در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد. من از روی جان پناه توی کوچه نگاه کردم. مهمانان، یعنی پدر و پسر مسافر بودند که بالاخره آمده بودند. پدرم در حالی که پیراهنش را روی شانه انداخته بود و در راه آن را می پوشید شتابزده به استقبال آنان رفت. جلوی در با آقای مقبل روبوسی و خوش و بش کرد. سفورا شتابان فرشی از اتاق به حیاط برد و کنار حوض که اینک خنک تر شده و اثر دم از بین رفته بود انداخت. مهمانان به راهنمائی پدرم توی حیاط رفتند و نشستند. من مطمئن بودم که آنها برای شام خواهند ماند. ظاهراً دعوت عصرانه را با شام اشتباه کرده بودند. حیران مانده بودم که نامادری ام چه فکری خواهد کرد و در حالی که خودمان هم شام درست و حسابی نداشتیم از آنها چطور پذیرائی خواهد کرد. ما خودمان شبهای تابستان همیشه با غذای حاضری از قبیل خیار و سکنجبین، یا نان و پنیر و هندوانه برگزار می کردیم. آنهم روی بام و زیر نور ستارگان. چراغ روشن نمی کردیم و جز طرحی از چهره ها و سفیدی چشم ها یا حرکت دست ها که در سفره می آمد و به سوی دهان می رفت چیزی از همدیگر نمی دیدیم. و اینهمه با تمام بی لطفی برای خودش لطف مخصوص داشت.
چند دقیقه ای گذشت. سفورا برای آنها شربت برد. او هرگز عادت نداشت هنگام ملاقات و خوش و بش با مرد بیگانه دست خویش را به سوی وی دراز کند. حتی اگر بیگانه از روی ندانستگی دست پیش می آورد فوراً متوجه می شد که کار بی خودی کرده است. نامادری ام بعد از احوالپرسی مختصری که با آقای مقبل کرد به طور گرم و صمیمانه ولی اعتراض آلودی به او گفت:
- پس چرا خانم را همراه نیاوردید؟ هر چند حالا فصل مسافرت به اهواز نیست. ولی ما دلمان می خواست او را ببینیم. روزی نیست توی خانه ما که صحبت از او نباشد. از او و از شما که چه مردمان نیکی هستید.
آقای مقبل شرمزده شد، عرق صورت و گردنش را با دستمال کلاغی بزرگی که داشت پاک کرد و گفت:
- خوبی از خودتان است خانم. انشاءالله سفر دیگر خدمت شما خواهد رسید.
صحبت بین پدرم و مهمانان خیلی زود کرک انداخت. من و طلعت از روی بام خوب می شنیدیم و از میان سوراخ های جان پناه آنها را می دیدیم. البته باید بگویم آقای مقبل را که کنار حوض نشسته پشتش را به شیر آب تکیه داده بود. نیمی از بدنش روی فرش و نیمی روی زمین بود. پسر او طرف اتاق نشیمن و پشت به دیوار نشسته و اصلاً در زاویه دید ما نبود. آقای مقبل آن طورکه من در یک نگاه دیدم، مردی بود کمی بلند و متناسب. البته سری کوچک داشت که به گردن کلفت و عضلانی اش نمی خورد. صورت گرد و کوچکش با چشمانی که زیر چاقی قهوه ای رنگ پلک ها ناپیدا بود مشخص می شد. وقتی که می خندید لبانش مثل شکاف قلک از هم گشوده می شد و حکایت از خوش قلبی فراوانش می کرد. موهای سرش نریخته بود ولی با آنکه سن و سالی نداشت و به زحمت چهل و پنج سالش می شد برف زودرس پیری بر سرش نشسته بود. چهره ای رویهم رفته احساساتی داشت که هنگام تعجب یا خشم و همدردی، خیلی زود خودش را لو می داد و هر کس هر لحظه زود می دانست که صاحب آن در آن لحظه دقیقاً چه افکاری در دل داشت. اگرچه یک نوع سادگی خاص مردمان کارگر در رفتار و گفتارش مشهود بود، به نظر می آمد که هر چیز را خوب درک می کرد و در میدان اندیشه مردی کاملاً پخته و ورزیده بود. صحبتهای پدرم با آقای مقبل حول مسائل کار و زندگی و بخصوص قصد و غرض مسافرت پدر و پسر به اهواز دور می زد. آن طورکه آقای مقبل می گفت، مرد برنج فروش برای تخلیه مورد اجاره ادعای سرقفلی می کرد- چیزی که آنها ابداً انتظارش را نداشتند و سخت و سفت پشتش را گرفته بود که اگر این سرقفلی را به او ندهند انتظار تخلیه از او نداشته باشند. می گفت، خانه که حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده از همان آغاز برای او استفاده سکونتی نداشته است. این خانه هر چه هست حالا انبار کالای او است که اگر آن را از دست بدهد در حقیقت به آن معنی است که کسب اصلی اش را توی آن راستا از دست داده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)