بهرحال، او در مقابل گفته سرد و خالی از عطوفت من همانطور خاموش مانده و سر به زیر افکنده بود. گاهی شرمزده نگاهم می کرد و مژه هایش را برهم فرود می آورد. گفتی برای همین آمده بود که مرا نگاه کند. من نیز به نوبه خود از نگاههای او رنگ شرم به گونه ام نشست. قسمتی از گیسوانم را که روی صورتم آمده بود با حرکت سر کنار زدم تا او ببیند و اگر فراموش شده یادش بیاید که من سالک بصورت دارم. این سالک در سه سالگی به صورت من نشسته بود و خودم به زحمت یادم می آمد. درست نمی توانم بگویم که انگیزه واقعی ام از این کار چه بود. شاید می خواستم به او بگویم، می بینی که من خوشگلم. شاید هم درست برعکس، می خواستم عیب هایم را به رخش بکشم و بگویم: نه، آن طور هم که تو تصور کرده ای من تافته جدا بافته یا به قول نوشته ات «سیب لبنانی» نیستم. امثال من مثل خرچنگ های کنار ساحل توی هر کوچه و پشت هر دری فراوانند. او ناگهان با حالتی نومید از خود گفت:
- تو جوابی را که من منتظرش نبودم به من دادی. ولی دلم می خواست با خودت بیشتر فکر می کردی.
من عمداً حالتی بی قید بخودم گرفتم. چون موهایم از پشت عرق می کرد و گردنم را می سوزاند، با انگشتان دو دست، مثل شانه، لای آن کردم و قسمتی از آن را درهم و برهم روی سرم بردم. موهای بلند من از آغاز تابستان اسباب دردسرم شده بود. چند روزی بود می خواستم برون آنها را کوتاه کنم، ولی مانده بودم معطل که چطور از سفورا اجازه بگیرم، و یا اصلاً بگیرم یا نه. حتی وقتی که موهایم را روی سرم جمع می کردم و با شانه نگه می داشتم او ناراحت می شد و روی سرم داد می کشید، چه می رسید به اینکه آنها را کوتاه می کردم. مسلم بود که صد سال سیاه این اجازه را به من نمی داد. در جواب کیوان گفتم:
- من هیچ فکری ندارم بکنم. موضوعی پیش نیامده که من روی آن فکر بکنم. تازه، اگر هم موضوعی پیش بیاید این من نیستم که باید روی آن فکر بکنم. من پدر دارم.
او حرف را از دهان من قاپید:
- آه می دانم، می دانم. ولی فقط خواستم اول نظر خود شما را بپرسم.
گفتم:
- نظر من این است که هیچ نظری نداشته باشم. من کاملاً در امر و اختیار پدرم هستم، در هر کار و برای هر چیز. حتی فکر کردن من هم به اختیار و در دست او است. و فقط این او است که می تواند نظر مرا نسبت به چیزی بپرسد و بداند، نه هیچ فرد یا شخص دیگری. حتی می خواهم بگویم، این او است که به من خواهد گفت از چه کسی خوشم بیاید از چه کسی بدم. تا این حد.
هنگام گفتن این جملات به او نگاه نمی کردم. ولی دلم می خواست فهمیده باشد که با چگونه دختری روبرو است. شاید من در این گفتار کمی غلو کرده بودم و به راستی آنطور هم نبودم که در یک مسئله مهم، همه تصمیمات را به عهده پدرم بگذارم و از خودم اراده ای نشان ندهم. اما پس چرا آن حرف ها را زدم؟ به شما گفته بودم که من دختری عقده ای بار آمده بودم. این جوان که همسال خودم بود و هنوز راهی طولانی و پرپیچ و خم تا ازدواج داشت، و شاید اصلاً هرگز تا پایان عمر قابلیت یک ازدواج شایسته را در خود نمی یافت، و قبل از این هم چیزی که به فکرش خطور نمی کرد مسئله ازدواج بود، با دیدن دختر بی مادر فوراً به یاد زن گرفتن افتاده بود. یک زن گرفتن بی خرج و زحمت و عشق بی دردسر. آیا نمی باید به او گفت: «این بچه پدر دارد!؟»
این جمله گویا از یک ترانه لالائی است برای کودکی روستائی که پدرش به آبیاری رفته و مادرش نگران برگشتن او است. من دنبال گفته های خودم با لحن خشن تری ادامه دادم:
- بنابراین خواهش می کنم بعد از این حد خودت را نگه داری و بدانی که با چه کس یا کسانی طرف هستی. این گفته معنی اش آن است که بعد از این دوست ندارم جلوی آن پنجره، هر چند خانه خود شما است، حاضر بشوی و حیثیت مرا پیش کس و ناکس لکه دار کنی.
او پلکهایش تند تند بهم خورد. نگاه کوتاهی به من کرد. آه کشید و گفت:
- آری، آن پنجره، آن پنجره کار مرا ساخت. ای کاش که به اهواز نیامده بودم!
وقتی که سرش را به زیر می انداخت من اشکهائی را که در چشمانش بود می دیدم. دلم به حالش سوخت. گفتم:
- شما عوض این حرف ها که به نظر من زائیده بیکاری است، بهتر است بروید اول وضع کارتان را روشن کنید. شما چرا به تحصیل ادامه ندادید؟ تهران اهواز نیست که هزار و یک مشکل تحصیلی جلوی آدم باشد. این موضوع از نظر پدر من یا هر دختری که شما بخواهید به خواستگاری اش بروید مسئله کوچکی نیست. با آن مادر مهربانی که شما دارید تعجب می کنم که چرا تحصیل را رها کردید.
سینه او که خود به خود ورزیده بود، از آه فروخورده ای که می خواست بالا بیاید و نمی آمد برآمده گشت. چهر اش با حالت نرمی که داشت متشنج شد و گفت:
- هوم، مادر، مادر- در حقیقت این محبت زیادی یا بهتر است بگویم جهالت و حماقت مادرم بود که نگذاشت من دنبال تحصیل بروم. از سیزده سالگی همیشه عصرها و گاهی هم صبحها پشت دکان می رفتم. روزهای تعطیلم مال خودم نبود. چون پدرم شب ها تا دیروقت پشت دکان می ایستاد، ناچار روزها می باید چند ساعتی در خانه بماند و استراحت کند- در خانه و در کنار مادر- که او را دوست می داشت و یک دم هم صحبتی با او را مثل قطره آب زندگی می بلعید. حتی آن ساعتی هم که به دکان می آمد، مادرم دقیقه به دقیقه با تلفن زنگ می زد و حالش را می پرسید و می گفت سعی کن اگر می توانی زودتر به خانه بیائی، من تنها هستم.- بعد از پایان دوره ابتدائی، من دیگر آن تتمه علاقه ای را هم که به درس داشتم از دست دادم. روابط خود را با دوستانم بهم زدم. دنیای کودکی خود را که به سرعت ازم گریخته یا در حال گریز بود فشردم و مچاله کردم و به دنیای کسب روی آوردم. و این را، البته در آن زمان، موفقیت و افتخاری برای خودم می دانستم. کما اینکه همسالان و همکلاسی های سابقم نیز همین گونه به من نگاه می کردند. نقش من در دکان ابتدا فقط این بود که پشت پیشخوان چشمم به دست شاگرد باشد که پول جنس فروخته را عوض دخل توی جیب نیندازد. ولی بعدها وظیفه ام سنگین تر شد. حتی می توانستم بگویم ساعاتی که من پشت دکان بودم نسبت به پدرم فروش بیشتری داشتم. در همان حال گاه نیز ساعتهائی در کلاس های هنرستان شرکت می کردم. ولی غالباً قاچاق بودم. در خیابان ری، سر کوچه آبشار، دو دهنه دکان با زیر زمینی بزرگ که بعضی وقت ها تا هشت نفر در آن مشغول بودند- اینجا بود محل کار ما که هنوز هم هست ولی البته رونق سابق را ندارد.