طرف عصر که سایه کنار دیوارها را گرفت چون جمعه بود نامادری ام وسائل حمامش را آماده کرد، بچه ها را برداشت و به قصد حمام نمره با طلعت از خانه بیرون رفتند. از وقتی که آقای مقبل و پسرش پیداشان شده بود و در اتاق طبقۀ دوم آن ساختمان رفت و آمدهائی مشاهده می شد، او دیگر از حمام کردن توی حیاط مطلقاً خودداری می کرد. حتی نمی گذاشت بنفشه که کودکی بیش نبود لخت شود و توی حوض برود. آب شیر در ساعات روز، بخصوص عصرها تا نزدیک غروب کاملاً داغ بود و احتیاج به گرم کردن نداشت. ولی اگر در همان حال که او لخت بود و بچه ها دور و برش جیغ و ویغ و شیطنت می کردند، کسی پشت پنجره می آمد و به این سمت نظر می انداخت چه بدنامی و مصیبت بزرگی بود!؟ نامادری ام در گفتگوی با پدرم همان بعدازظهری، می گفت که اگر آقای مقبل موفق به تخلیه خانه و فروش آن می شد، او، یعنی پدرم، می باید با کشیدن یک تیغه یا حفاظ از شیشه مات یا پلاستیک و غیره، دید آن پنجره را که مشرف به حیاط ما بود کور بکند. وگرنه ایشان یعنی نامادری ام قادر به آمد و رفت آزاد در میان حیاط یا حتی زندگی و نشست و برخاست توی اتاق نخواهد بود. پدرم می گفت:
- آن کس که این خانه را می خرد به منظور کسب است که این کار را می کند. زیرا خانه ای که نصفش جزو پیاده رو خیابان شده اتاقهایش فقط به درد این کار می خورند که با درهای بلند کرکره ای توی خیابان گشوده شوند. خریدار اگر پولدار باشد خانه ما را هم می خرد. این به صلاح او است آن وقت با گشودن دری بین آنها، هر دو خانه را یکی می کند.
که نامادری ام توی حرف او دوید، گفت:
- حالا ببینم نمی خواهی برای خانه نقشه بکشی؟ به نظرم باز کردن این در بین دو حیاط برای تو عقده ای شده است. تو با این حرفهای بی معنی ات آن بدبخت زن اولت را فراری دادی، پس بگذار زن دومت عذاب نکشد و چند روزی که با تو زندگی می کند راحت سر جایش بنشیند.
بهرحال، بعد از آنکه نامادری ام و بچه ها بیرون رفتند و خانه خلوت شد، من به حیاط آمدم. مردد بودم وقت را چگونه بگذرانم. هنوز برای آب دادن گل ها خیلی زود بود. رفتم آب پاش را که از روی غفلت توی آفتاب مانده بود بردارم- آنقدر داغ بود که فوراً آن را رها کردم و با پا به طرف سایه هلش دادم. کیوان که گفتی از قبل، نمی دانم از چه ساعتی منتظر آمدن من به حیاط بود جلوی پنجره سر کشید و مرا دید. شاید هم فکر کرد که عمداً آب پاش را به صدا درآوردم تا او متوجه بشود. به من نگاه می کرد و پیوسته لبخند می زد و با اشاره چیزهائی می گفت. ظاهراً می پرسید که چرا آن روز به سیرک نرفتم، و یا دیشب اصلاً جلو نیامدم. من سؤال اخیرش را درک کردم اما نمی توانستم جوابش را بدهم. اصلاً شک کردم که چرا باید آنجا بایستم و با او هم کلام بشوم. مدتی بی آنکه حرفی بزنم همانطور خاموش نگاهش کردم. بعد شانه هایم را بالا انداختم و با نوعی بی اعتنائی و خونسردی تعمدی حیاط را ترک گفتم. تا توی دهلیز رفتم و آنجا ایستادم. هوا گرم بود، و نه در آفتاب، نه در سایه هیچکدام نمی شد ایستاد. روز، روشن و فروزان بود و زنبورهای درشت قهوه ای توی پوست خربزه که روی هره دیوار گذاشته بودیم تا تخمه هایش خشک بشود می رفتند و بیرون می آمدند. آنها هم از داغی هوا کلافه بودند و از روی خشم وز وز می کردند. من دوباره به حیاط برگشتم. گوئی کمتر از آن زنبورها عصبانی نبودم. فقط کسی در آن حوالی نبود تا او را نیش بزنم. آخر، اگر پدرم در همان لحظه به حیاط می آمد و ما را می دید با خودش چه فکر می کرد؟ اگر همسایه های بغل دستی ما او را توی پنجره می دیدند که با من به اشاره حرف می زد، چه می گفتند؟ اما او که از بالا به همه اطراف مسلط بود گوئی از این یکی خاطرش جمع بود که هیچکس ما را نمی دید. با دل آسودگی جلوی پنجره ایستاده بود و هنوز نمی خواست کنار برود. من سعی کردم مطلبی را به او بفهمانم. اما چون در علم اشاره استاد نبودم موفق نشدم. او پیوسته سرش را تکان می داد و می پرسید: چه گفتی؟ چی؟ و از من می خواست تا مطلب را تکرار کنم. سرانجام با انگش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)