پدرم پرسید:
- خوب، اگر این قدر این خانه را لازم دارد خودش پیش بیاید و آن را بخرد.
مقبل گفت:
- او مایل است این کار را بکند، شما اداره ای هستید آقای فلاحی، سرتان توی این حسابها نیست. او می خواهد توی سر مال بزند تا ما از روی ناچاری و به هر قیمتی که او بخواهد حاضر به معامله بشویم.
پدرم که روی فرش به وضع راحتی لم داده بود برخاست نشست و صدا زد:
- خانم!
نامادری ام که ظاهراً توی آشپزخانه یا اتاق بود آمد. به او گفت:
- خانم، اگر ما پول داشتیم راستی چقدر خوب بود که این خانه را از آقای مقبل می خریدیم.- آقای مقبل، من واقعاً اگر پول و پَله ای در بساط داشتم بدون هیچ درنگ آن را از شما می خریدم. فوراً دیوار حیاط خلوت را خراب و با نصب یک در، دو خانه را بهم مربوط می کردم. آن وقت چه کارها که نمی توانستم بکنم. سابقه کارم را از سازمان بازخرید می کردم و دنبال کسب را می گرفتم.
نامادری ام یک وری و تقریباً پشت به آقای مقبل ایستاده بود. چادرش را حائل صورتش کرده بود. گفت:
- وا، این حرفها چیه می زنی فلاحی. چرا خانه را بفروشند. مگر آدم عاقل این روزها خانه اش را می فروشد. شاید خودشان یک روز تصمیم گرفتند برگردند به اهواز. شاید خواست پسرش را توی این شهر داماد کند. همیشه صحبت از این بکنید که می خواهید یک چیزی را بخرید نه اینکه بفروشید.
پدرم با همان طمطراق به گفتۀ زن پدرم افزود:
- اگر می خواهید زنهای خودتان را خوشحال کنید.
من و طلعت مثل اینکه پشت دستگاه شهر فرنگ نشسته بودیم. کنار هم روی بام، هر کدام یک سوراخ آجر را گرفته بودیم و تماشا می کردیم. آقای مقبل حالت افسرده ای به خود گرفت و جواب داد:
- این عین حقیقت است خانم، ولی به شرط آنکه آدم احتیاج نداشته باشد.
آن وقت رویش را به طرف پدرم کرد و ادامه داد:
- آقای فلاحی، محیط تهران این یکی دو سال اخیر خیلی درهم و برهم شده است. شما اداره ای هستید و از غوغای کسب به دورید. من، من، بالاخره منهم یک کاسبم. بِلّی همیشه به من می گوید وقتی فکری توی مغز تو می آید تا آن را انجام ندهی و از شرش خلاص نشوی راحت نمی نشینی. خوب، آقای فلاحی، آدم کاسبکار غیر از این نمی تواند باشد. ریش بهش سنگینی می کند. خیلی زود می خواهد هر چیز را به سرانجام خودش برساند. اگر پسر یا دختری دارد زود می خواهد دستش را در کاسه ای بگذارد. آنها هم برای او مثل جنسی هستند که هر چه زودتر رد بشوند بهتر است. یک جنس اگر دو روز روی پیشخوان بماند و رد نشود شیخ دکان می شود و تا دو سال یا شاید هم بیشتر به تو حکمروائی و امر و نهر می کند.
استنباط من و طلعت از این گفته چنین بود که آقای مقبل اصلاً به صرافت نبود که در خانه دو دختر دم بخت بود که هم اکنون با دو گوش تیز خود به دُر افشانی هایش گوش می دادند. یا شاید این هم یکی از بازیهای کاسبکارانه او بود که می کرد تا به نوبه خودش توی سر مال بزند. او با هر جمله ای که می گفت، مثل قافیه ای تکرار می کرد: شما اداره ای هستید- به طوری که من حس کردم پدرم کم کم از شنیدن این جمله دارد ناراحت می شود. مقبل ادامه داد:
- بله آقای فلاحی، در تهران پیشه وران در حال نابودی اند. هر کس در حال پیشرفت نیست در حال ورشکستگی و فنا است. شما اداره ای هستید، این نگرانی ها را ندارید. کار ما زمانی خوب بود. اما بعد از پیدا شدن کارخانه های جورواجور بیسکویت سازی، شکلات سازی و تافی های رنگ به رنگ که هر بقال و عطار و میوه فروشی را شیرینی فروش کرد، کسب ما دیگر چنگی به دل نمی زند. ماههای رمضان هم مردم به ویر زولبیا و بامیه نمی افتند. من نمی دانم ذائقه مردم تغییر کرده است یا به طور کلی ذائقه زمان؟ پیشترها مردم حرکت بیشتری می کردند، شیرینی زیادتر می خوردند. سابق هر کس به دیدن کسی می رفت شیرینی می برد.
پدرم گفته های او را تأیید کرد:
- خیر و برکت از کسب رفته است. سابق بوی شیرینی از یک کیلومتری دکان آدم را مست می کرد. اما حالا.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)