- به نظر من جوان بدی نمی آید. حیف که تحصیلات و کار و بار درستی ندارد. مامان از او دعوت کرد که فردا عصر با پدرش اینجا به خانه ما بیایند. او گفت که پدرش با کمال میل این دعوت را خواهد پذیرفت.
من بیش از پیش کنجکاو شدم. نامادری ام کسی نبود که به کسی مهمانی مفت بدهد. نمی توانستم فکر او را بخوانم. وقتی که به اتاق آمدم اتفاقاً دیدم که موضوع صحبت پدر و زن پدرم نیز همین دعوت فردا عصر بود. پدرم می گفت:
- اینها مسافرند و در اینجا کسی را ندارند. این نوع انسانیت ها جائی گم نمی شود. شاید ما هم یک روزی گذارمان به تهران افتاد. ما که کسی را نداریم که به خانه آنها برویم. در مسافرخانه هم اطمینان نیست. سر آدم را چنان می برند و بروی سینه اش می گذارند که یک قطره خونش به زمین نمی ریزد. آقای مقبل به منزل یکی از دوستانش رفته است و شب ها آنجا می خوابد. حال آنکه همسایه از دوست بهتر است.
زن پدرم گفته پدرم را تأیید کرد:
- از آنها بخواه مدتی که اینجا هستند هر کاری دارند به ما رجوع کنند. آدمیزاد به محبت زنده است. شاید هم آنها به مسافرخانه رفته اند و پسره خجالت می کشید بگوید.
روز بعد، هنگام عصر، ما تدارک مختصری دیدیم و منتظر آنها ماندیم. مدتها بود کسی به خانه ما مهمانی نیامده بود. من شور و شوقی داشتم که آقای مقبل را ببینم و کمی از ویژگی های اخلاقش آگاه شوم. برای من این مسئله جالب بود که چطور یک کارگر آس و پاس می تواند دختری چنان زیبا و اصیل، چنان یکدانه و عزیز را تصاحب کند و نگه دارد. چنین کسی می باید قابلیت های مخصوصی داشته باشد که حتی در اولین نگاه او را از سایرین متمایزش می کند.
ما در نظر داشتیم از مهمانان به جای اتاق، توی حیاط پذیرائی کنیم که هر چه بود خنک تر بود. اما اشتباه یکی از بچه ها، یعنی بنفشه که شیلنگ آب را روی کف آجری حیاط باز کرد، این نقشه را بهم زد. حیاط در یک دقیقه به طوری دم کرد که حتی ایستادن توی آن فوق طاقت بود. سفورا کفرش درآمد و اگرچه گناه از دختر خود او بود، به من رو کرد و گفت:
- من از بنفشه چه توقع دارم که شش سال بیشتر ندارد. تو دختره گنده، تو نمی فهمیدی که آب پاشی حیاط در این موقع روز کار غلطی است. حالا که این طور شد چشمت کور برو توی اتاق خودت و همانجا باش. نمی خواهم کمکم کنی. کار وقتی از روی بی میلی باشد نکردنش بهتر است.
موضوع برایم روشن شده بود که او می خواست با دور کردن من از صحنه، دختر خودش را گل مجلس بکند. به او دستور داد برود لباسهای تمیزش را بپوشد و کمی هم به سر و صورتش برسد که این طور مثل جن بو داده نباشد. طلعت گوئی هنوز مقصود پنهانی او را درک نکرده بود. پیوسته می گفت: چرا، مامان، چرا سیندخت نباید جلو بیاید؟ سرانجام سفورا با لحن مخصوص و حالت اکراه زده ای به او گفت:
- به دو دلیل، اول اینکه اگر یک وقت پدر این جوان برای پسرش از سیندخت خواستگاری کند و آقای فلاحی موافق نباشد، با اینکه بعداً خود آنها پشیمان شوند و جا بزنند، دیگر کسی نیست که بتواند این دختر را در خانه نگه دارد. او به کلی عوض خواهد شد. اما وضع تو کاملاً فرق می کند.
طلعت پرسید:
- خوب، دلیل دوم؟
مادرش این طور جواب داد:
- دلیل دوم این است که اصلاً نمی خواهم او را ببینند. حالا می فهمی؟ همین.
وقتی که او توی اتاق این صحبت ها را با دخترش می کرد، هیچ خیال نمی کرد من در راه پلکان ایستاده ام و گوش می دهم. خیال می کرد توی اتاق بالا رفته ام و در را مثل همیشه به روی خودم بسته ام. من ناراحت نشدم. بلکه کاملاً برعکس، از این پیشامد خوشحال شدم و توی دلم آرزو کردم که او در نقشه ای که کشیده است موفق بشود. این جوان هر چه بود به سر طلعت زیاد بود. تنها مزیتی که داشت این بود که زیر فرمان پدر و مادرش بود. اگر طلعت یا به قول مادرش که همان روز لحنش عوض شده و او را «ماه طلعت» صدایم زد، رفتنی می شد، نامادری خواه ناخواه در رفتارش با من تجدید نظر می کرد و مهربان تر می شد. آن وقت پدرم نیز بدون شک از او پیروی می کرد و به یاد می آورد که دختر اصلی اش همین است که مانده است، نه آنکه رفته است. خوشحالی من یک دلیل دیگر هم داشت و آن این بود که در زندگی ما، دست کم تا آنجا که من حس می کردم، هیچ نوعی طنین خوش و با شکوهی نبود. نه وسیله تفریحی که با آن سرمان گرم بشود، نه یک محیط خانوادگی بی غشی که همه اعضاء با عشق بهم روز و شب را بهم بدوزند. این خواستگاری و وصلت، اگر البته صورت می گرفت، در زندگی همه ما تغییر بزرگی بود که بدون شک روحیه ها را هم عوض می کرد.
اما مهمانان برخلاف قولی که داده بودند تا ساعت هشت و نیم شب ما را در انتظار نگه داشتند و نیامدند. پدرم که از گرمای زیاد شب ناراحت بود از این بدقولی ناراحت تر شد. سرانجام طاقت نیاورد و پیراهن و زیر پیراهنش را بیرون آورد با لج کناری انداخت و همین طور لخت نشست. نامادری ام او را سرزنش کرد. او هم زیر پیراهنش را توی حوض خیس کرد و طبق عادت همیشگی، در حال نم پوشید. من و طلعت هم برای انداختن رختخوابها به پشت بام رفتیم. به نظرم می آید که شب جمعه و اول ماه نو بود. هلال ماه در سمت مشرق مثل نقره خام می درخشید. باد گرمی می وزید، مثل یک حمام نامطبوع، که کلافه کننده بود و آدم را از صرافت هر کاری می انداخت، که دلش می خواست بی حس و حرکت روی تشک داغ بیفتد و به هیچ چیز فکر نکند. آسمان از سمت شمال و مشرق پر ستاره بود. و سمت مغرب، شعله های گازی که بر فراز دکل ها می سوخت، هزاران متر اطراف خود کهکشانی عظیم درست کرده بود. در میان این کهکشان، مثل اینکه گردونه غول آسائی گذشته و گرد و خاک به هوا بلند کرده است، غبارهای ریز ناهمگون و مواجی به چشم می خورد که به سان اخگر روشن شده بود. در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)