آقای مقبل گفت:
- حالا، بچه ها بیسکویت می خورند که شیر دامی است. بله، تعجب نکنید. از شهری که گنجشک را رنگ می زنند، به جای قناری می فروشند چه توقع دارید. آنقدر خوب و بد، زشت و زیبا، تقلب و درستی قاطی شده است که به قول بِلّی نه شیرینی شکر به ذائقه معلوم است نه شوری نمک. و آن وقت توی این دورۀ وانفسا وای به حال آنکس که بخواهد به شرافت کسب و کار خودش پای بند بماند.
من از این گفته ها و این ک یک اندر میان نام زنش بلی یا بلقیس را به زبان می آورد، در همان چند دقیقه یک نکته را فهمیدم. این مرد به علت علاقۀ زیاده از حدی که به زنش داشت هر نوع برش کسبی را از دست داده بود. و درست به همین علت عقب رفته یا دچار رکود شده بود. تا آنجا که به قول خودش ریش بهش سنگینی می کرد و می خواست تنها خانه ای را که در اهواز داشتند بفروشد. در خصوص پدرم، نمی دانم وقتی که می گفت حاضر است سابقه کارش را بازخرید کند، تا چه حد جدی بود. اولین باری بود که یک چنین حرفی را از دهانش می شنیدیم. من حتی تا آن موقع درست و دقیق نمی دانستم که شغل پدرم در سازمان آب و برق خوزستان چه بود. گاهی می دیدم که می گفت: امروز رئیس مرا خواست و در خصوص فلان کار یا بهمان مطلب نظرم را پرسید و من ال گفتم و بل شنیدم. یا که: رئیس توی اتاقم آمد، کارمندان همه رفته بودند. روی میزم یله داد و از سیگار جلویم برداشت دود کرد- از مجموع این گفته های پراکنده من احساس می کردم که او از وضع کارش راضی نبود. دلیلش را هیچکدام ما اعضاء خانواده درست نمی دانستیم. ولی چیزی که می شد فهمید این بود که به طور کلی پس از بهره برداری از سد دز که دگرگونی های کم و بیش بزرگی در همه شئون زندگی خوزستان پدید آورد، سازمان آب و برق نیز توسعه ناگهانی پیدا کرد. اولین آثار این توسعه که بهتر است آن را تورم بگوئیم، آمدن عده ای کامندان جوان بود که با نیروی جوان میدان را از دست پیرترها گرفته بودند. او در مقایسه با افراد تازه آمده سواد و تحصیلات درستی نداشت و در اداره به گمانم به زور بعضی خوش خلقی ها و فروتنی ها سر خودش را روی آب نگه داشته بود.
باری ساعت از نه و نیم می گذشت و گفتگو با همان گرمی ادامه داشت. در این موقع سفورا روی بام آمد و از توی در راه پلکان با اشاره هر دوی ما را صدا زد. با اعتراضی خوش و دوستانه که با وضع میزبان بودنش جور می آمد، گفت:
- مرا تنها گذاشته اید و اینجا پشت دیوار به فال گوش شب چهارشنبه ایستاده اید؟! از این زشت تر چیزی نیست. تو بیا طلعت توی آشپزخانه، بعضی مخلفات هست حاضر کن. تو هم دخی بیا، من کاریت دارم.
او آن قدر جذب کار خودش بود که حتی وقتی که روی بام با ما حرف می زد چادر را از جلوی صورتش کنار نمی برد. من و طلعت پائین به آشپزخانه رفتیم. من می دانستم که اگر طلعت می خواست جلوی مهمانان ظاهر شود می باید دوباره جلوی آئینه بنشیند و به صورتش پودر بزند. او قبلاً هنگام عصر این کار را کرده بود. اما گرمای هوا و عرق فراوان زحمت هایش را به هدر داده بود. چون صورت لاغر و تقریباً سیاه سوخته ای داشت از زمانی که همراه مادرش به جلسات مذهبی می رفت عادت کرده بود پودر استعمال کند. از وسایل دیگر آرایشی هم به طور ملایمی استفاده می کرد. ولی هر چه بیشتر با این وسائل آشنا می شد امیدش را بیشتر از دست می داد که هرگز بتواند در خوشگل تر کردن خودش توفیقی بدست آورد. یک روز جلوی آئینه نشسته بود. من هم کنارش بودم و کمکش می کردم. پرسید:
- سیندخت، راست است که می گویند چشمهای بخت کور است و هیچ وقت نمی داندکه چه کسی را برای چه کسی انتخاب می کند؟
من گفتم:
- اگر غیر از این بود اسمش بخت نبود. بخت هم مثل فرشته عدالت دستمال سیاهی روی چشمش بسته و همین است که می بینیم در دنیا اینقدر حق و ناحق زیاد است.
نامادری ام که گویا فراموش کرده بود دم غروب چه دستوری به من داده و چطور دمغم کرده بود، مچ دستم را گرفت، کناری کشید و به لحنی محبت آمیز ولی ساختگی گفت:
- دخترم، اینها دیر آمده اند و معلوم است که شام نخورده اند. ما باید فکری بکنیم. باید همراه برادرت بابک بروی از سنگک پزی نان تازه بگیری با کباب بازارو مأموریت دست تو را می بوسد. پدرت نمی تواند مهمان را رها کند و دنبال این کار برود. توجه داشته باش که اگر دیرتر بروی نان به چنگت نخواهد افتاد. چون تا به حال به این قبیل خریدها نرفته ای و ممکن است تو را نشناسند بگو کباب را برای کدام خانه می خواهی. خودت را معرفی بکن تا هوایت را داشته باشند. مواظب باش نانهای کوله و خمیر را ندهند ورداری بیاوری. چهار تا سنگک می گیری و دوازده سیخ کباب با گوجه فرنگی.
و با این گفته سینی و پول را به دست من داد. علی رغم آن لحن محبت آمیز قیافه اش چنان سخت و برگشت ناپذیر بود که من انگشت به دهان مانده بودم که چه بگویم. من و خرید نان، آنهم در آن وقت شب که دکان نانوائی غلغله بود؟ من و رفتن به در دکان کبابی که همه جور آدم از عرب گرفته تا عجم آنجا می آمدند و می رفتند؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. من چون فکر می کردم که او بر اثر دستپاچگی و حواس پرتی دچار اشتباهی شده است و هم اکنون ممکن است به صرافت بیفتد و سینی را از دستم بگیرد، کمی درنگ کردم. زیر زبانم می گشت که بگویم: حالا چه مانعی دارد که برای آنها با چند دانه تخم مرغ (که اتفاقاً حاضر داشتیم) نیمرو یا کوکوئی درست بکنیم. اما او ناگهان برگشت و به من تند شد:
- معطل چی هستی، نشنیدی چه گفتم؟ تصور می کنم که فارسی حرف زدم.
و من که نمی خواستم باز هم به خوشاروزه چیدن متهم بشوم چادرم را روی سرم انداختم و دم پائی به پا در حالی که بابک هم دنبالم می آمد بیرون رفتم. توی راه، بابک گفت:
- خود کبابی نان هم دارد. چه لازم است که یک ساعت بی خودی در نانوائی معطل بشویم؟