او با اشاره انگشت که روی کف دستش به حرکت درآورد گفت: می خواهی برای تو چیزی بنویسم؟ و چون موافقت مرا فهمید چند دقیقه پشت پنجره ناپدید شد. من هم به اتاق رفتم. دیدم پدرم خوابیده و صدای خر و پفش بلند است. به خاطر مگس دستمالی روی صورت انداخته بود که جای دهانش با هر نفس، تو می رفت و بیرون می آمد. پنکه برقی را که پیچش شل شده بود و تاق تاق صدا می کرد تنظیم کردم و دوباره به حیاط برگشتم. لب حوض که اینک سایه سرتاسر آن را گرفته بود نشستم و مشغول شستن یک دستمال شدم. دیدم دوباره پیدایش شد. من به هوای پهن کردن دستمال روی شاخه درخت، کنار باغچه که زیر پنجره بود رفتم. او نوشته خود را توی زرورق پیچیده بود. عین شکلات. و تصور میکنم از همان شکلاتهائی که ما در خانه داشتیم و شب قبل نامادری برای آنها برده بود. آن را توی حیاط انداخت. وقتی که کاغذ را گشودم. دیدم نوشته بود:
«نامادری ات خیال کرده از خودش زرنگ تر توی دنیا کسی نیست. مثل روباه جائی نمی خوابد که آب زیرش برود. خوب، اسم نامادری با خودش است. دیشب متوجه شدم که چقدر توی این خانه تو را محدود کرده است. پدر تو چطور این چیزها را ندیده می گیرد؟ از من می پرسی اگر تو نبودی خواهرت به جای تو بود. ازگیل به جای سیب لبنانی. این دختر هر چه باشد پیوند ناف این زن است. گذشته از آن، تو باید بدانی که آدم یک دل بیشتر در سینه ندارد. برای من اول و آخر در دنیا یک دختر وجود دارد.»
من دوباره حرصم گرفت. سرم را بالا کردم تا به او بگویم که: اما این دختر به تو علاقمند نیست. ولی زبانم طور دیگری گشت. زبانم از من اطاعت نکرد و گفتم:
- من از این لال بازیها و کارهای عجیب و غریب خوشم نمی آید. خواهش می کنم اگر با من حرفی داری از کوچه به در خانه بیائید. من در این کار مانعی نمی بینم.
بدون آنکه چادرم را سر کنم، با همان لباس خانه ای که به تن داشتم و عبارت بود از یک پیراهن نازک چیت با گلهای ریز قرنقلی، بدون جوراب. به در حیاط رفتم. در را گشودم و میان لنگه در به انتظارش ماندم. کوچه که از طرف راست به سر گذر می رفت و از طرف چپ به خیابان اصلی می خورد، کاملاً خلوت بود. نه صدائی بود نه ندائی. نزدیک خیابان، میوه فروشان دوره گرد، بدون پروانه کسب، چادری زده بودند ولی جنب و جوشی در کار نبود. اینطرف تر، یک نفر توی چرخ دستی جای میوه اش خوابیده بود. گوئی روز هم مانند او هنوز از خواب بعدازظهری خود برنخاسته بود. او برای اینکه از خیابان بیست متری به این کوچه بیاید می باید یک دور قمری را طی بکند. پنج دقیقه ای نکشید که پیدایش شد. اولین بار بود که می توانستم با فرصت کافی و رو در رو او را ببینم. طرز راه رفتنش را که یک شانه اش را اندکی کج می گرفت و پاهایش را گشاد از هم و از پهلو برمی داشت؛ شانه های پهن و بازوان ستبرش را که حکایت از نیرومند او می کرد. او البته با آن کیوان ایام کودکی که من به خاطر داشتم به کلی فرق داشت. ولی شباهت چهره اش بخصوص در دو چشمان هنوز بجا بود. اینک دوباره قیافه مادرش با آن چشمان سبز روشنی که داشت جلوی من زنده می شد و روز سفره را به یاد می آوردم که او در اتاق ما و میان جمع زنها از همه وضع مشخص تری داشت. بادبزن حصیری در دست گرفته بود و هر وقت می خندید از شرم آن را جلوی صورتش می گرفت. کیوان، به نظر می آمد که در این دو سه روزه لاغرتر شده بود. شاید در اثر گرمای فراوان و آب خوردن و عرق ریختن مداوم بود. دو طرف صورتش ریش کمی بود که به نظر نمی آمد هرگز رشد کند و زیاد شود. باز هم به نظر نمی آمد که تا آن زمان هرگز تیغ به صورتش آشنا شده بود. وقتی که به در خانه رسید من فوراً گفتم:
- اگر حرفی داری بهتر نیست همین جا با من بزنی؟ خواسته بودی که به سیرک بیایم. به سیرک بیایم که چی؟ بین من و شما چه مطلب و موضوعی هست؟
او خودش را باخت. انتظار نداشت اینطور حرف بزنم. چند قطره درشت عرق پیاپی از شقیقه اش راه گشود و از کنار جای زخمی که اثر ناخن من بود غلتید و به زیر گلویش رسید. من او را نگاه می کردم. می خواستم عمق روحیاتش را دریابم. یا لااقل بفهمم خصائل ممتازش در چیست. او همان لباسی را پوشیده بود که روز اول توی کوچه دیدمش؛ پیراهن سفید راه راه یقه باز با آستین کوتاه. بدون زیر پیراهن، که به رسم جوانان، زنجیری هم به گردن، روی سینه برهنه اش آویخته بود. برای من به طور خیلی جدی جای سؤال بود که او از نوع جوانان بیکاره و خیابان گردی نمی بود که حداکثر هنرشان خرید یکی دو رادیو و ضبط صوت ترانزیستوری از خرمشهر و آب کردنش با مختصری استفاده در آبادان و اهواز بود. او گفته بود که هنرستان صنعتی تهران را دیده است. ولی این چه چیزی را روشن می کرد؟ آیا در او آن اراده یا نیروی محرکه ای که به شکل جاه طلبی پرشور و توفنده بروز کند و آنرا بر سینه امواج زندگی پیش براند وجود داشت؟ در شهر اهواز، تا آنجا که من به چشم می دیدم، جوانانی که کار و بار درستی نداشتند اما به نیروی پشتکار و رنج مداوم راهی به سوی آینده می جستند، اگر فراوان نبودند کم نیز نبودند؛ جوانانی که روز کار می کردند و شب به کلاسهای شبانه دنبال درس می رفتند. این جوان در کدام دسته از این ها بود؟ آیا نسبت به تحقیرهای محیط حساس بود یا کرخ؟ و اگر حساس بود این حساسیت به کدام شکل مثبت یا منفی، سازنده یا ویرانگر، در وی ظاهر می شد؟ من که در دنیای درون خودم غور کرده بودم خوب می دانستم که روح نیز مانند جسم هزاران بیماری دارد که غالب آنان وقتی در جان ناتوانی لانه کردند تا پایان عمر با وی هستند و جزئی و پاره ای از وجود، یا به عبارت دیگر شخصیتش را تشکیل می دهند.