بخورید؟ همه اهل اهواز را غروب ها می شود توی خیابان ها دید جز شما یکی را.- به شما حق می دهم که این اخلاقم را سخت به باد ملامت بگیرید و به مرده دلی متهمم کنید. جوان باید روحیه داشته باشد. روحیه گردش؛ روحیه دیدن و دیده شدن. روحیه خودنمائی و کش و فش. اما آیا من همان قطره پاک ولی ناچیزی نیستم که مدتها است از زمین بریده و به آسمان خدا پیوسته ام؟ من همان روزها نیز اگر سایه نامادری را از روی سرم برمی داشتند، چنان به تنهائی خو گرفته بودم که چهاردیوار خانه را بهشت خودم می دانستم و اگر تمام عمر میان آن محبوسم می کردند غمی نداشتم. بهرحال، برمی گردم به داستان: روزی از هفته که نامادری ام می باید به جلسه مذهبی برود، و چون به علت گرما و نداشتن کولر سرتاسر روز خانه ما یک جهنم واقعی بود، بچه ها و طلعت را نیز همراه خود کرد تا دست کم هوائی بخورند و رنج روز از یادشان برود. ولی طلعت که از ابتدا مایل به رفتن نبود قبل از آنکه سر خیابان برسد پشیمان شد و به خانه برگشت. چند دقیقه ای از آمدن او نگذشته بود که دیدم دوباره زنگ در خانه به صدا درآمد. رفتم دیدم بچه ژنده پوش گدائی است. خواستم بی اعتنائی نشان دهم و جوابش گویم که به گدائی تشویقش نکرده باشم. چشمان هوش ربا و چهره و نگاه کنایه آمیزش نگهم داشت. لب بر لب فشرده بود و خاموش در چشمانم می نگریست. پول به او دادم. با آن روی سنگ جلوی در مشغول بازی کردن شد. گفت: خانم سیندخت، من گدا نیستم.- گفتم اگر گدا نیستی پس کی هستی و در خانه ما را به چه جهت به صدا درآوردی؟ اسم مرا از کجا می دانی؟ گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - من شاگرد کلیدسازی رو به رو هستم. برای شما پیغامی دارم- از کیوان او آنجا است.
    قضیه فوراً دستگیرم شد. خودم را نباختم. گفتم:
    - از کیوان، من کسی را با این نام نمی شناسم.
    در را به شدت بستم و توی خانه آمدم. طلعت پرسید کی بود. گفتم: گدا، یک گدای مزاحم و پررو! نمی توانستم باور کنم که آن بچه واقعاً راست می گفت و کیوان آنجا در کلیدسازی بود یا اگر بود به وسیله این برای من پیغامی داده بود. فقط حدس می زدم که شاید دروغ نمی گفت. پدرم در خانه بود، لباس می پوشید تا بیرون برود. او بعد از آن پادرمیانی دوستانه که برای آقای مقبل کرد و سبب شد که سرانجام با مرد برنج فروش کنار بیاید و خانه را به وی بفروشد، اینک چند روزی بود غروبها می رفت دم دکان این مرد و وقتش را به صحبت و اختلاط با او می گذرانید. برنج فروش به عنوان قدردانی و تشکر یک لنگه برنج صدری درجه یک برای ما به در خانه فرستاده بود که چون من خانه عمه ام بودم خبر نداشتم و سفورا هم اول به من چیزی نگفت. مرد برنج فروش که همین طوری، حاجی صدایش می زدند و من عاقبت نفهمیدم نام اصلی اش چه بود، از پدرم جوان تر بود ولی قیافه مفلوک تری داشت. چنانکه گفتم سری گرد و کوچک و کم مو و هیکلی کوتاه و ریزه داشت که وقتی پشت دکان می نشست هر کس از دور رد می شد خیال می کرد یک بچه است. ما تعجب می کردیم، پدرم که هرگز عادت نداشت خارج از محیط خانه با کسی گرم بگیرد و دوست بشود چطور شده بود که با این مرد این قدر صمیمی شده بود، که گاهی تا ساعت نه شب پهلوی او می ماند. نامادری ام حسودی اش شده بود، پشت سرش به مسخره می گفت:
    - شاید او می خواهد این مرد را که حالا صاحب خانه شده است وادارد که یک در یا دریچه ای توی این حیاط باز بکند.
    هرچند نامادری مسخره می کرد ولی در حقیقت پدرم خالی از یک چنین فکری نبود. همان روز مورد بحث که شاگرد کلیدساز به در خانه ما آمد و من ردش کردم، پدرم قبل از بیرون رفتن از خانه، توی حیاط چند دقیقه ای جلوی دیوار کوتاهی که بین دو خانه بود ایستاد. من و طلعت هم بودیم. کلاه شاپوی حصیری اش را در دست گرفته بود. آن را در دستش حرکت می داد و با خودش حسابهائی می کرد. وقتی که راه افتاد تا برود به ما گفت:
    - اگر به جای این دیوار آجری دری اینجا بود، من مجبور نمی شدم برای رفتن به خیابان بیست متری یک دور قمری را طی بکنم و عرق از چهار بندم سرازیر بشود.
    لحن صحبتش طوری بود که گوئی به سفورا اعتراض داشت که مانع این کار بود. من حدس زدم که او روی موضوع باز خرید کردن کار خود از سازمان آب و برق با مرد برنج فروش صحبت هائی کرده و نظر وی را به نوعی همکاری روی بعضی نقشه های مشترک و دو به دو، جلب نموده بود. منتهی، چون می دانست که سفورا یا روی اصل بی اعتقادی و بی اعتمادی، یا بعلت احتیاط زنانه، با عقیده و تصمیم وی به کلی مخالفت می کرد، هنوز به او چیزی نگفته بود.
    وقتی که پدرم از خانه خارج می شد، چون لامپ آشپزخانه ما سوخته بود و هوا هم رو به تاریک شدن بود مرا همراه خود کرد. از سر خیابان لامپی خرید، به دستم داد و گفت:
    - موقع عوض کردن لامپ، چارپایه چوبی زیر پایت بگذار و مواظب باش دستت به قسمتهای فلزی سرپیچ نخورد.
    خیابان از ازدحام مردم پر بود. یک پُری و شلوغی خاموش ولی برکت دار که حکایت از جوشش باطنی زندگی در یک شهر دویست هزار نفری می کرد. راستش را بگویم، یادم نیست که من بعد از جدا شدن از پدرم بلافاصله راه منزل را در پیش گرفتم یا چند دقیقه ای طولش دادم و به تماشای اجناس پشت شیشه ها و مردمانی که برای خرید به خیابان آمده بودمد گذراندم. اما این درست نیست. باید بگویم که من فوراً به خانه برگشتم. یعنی قصد کردم که برگردم و چون خیابان شلوغ بود، کمی مجبور بودم مارپیچ راه بروم تا از جمعیت تنه نخورم. همینکه خواستم به کوچه خودمان بپیچم صدای آشنائی از پشت سر توجهم را جلب کرد:
    - سیندخت!
    ایستادم. کیوان بود که نامم را برده بود. خونسردی ام را حفظ کردم و به طور عادی و با لحنی معمولی که حکایت از علاقه خاصی نمی کرد پرسیدم:
    - مگر تو همراه پدرت نرفتی؟ من این طور خبرت را داشتم.
    او به ظاهر خندان بود. ولی نمی توانست تشویشش را پنهان نگه دارد. می کوشید بر نفس خود تسلط پیدا کند. گفت:
    - چرا، رفتم، ولی فوراً برگشتم. به شما دروغ نمی گویم، حتی یک ساعت در تهران توقف نکردم. امروز چهار روز است در اهوازم.
    - خوب، برای چه این کار را کردی؟ حتماً کاری داشتی؟
    من، سر کوچه خودمان، نزدیک یک مغازۀ فروشنده لوازم خانه که چراغهای پر نورش کاملاً جلو دکان را روشن می کرد، به طوری که پشتم به دکان و رویم به سمت خیابان بود، ایستادم. راستش را بگویم، ته دلم خالی از این بیم یا نگرانی نبود که نکند یک وقت توطئه ای برایم در جریان باشد. به این اهمیت ندادم که اگر در همان موقع نامادری ام و بچه ها پیداشان می شد و سر کوچه مرا می دیدند چه پیش می آمد. او ادامه داد:
    به پدرم گفتم که شناسنامه ام را گم کرده ام و اگر برای پیدا کردنش هرچه زودتر به اهواز برنگردم، می باید ماهها دنبال المثنی بدوم.
    زبانش به لکنت افتاده بود. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. لبهایش می خندید ولی چشمهایش پر از اشک بود. من، یک بار دیگر حالت نگران کننده او را که واقعاً حکایت از درونی ناآرام و طوفانی می کرد دریافتم و به نوبه خود نگران شدم. نگران از اینکه اگر من یا پدرم جواب رد به او می دادیم چه پیش می آمد. نگران از اینکه شاید او، اینطور بگویم، شوریده تر از آن بود که اصلاً حوصله صبر کردن و انتظار کشیدن تا آن زمان را داشته باشد. این جوان کی بود، از کجا پیدا شده بود و از جان من چه می خواست!؟ اینجا دیگر نه مسئله آبرو بلکه مسئله زندگی من در میان بود. او مگر قبول نکرده بود که برود و از طریق بزرگترهایش موضوع را دنبال کند. پس این مراجعت بی دلیل و دیوانه آسایش به اهواز چه معنی داشت؟ اینک آن فکر من که عشق را نه یک فضیلت، بلکه گل یا میوه حرامه و خودروئی می دانستم عمل آمده از تنبلی و بیکارگی، در صفحه ذهنم قوت بیشتری می یافت و بر بدبینی اولیه ام می افزود. حتی در آن موقع من ترجیح می دادم کسی که به سویم می آید و دست زناشوئی و زندگی مشترک به سویم دراز می کند، کافی است که فقط دوستم داشته باشد، نه اینکه عاشقم شود. عشق یک چیز کور است. مثل سیلاب دیوانه و سرکش است. آری آقای مهندس، من سیلاب را می دیدم، ولی با اینهمه چگونه بود که با همه سنگینی جسم و روحم از آن بالا توی آن شیرجه زدم و یا سقوط کردم که تا انتهای مسیر قدرت کوچکترین مقاومت و درنگ و تأمل را از دست دادم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/